eitaa logo
من‌وبچہ‌شیعہ‌ هام🪴
3.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
7.4هزار ویدیو
270 فایل
من یه مامان طلبه با ۳ فرزنـدم👶🏻 💞مدرس و پژوهشگر حوزه زن وخانواده 👈اینجا باشگاه توانمندسازی بانوانه💪😍 مهارت هـمسرداری/تربـیـت فـرزند روباهم تقویت میکنیم😍 کپی ممنوع⛔ 💛کانال نوجوان و انیمیشن ما: @bache_shiee_nojavan @bache_shiee_anime
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️بازی جف پا روی زمین با کاغذ یا گچ شکل پا را در سمت های مختلف بکشید و از کودک بخواهید که دقیق روی آن قرار بگیرد. اول از همه هم خود والدین و مربی با هیجان این بازی را شروع کند. ✅بازی بسیار پر تحرک و جذاب 🏃🏻‍♂ 🍏@bache_shiee 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️مراقب صمیمی شدن بیش از اندازه با دوستات باش چون ممکنه یه روز باهم مشکل پیداکنید درحالی که همه اسرار و دردلهای تو رو میدونه. 📒 برگرفته از حکمت ۲۶۸ نهج البلاغه ✨ 🚀 @bache_shiee 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍡 ميوه دلخواهتون رو داخل ميكسر بريزيد و بسته به ميزان علاقتون شكر بهش اضافه كنيد وقتى خوب ميكس شد داخل قالب بريزيد و تو فريزر بزاريد اگه علاقه داشتيد ميتونيد يكم آبميوه هم بهش اضافه كنيد و بعد تو قالب بريزيد 😉 🍇🥝🍉 @bache_shiee 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا رو میدونید؟؟ گلپونه ها اگه کامل نمیدونید حتما کلیپ بالا رو ببینید✨ 📖 🦋 🍏 🍎@bache_shiee 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 📝 نماز ، نماز ، نماز مادر بزرگ شهید ‎جهاد مغنیه میگفت: مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم - بهش گفتم:چرا دیر کردی؟ منتظرت بودم! - گفت: طول کشید تا از بازرسی ها رد شدیم. - گفتم :چه بازرسی؟! - گفت:بیشتر از همه سر بازرسی ‎نماز وایستادیم... بیشتر از هم درباره نمازصبح میپرسیدن‼️ ⛔ رفیق جان ! نماز ، حتی با شهید هم شوخی ندارد! 🌹 شادی روح ۵ شاخه گل صلوات بر محمد و آل محمد🌹 ❤️ 🍎@bache_shiee 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊🎉 🎊 🎉 🌺🌺 زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند. دکتر معده زینب را شست وشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ وقت چنين اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد،پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگاریکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مديرهای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفتیم. هرچند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت. باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو بودند و من و دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم میدیدیم. همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من چادر سرنکردن، گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام بی بی جان» داشت. او در منطقه شیک و معروف بیمه زندگی می کرد. شوهرش از کارمندهای گرد بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند، تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت وآمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآوردند. بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت: «لازم نیست کفشاتون رو دربیارید، بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آن ها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. اولین باری که قرار بود آن ها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی اجاره خرید. او می گفت: «دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمين بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت. او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: «اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت .) جعفر با دیدن جدّیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت. ادامه دارد... ❤️ 🍎@bache_shiee 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
yek_ayeh_yek_ghesseh_97_09_17_311077.mp3
6.54M
عزیزای دلم زیاد منتظرتون نمیزارم و میریم سراغ قصه قشنگ امشبمون☺️ ❣@bache_shiee 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــلام بر دوستـــان امــام حسیـــن علیه السلام😌❤️ دوستــاے عزیــزم صبحــونه فراموش نشــه، بعد با چنــدتا زیبا در خدمــتتون هستیــم🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا