eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
374 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون اینکه مکث کنم گفتم: اینقدر کار هست، مثلا یکیش سبزی فروختن! محمد در حالی بهم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که چشماش چهار تا شده بود و بعد یکدفعه بلند زد زیر خنده گفت: خیلی با مزززززه بود! حقیقتا هیچ وقت به ذهن خودم نمی رسید! خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : من جدی گفتماااا اصلا هم شوخی نکردم! دست از کارش کشید و گفت: نرگس میدونی چی داری می گی عزیزم ! من که دارم کارم رو میکنم! حالا نهایتا یه کم بیشتر وقت میذارم! گفتم محمد نمیدونی که چه درآمدی داره که!خودم دیدم مغازه سر کوچه سبزی پاک کرده بسته بندی رو به قیمت هوا و فضا میداد و ملت هم ازش میخریدن! خوب چرا ما باید همیشه خودمون رو بندازیم توی سختی! چرا همیشه باید کاری که دردسرش بیشتر رو انجام بدیم! نه واقعا چرا!!!!!! منتظر جواب نشدم، برای اینکه محمد فکرهاش رو بکنه رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان دمنوش بابونه براش آماده کنم... برگشتن دیدم دوباره مشغول کار... گفتم: بیا یه کم استراحت کن... دمنوش بابونه برات آوردم... همینطور که مشغول بود نیش خندی زد و با حرص گفت: کار از بابونه گذشته، اینجوری اروم نمیشه! با تعجب گفتم: چی؟ گفت: اعصاب من! خیلی ناراحت شدم و گفتم: بیا خوبی کن! بیا و به فکر شوهرت باش! اینم جوابم! سینی رو همونجا گذاشتم و رفتم داخل اتاق... چند دقیقه ای گذشت محمد با سینی اومد داخل اتاق... نشست کنارم و گفت: خانمم... عزیزم... خوب من دارم تلاشم رو می کنم شما کمی صبر کن همین... ناراحت گفتم: مگه من چی گفتم که بهت برخورد! مگه این کارا اشکالی داره! مهم اینه آدم نون حلال در بیاره! توی این مدت به هر سختی زندگی کردم حرفی نزدم و تحمل کردم اونوقت شما اعصابت آروم نمیشه! محمد که انتظار این همه ری اکشن رو بخاطر یه دمنوش نخوردن نداشت و حسابی جا خورده بود گفت: یاااا حسین چه دلت از من پره و خبر نداشتم !!!! خوب حالا شما میگی بریم سبزی بفروشیم بهتره! یعنی بیشتر سود می کنیم! اینطوری خوب میشه ؟! والا من حرفی ندارم ولی باور کن به این راحتیم که می گی نیست نرگس! خوشحال شدم که حداقل راضی شد بهش فکر کنه، بخاطر همین سریع واکنشم رو عوض کردم و گفتم: باور کن خیلی راحت‌تر از چیزی هست که حتی فکرش رو می کنی.... نفس عمیقی کشید و مستاصل گفت: باشه... منم معطل نکردم و گفتم: پس کی سبزی می گیری؟ گفت: سفارش هایی که گرفتم رو تحویل بدم در اولین فرصت چشم... چند روز گذشت ولی خبری نشد منم چیزی نگفتم تا کارهاش تموم بشه ... چند روز شد، چند هفته! اما باز هم هیچی به هیچی! یه روز که شاید باورتون نشه، شاید هم تجربه اش رو داشته باشید ، پول نون هم تو خونمون پیدا نمیشد دیگه طاقت نیاوردم، محمد که از سرکار اومد با اینکه از شدت فشار کار خصوصا اینکه تنها هم بود حسابی خسته بود و کلافه گفتم.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
هدایت شده از به دنبال ستاره ها...
. . شب جمعه است... شب زیارتی ارباب...🌱 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ✨ . .
آخرین جمعه ی ماه رجب است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌و او را کاظم لقب داده‌اند، زیرا بہ هرکس کہ او را اذیت می‌کرد احسان مۍنمود و این عادتـِ همیشگۍِ او بود.🌿 - ابن اثیر جَزری / تاریخ نگار -
میدونم خسته ای... کلافه ای... فقط نمیدونم چرا لج می کنی؟! این همه اصرار به کار سختی که، آخرشم یه لقمه نون توی خونه ی آدم پیدا نشه برای چیه آقا محمد؟! خیره شد بهم و گفت: نرگس خانم طعنه میزنی!!! خودت که خوب میدونی این شرایط برای خیلی ها هست وضعیت رو که می بینی... گفتم: نه دیگه این بهانه است! حرف من اصلا ربطی به بقیه و وضعیتشون نداره ! اجازه نداد حرفم تموم بشه ! بدون اینکه نگام کنه گفت: من میرم بیرون کار دارم زود بر میگردم! خیلی ناراحت شدم گفتم: تو که هنوز داخل نیومدی که داری میری بیرون ؟! در حالی که داشت در رو می بست گفت: استقبالت خیلی گرم بود میروم یه خورده هوا بخورم خنک بشم! و در بست و رفت.... منم همینطور داشتم حرص میخورم.... یک ساعتی گذشته بود که زنگ‌ خونه به صدا در اومد، یعنی کی می تونست باشه؟! محمد که کلید داشت! چادر سر کردم و رفت در رو باز کردم ... از دیدن صحنه ی جلوم اینقدر جا خوردم که حد نداشت!!! توی دلم ‌گفتم: دیوونه ی دوست داشتنی.... آره محمد بود! با حدود بیست، سی کیلو سبزی که به سختی نگهشون داشته بود! گفت: هر چی سبزی فروش محله، سبزی داشت خریدم تا شاید نرگسی ما، راضی بشه... بعد در حالی که به شوخی می گفت: حالا ببینم چه جوری سبزی پاک می کنی اومد داخل... نون نداشته و گرسنگی یادم رفت و با لبخند گفتم: شرمنده کردی آقاااا! حالا تا من یه زیر انداز میندازم و سبزی ها رو پاک می کنم برو دستهات رو بشور بیا... تا اینو گفتم، به شوخی گفت: نرگس میرم بیرون دیگه نمیامااا بابا بذار یه دقیقه بشینیم چشم! اجازه بده عرق کارگر خشک بشه خانم! منم دیدم راست میگه! برای اینکه یه کم خستگیش کم بشه رفتم یه چایی براش آوردم و کمی کنارش نشستم و بعد از صحبت های متفرقه رفتیم سراغ پاک کردن سبزی ها.... حالا مگه تموم میشدن! دقیقا فکر کنم پنج ، شش ساعتی طول کشید تا کارمون تموم شد ! حالا نوبت شستن بود... به هر سختی بود انجامش دادیم ولی چه انجام دادنی! به معنی واقعی کلمه دو تایی هلاک شدیم! دیگه نماز صبح بود، بعد از نماز به محمد گفتم : آقا من دیگه نمی کشم، نه سری مانده... نه دستی... خندید و گفت: کمرم را بشکستی.... بعد ادامه داد: اینقدر راحت میشه با سبزی پاک کردن پول درآورد! چشمام رو درشت کردم و گفتم : محمددددد داری منو مسخره می کنی! گفت: نه بابا کی من! مسخره کردن کار خوبی نیست! بیا که هنوز پاکت کردنشون مونده عشقم! گفتم: تا خشک میشن بیا یه کم استراحت کنیم! محمدم قبول کرد اما خوابیدن همانا وقتی بیدار شدیم خیلی دیر شده بود! ترازو رو آوردیم، تند تند و کاملا ناشیانه مثل تمام مراحل قبلی که انجام دادیم و نمیدونستیم هر کاری راه و روش و سیستم خودش رو داره حتی سبزی فروختن! سبزی ها را بسته بندی کردیم و رسیدیم به مرحله ی آخر کار که پخش بود! گفتم: خوب دیگه این مرحله کلا به شما تنفیذ میشه همسر جان! چشم هاش رو ریز کرد و با یه حالت خاصی گفت: باعث سرافرازیه! واقعا الان نمیدونم با این پست و مقامی که بهم اعطا کردی چی بگم! زبونم بند اومده از این تنفیذ! اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: .... ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اوصیکم به تماشا و نشر😊👆 نمیخوام چیزی بگم؛ خودتون ببینید! https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفتم: محمد قرار نشد دیگه ساز مخالف بزنی! چشمکی زد و گفت: چشم سبزی های بسته بندی شده را جمع و جور کرد و رفت .... از موقعی که در رو بست تا ظهر منتظرش بودم ببینم چی میشه! با اومدن محمد انتظار هر چیزی رو داشتم الا چیزی که گفت!!! چهر هاش بهم ریخته بود! گفتم: چه خبر؟ چی شد؟ همه رو فروختی؟ سری تکون داد و گفت: خانم من نگفتم هر کاری تخصص خودش رو میخواد ! تا رسیدم در مغازه ی اولی گفت: که نمیخوایم! گفتم: چرا آخه ما قیمت مناسب میدیم! گفت حرف از قیمت نیست! اولا یه شرکت هست با بسته بندی شیک برامون میاره! بعد هم چرا سبزی ها روشستین زود خراب میشن! سوما هم تره ها رو چرا قاطی بقیه ی سبزی ها گذاشتین اینا تا ظهر آب میندازن ! منم گفتم: آقا بر دارید شاید تا ظهر فروختیدشون! بالاخره با کلی چک و چونه گفت: باشه پس فروش نرفتن و خراب شدن من مسئولیتش رو قبول نمی کنمااا! و این اتفاق در هر مغازه ای رفتم تکرار شد! بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت: نرگس سرم خیلی درد میکنه من میرم دراز بکشم... معلوم بود خیلی بهش فشار اومده! منم تنها کاری که کردم سکوت بود.... خیلی حس بدی داشتم هر جا که اومدم کمک شوهرم کنم خراب شد! واقعا نمیدونستم چرا این اتفاقها می افتاد! چرا ما باید این همه ضربه بخوریم! احساس میکردم تا جایی بیشتر از توانم با شوهرم همراهی کردم ! با انبوهی از فکرها توی دلم کلی از محمد دلخور شدم که حتی عرضه ی یه سبزی فروختن رو نداره! ته این همراهی ها و همکاری ها نابود شدن توان من بود و ریز ریز شدن اعصابم! ترجیح دادم دیگه پیشنهاد کاری ندم! روزگارمون سخت بود خیلی... ولی اعصاب خراب شده ی من که تحت فشار این وضعیت از کنترل خارج شده بود، و همین زندگی رو سخت تر می کرد! مدت ها با همین روال گذشت... توی این مدت گاهی از شدت فشارها حرمت ها بین ما می شکست! یادمه چند باری وسط بحث و دعواهامون حرفی زدم که محمد انتظار رو نداشت! اینکه تو یه آدم بی عرضه ای که توان جمع کردن زندگیت رو نداری! آخه من چقدر باید تحمل کنم؟! چقدر باید صبر کنم؟! چقدر.... وسط این گیر و دار جمع دونفره ی ما شد چهار نفر... خدا دوقلوی به ما لطف کرد... دو تا پسر که هر چی بگم از شیطنت کم نگفتم! دیگه نه من نرگس قبلی بودم! نه محمد، محمد قبل! بیشتر وقتا سر شیر خشک و پوشک بحثمون میشد! بعضی وقتها، شدت فشار نداری و خستگی و مراقبت از بچه ها جرقه ای میشد تا از کوره در برم! اما عجیبش اینجا بود که حرفهایی میزدم که خودم باورم نمیشد این منم! جالبتر اینکه محمد هم دیگه بی واکنش شده بود! مثل یه سیب زمینی بی رگ! انگار اصلا من و بچه ها براش مهم نبودیم! احساس میکردم وضعیتمون طوری شده که بدبختی روی بدبختی زندگیمون رو تصرف کرده بود! و بی خیال ما نمیشد! بچه ها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدن و نیازهاشون بیشتر... تا خودم بودم میتونستم دست از خواسته های خودم بردارم و با همین زندگی بسازم، ولی دیگه طاقت دیدن سختی کشیدن بچه ها رو نداشتم و همین باعث شد یه کاری کنم که کسی باورش نمیشد حتی خودم.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286