❌❌❌برای آنچه که دعوت شده اید✋
دوستان عزیز همه ی داستان ها ارزشی، بر اساس واقعیت و جذاب👌 و یه نکته بخاطر هدف مقدس ما استفاده از مطالب بدون دستکاری محتوا هیچ اشکال و مانعی ندارد👏 باشد که موثر باشیم...
◀️رمان اعترافات یک زن از جهاد نکاح👇
#قسمت_اول_اعترافات
#کتاب_اعترافات_یک_زن
◀️رمان ناخواسته بود!👇
#قسمت_اول_ناخواسته
◀️رمان مثل یک مرد👇
#قسمت_اول_مثل_یک_مرد
#کتاب_مثل_یک_مرد
◀️رمان چهارشنبه های...👇
#قسمت_اول_چهارشنبه_های...
◀️ رمان رابطه👇
#قسمت_اول_رابطه
#پی_دی_اف_کتاب_رمان_رابطه
◀️رمان مزد_خون👇
#قسمت_اول_مزد_خون
#پی_دی_اف_کتاب_رمان_مزد_خون
◀️ رمان_پازل👇
#قسمت_اول_پازل
◀️رمان_سم_مهلک👇
#قسمت_اول_سم_مهلک
◀️رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی👇
#رمان_ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
◀️رمان مانده در غبار👇
#قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار
✅نکات کلیدی زندگی بزنید روی هر قسمت 👇
#قسمت_اول_قدرت_تمرکز
#قسمت_اول_نظم_ذهنی
#قدم_اول_تغییر_رفتار
#عاشق_نشویم_فاسد_میشویم
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم
#مبحث_نفوذ_و_دشمن_شناسی
#محاصره_قلبها_قسمت_اول❤️
با ما همراه باشید در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول
منو آقا محمد منظورم همسرمه متولد دهه ی شصتیم، دهه ای که بچگیمون همراه شد با زمان جنگ که من خیلی کم از اون دوران به یاد دارم!
اینکه چه جوری گذشت همین قدر بگم که سخت بود ولی شیرین!
شاید بگی جنگه داداش!
شیرینیش دیگه واسه چیه؟!
منم در جواب بهتون میگم شیرینیش دیدن اتفاقاتی بود که، بعد از اون موقع کمتر دیدم...
از همراهی و همدلی همه ی آدم ها با هم گرفته تا پای رکاب بودن حتی زنها وسط همون میدون جنگ!
البته خدایش تلخیها هم بود ولی میشد با همون شیرینی ها ازشون گذشت تا مزه ی زیر زبونمون رو عوض نکنه!
ما بقی داستان این هشت سال جنگیدن رو من هم مثل شما از کتابهایی که خوندم و روایت هایی که شنیده ام حس کردم !
امااااا....اما هیچ وقت فکر نمیکردم اوج جوونی و شروع زندگی مشترک من و آقا محمد درست برابر بشه با جنگی عجیب و نامرئی!
در حدی که با شدت جراحت بیشتری، خانواده های زیادی رو به مرز فرو پاشی و نابودی میرسوند!!!!
جنگی به اسم جنگ اقتصادی!!!!
اولش احساس مسئولیت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود احساس اینکه هر طور هست باید تلاش خودم رو بکنم!
فکر میکردم شاید مثل زمان جنگ نیاز هست زنها هم همراه مردها شون بجنگن!
با همین تفکر و همین حس مسئولیت توی این مسیر هم قدم شدم با آقا محمد و این آغاز راهی بود که انتهاش برام نامشخص و مبهم دیده می شد!!!!
با همه ی سوالهایی که داشتم ولی جوابهاش رو نمیدونستم رفتم توی دل معرکه...
معرکه ای که به جای جون دادن! باید جون می کندی تا زنده بمونی و زنده نگه داری !
جنگه خوب شوخی نداره که!
اما من توی دل این معرکه هنوز هم مردد بودم واقعا من به عنوان یک زن می تونستم چنین کاری رو انجام بدم و کم نیارم و مجروح نشم؟ واقعا این کار شدنی بود!
و آیا اصلا کمکی میکرد؟!
با تمام این ابهام ها ، همراه همسرم شدم...
همسرم آقا محمد وقتی خواستگاری من اومد به پدرم خیلی حرفها زد اما مهمترینش قولش بود که گفت : من تلاشم رو می کنم که دخترتون خوشبخت بشه...
همون جمله ی کلیشه ای که بعضی ها به ظاهر میگن و بعدش میزنن زیرش!
ولی از قیافه ی آقا محمد معلوم بود آدم دروغ گویی نیست! البته بگم این شناخت از قیافه رو همه ی دخترهای هم سن من به همین شکل دارن!😊
به خاطر همین بابام وارد عمل شد و چون باباها از جنس خود مردها هستن و خوب همدیگه رو میشناسن تنها به حرفها و وعده هاش دلخوش نکرد و طبق وظیفه ی پدری تحقیقات محلی و میدانی را آغاز کرد در حدی که انگار می خواست آمار یه جاسوس اسرائیلی رو در بیاره!
به جان خودم!
و در نهایت بعد از کاوش و تحقیق و تفحص زیاد برام توضیح داد که محمد کیه؟ و چکاره است؟
و چه میکنه! از این همه آمار ریز و درشتی که داد و حرفهایی که ازش گفت، به نظرم خود محمد هم اینقدر شناخت از خودش نداشت !!!
بالاخره حرف آخر رو زد که شد کلام اول زندگی من،اینکه من به این نتیجه رسیدم محمد پسر با ایمان و کاریه ...
و اینجوری به من رضایتش رو اعلام کرد و نشون داد، من هم با شناختی که از آقا محمد پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود و خیلی زود اوکی رو دادم و زندگی ما شروع شد...
زندگی که از همون اول با چالش های اقتصادی افتاد روی ریل!
قطاری که بخاطر مشکلات مالی دو دقیقه ای یکبار از حرکت می ایستاد!!!!
ادامه دارد.....
نویسنده :#سیده_زهرا_بهادر
بااين ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286