❌❌❌برای آنچه که دعوت شده اید✋
دوستان عزیز همه ی داستان ها ارزشی، بر اساس واقعیت و جذاب👌 و یه نکته بخاطر هدف مقدس ما استفاده از مطالب بدون دستکاری محتوا هیچ اشکال و مانعی ندارد👏 باشد که موثر باشیم...
◀️رمان اعترافات یک زن از جهاد نکاح👇
#قسمت_اول_اعترافات
#کتاب_اعترافات_یک_زن
◀️رمان ناخواسته بود!👇
#قسمت_اول_ناخواسته
◀️رمان مثل یک مرد👇
#قسمت_اول_مثل_یک_مرد
#کتاب_مثل_یک_مرد
◀️رمان چهارشنبه های...👇
#قسمت_اول_چهارشنبه_های...
◀️ رمان رابطه👇
#قسمت_اول_رابطه
#پی_دی_اف_کتاب_رمان_رابطه
◀️رمان مزد_خون👇
#قسمت_اول_مزد_خون
#پی_دی_اف_کتاب_رمان_مزد_خون
◀️ رمان_پازل👇
#قسمت_اول_پازل
◀️رمان_سم_مهلک👇
#قسمت_اول_سم_مهلک
◀️رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی👇
#رمان_ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
◀️رمان مانده در غبار👇
#قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار
✅نکات کلیدی زندگی بزنید روی هر قسمت 👇
#قسمت_اول_قدرت_تمرکز
#قسمت_اول_نظم_ذهنی
#قدم_اول_تغییر_رفتار
#عاشق_نشویم_فاسد_میشویم
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم
#مبحث_نفوذ_و_دشمن_شناسی
#محاصره_قلبها_قسمت_اول❤️
با ما همراه باشید در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_اول_ناخواسته
مریم خودش را مشغول گوشیش کرده بود و قدم زنان مسیر تکراریش را طی میکرد.
ترنم گوشه ایی از نیمکت کِز کرد سرش را روی دست هایش گذاشت، بغض گلویش را فرو داد ترجیح داد برای لحظاتی ساکت باشه...
هوای پاییزی غم دلش را چند برابر طوفانی کرده بود...
بچه های دانشگاه که از کنار نیمکت رد میشدن با حالت خاصی نگاهشون میکردن...
مهرداد با احتیاط کمی بهش نزدیک شد آروم گفت: ترنم جان درست میشه من خودم میام دوباره با خانوادت صحبت می کنم هر چند نمی دونم چرا گفتن نه!
نگاهش را خیره به زمین دوخت، آه عمیقی کشید و گفت: خودت خوب می دونی که من حاضرم هر کاری برای رسیدن بهت بکنم ...
ترنم سرش رو بالا آورد و زل زد به آسمون گفت: نمیشه! می دونی مشکل اینجاست اونها هم همین را می گن! حاضرن برای من همه کاری بکنن ولی واقعیت اینه جز خودشون هیچی نمی بینن!
دوست ندارم این را بگم ولی واقعا خودخواه هستن!
مهرداد سرش رو مستاصل تکون داد و گفت: ترنم نباید اینجوری فکر کنی اصلا شاید سو تفاهم پیش اومده!
فقط این را مطمئن باش شده التماس کنم بله رو ازشون می گیرم...
لبخند تلخی روی لبهای ترنم نشست و با حجب و حیای خاصی گفت: آقامهرداد شما خیلی خوب هستی، خوبه احترام به پدر و مادر رو می فهمی اما از خیلی چیزها خبر نداری اینکه میگم خود خواه هستن بی دلیل نیست!
و بعد شبنم اشکی از روی گونه های ظریفش سر خورد پایین...
مهرداد صداش در اومد : می دونی طاقت اشکهات رو ندارم...
با حرص دستش رو توی موهاش کشید و گفت: شده بمیرم تا از خانوادت بله نگیرم دست بردار نیستم با لرزش صداش ادامه داد: تو... تو فقط گریه نکن ...
اشکهاش را آروم پاک کرد صورتش سرخ شده بود، نگاهی پر از ناامیدی انداخت به مهرداد و ترجیح داد بغضش را خفه کنه...
همون موقع مریم صحبتش با تلفن تموم شد. اومد سمت ما گفت: خوب چی شد داداش؟
مهرداد نگاهی بهش کرد و گفت: هر جوری باشه راضیشون می کنم.
آدرس محل کار بابام را گرفت بلند شد با چشمهایی پر از اطمینان گفت: عصر خودم میرم با بابات صحبت می کنم.
با همون قاطعیت و پر از امید رفت.
هر چند که من بعید می دونستم بتونه بابام را راضی کنه...
جلوی مهرداد خجالت می کشیدم بعد از رفتنش خودم را رها کردم تو آغوش مریم...
بغضم ترکید همونطور که اشک می ریختم گفتم: مریم من خیلی تنهام...
من هیچ کس رو تو این دنیا ندارم...
مریم خواست حالم را عوض کنه گفت: دستت درد نکنه پس من برگ چغندرم، این همه دوست صمیمی! رفیق تنهایی!
_مریم تو اصلاً نمی تونی این را بفهمی ...
نمی تونی چون تنهایی نکشیدی...
من نمیخوام بیشتر از این تنها باشم درکم کن نمی خوام !
_ولی مامان بابام نمی ذارن، نمی ذارن...
_ اما این بار فرق می کنه جلوشون می ایستم دیگه نمی ذارم...
مریم مثل همیشه با آرامش گفت: ترنم جان ترنم جان صبر کن بذار مهرداد با بابات صحبت کنه اگر به نتیجه نرسید بعد یه فکری می کنیم...
من بابات را می شناسم آدم خوب و منطقیه براش توضیح بده حتما قبول میکنه...
ترنم بدون اینکه چیزی بگه خودش را از آغوش مریم جدا کرد نفس عمیقی کشید...
کیفش را برداشت و راه افتاد مریم هم به دنبالش برگهای پاییزی زیرقدم هاشون صدای سکوت سنگین ترنم را می شکست...
ترنم به روزهایی فکر می کرد که توی تمام این بیست و دو سال به تنهایی تجربه کرده بود که نه مریم و مهرداد حتی ثانیه ایی هم طعم اون لحظات را نچشیده بودن...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286