سلام🤩
برای دسترسی به مطالب کانال روی موضوع دلخواه بزنید
و مطالب را دنبال کنید
#آیه_گرافی #یه_لقمه_قرآن 🌮
#آیه_های_آسمانی
#حدیث
#حدیث_گرافی
#فانوس
#نوحه #نوای_عشق
#پیامبر
#امام_علی_ع
#فاطمه_زهرا_س
#امام_حسین_ع
#امام_صادق_ع
#عشقم_اهل_بیت ❤️
#دعای_عهد🌱
#قرارمون #مسابقه
#شهیدانه
#خداجون_شکرت
#خدا_جونم_قشنگه 😇 (
#اعمال_قبل_خواب 😴
#والپیپر #والپیپر_انگیزشی #تم
#کاربرگ
#کادر
#بازی
#انیمیشن #کارتون
#زنگ_تفریح #کاردستی #نقاشی #هنرانه
#دسر #میوه_آرایی
#سلامتی #خاصیت_داره
#نذر
#سواد_رسانه_ای 📡 #سواد_رسانه #امنیت_ملی
#قصه_شب #قصه_شب_از_شهید
#داستان
#محصلانه🎒
#جهاد_علمی
#روباه_مکار 🦊 #دشمن_شناسی
#قدیم_چه_خبر_بوده
#برنامه_ریزی 🎯
#عینکتو_بزن
#پیشنهادی
#ماه_عاشقی #محرم #ستاره_های_کربلا #مکتب_عاشورا
#منه_دوست_داشتنی #عزت_نفس #اعتماد_بنفس
#اصل_دین #فروع_دین
#فرمانده #رهبرانه
#سلبریتی_واقعی 👌
#سوخت_موشکی #انگیزشی 🚀
#به_سرعت_نور 🌠
#کتاب_دان #کتاب_صوتی #رمان👒
#اهل_قلم #شعر
#ادمین_طوری #دلانه #هنر
#شادکنک 🥳
#وطنم #ایران_زیبا #فرزند_ایران
#دعا_شناسی #پله_پله_تا_خدا
#فنبیان ☺️
#نکات_ناب 👌👏
#شیطان 😈👿
#رازباز
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
کاشکی مبینا یه کمی صبر می کرد.mp3
زمان:
حجم:
9.15M
#قصه_شب
💠 قصه شب: «کاشکی مبینا یه کمی صبر میکرد»
✍️ نویسنده: محمدرضا فرهادی حصاری
🎤 با اجرای: مریم مهدیزاده، سما سهرابی، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: کودکان یاد بگیرند عجله نکنند.
╭┅─────☆•°💛°•☆────┅╮
🌻 @bache_shiee_nojavane🌻
╰┅─────☆•°💛°•☆────┅╯
#قصه_شب
#داستان
آگاهی امام جواد علیه السلام از درون افراد
محمد بن علی هاشمی، یكی از مخالفان ولایت می گوید:
بامداد روزی كه امام جواد علیه السلام با دختر مامون عروسی كرده بود خدمتش رسیدم و در آن شب دارویی خورده بودم كه تشنگی به من دست داده بود و من نخستین كسی بودم كه در آن صبح خدمتش رسیدم و نمیخواستم آب طلب كنم.
امام علیه السلام به چهره من نگاه كرد و فرمود:
به گمانم تشنه ای!
جواب دادم:
آری.
فرمود:
ای غلام برای ما آب آشامیدنی بیاور.
من با خودم گفتم: اكنون آب مسموم میآورند.
از این جهت اندوهگین و پریشان شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت به چهره من تبسمی نمود و فرمود:
ای غلام آب را به من بده.
آن را گرفت و آشامید (تا من یقین كنم كه مسموم نیست.)
سپس به من داد، و من آن را آشامیدم. بار دیگر تشنه شدم و باز كراهت داشتم كه آب بخواهم آن حضرت فرمود:
باز هم تشنه شدی؟
جواب دادم:
بلی.
و غلام بار دیگر آب آورد. به خیالم افتاد كه قطعا این بار آب مسموم آورده اند، لذا از نوشیدن آب وحشت كردم. در آن حال امام علیه السلام جام را گرفت و قدری آشامید و سپس باقیمانده را به من داد در حالی كه تبسم می فرمود.
محمد میگوید:
با دیدن این قضیه باور كردم كه عقیده شیعیان درباره وی صحیح است كه
او از دلهای مردم و اسرار نهانی آگاهی دارد😊
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#داستان
#قصه_شب
✨داستان شیخ بهایی و پینه توز اصفهانی
شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و رو رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان می تابید و در و دیوارش را روشن می ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از 90 سال از عمرش می گذشت و در آن حال
مشته🔨 سنگینى(چیزی شبیه چکش) به دست داشت و مشغول کوبیدن به تختِ گیوه بود
.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:
تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟
پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته 🔨 را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت آن را تبدیل به طلا کرد
و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان مىتابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته🔨 فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولو خاصى پیدا کرد
و ناگهان دکان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:
پینه دوز، من مشته🔨 تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگه داشت. این صداى پیرمرد بود که می گفت:
اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر(نگاه کردم) ، به صورت اولش در آوردم!
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته🔨 نگریست
و دید مشته🔨 دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیا الله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد.
روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد می شد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى می گذشت!
چقدر این داستان نکات قشنگی داشت⚖
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#قصه_شب
#داستان
#امام_باقر_ع
نعمت یعنی ولایت
ابو خالد کابلى گوید: به منزل امام باقر علیه السلام رفتم ، حضرت مرا به صبحانه دعوت کرد من هم با او صبحانه خوردم .
غذاى حضرت بقدرى پاکیزه و گوارا بود که تا به حال چنین غذایى نخورده بودم .
وقتى از خوردن فارغ شدیم امام علیه السلام فرمود: اى ابا خالد! این غذا را چگونه دیدى ؟
عرض کردم : فدایت شوم من غذائى گواراتر و پاکیزه تر از این ندیده بودم اما به یاد این آیه درکتاب خدا افتادم :
ثم لتسالن یومئدعن النعیم
آنگاه در روز قیامت از نعمتها سوال مى شوید.
امام علیه السلام فرمود:
از اعتقاد شما به (ولایت ائمه علیهم السلام ) که بر آن هستید سوال مى شوید.
بحار الانوار، ج 78، ص 156.
نکته:
ولایت از برترین نعمت هاست چقدر این نعمت رو میشناسیم
چقدر استفاده میکنیم....
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#داستان
#قصه_شب
🤩🤩🤩لمس طلایی🤩🤩🤩
روزی مردی حریص در شهر کوچکی زندگی می کرد. او بسیار ثروتمند بود و عاشق طلا و همه چیزهای او فانتزی بود.
اما دخترش را بیشتر از هر چیزی دوست داشت. یک روز او به یک پری برخورد کرد. موهای پری در چند شاخه درخت گیر کرده بود.
او به پری کمک کرد، اما وقتی حرص و طمع او را فرا گرفت، متوجه شد که با درخواست یک آرزو (با کمک به او) فرصتی برای ثروتمندتر شدن دارد.
پری به او گفت: هر چه دست می زنم باید طلا شود. و آرزویش توسط پری سپاسگزار برآورده شد.
مرد حریص با عجله به خانه رفت تا به همسر و دخترش در مورد آرزویش بگوید، در تمام این مدت سنگ ها و سنگ ریزه ها را لمس می کرد و تبدیل شدن آنها به طلا را تماشا می کرد.
وقتی به خانه رسید، دخترش به استقبال او شتافت. به محض اینکه خم شد تا او را در آغوشش بگیرد، او تبدیل به یک مجسمه طلا شد.
او ناراحت شد و شروع به گریه کرد و سعی کرد دخترش را به زندگی بازگرداند. او به حماقت خود پی برد و بقیه روزهایش را صرف جستجوی پری کرد تا آرزویش را از بین ببرد.
😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
میدونید دردونه های من یکی از بد ترین
اخلاق ها ،
حرص و زیاد خواستن چیزای دنیا هست.
و اگه کسی تونسته توی،دل ها واقعا جا بشه و همه دوسش داشته باشن.
و حتی دشمن ها ازش بترسن
بخاطر این بوده که به دنیا حرص نداشته.
بیاید قول بدیم ما هم این اخلاق رو از خودمون دور کنیم.
🙏
ᘜ⋆⃟݊🎈•✿❅⊰••••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━•••••⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🎊
🌜 #قصه_شب
📔 #داستان
😴😴😴
یه روز مردی که توی کشور انگلستان زندگی میکرد🧑💼 ، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی🚖 شدم در بین راه کرایه💵 ماشین را پرداختم.
راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم
۲ دلار💵 اضافه تر داده است!
چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که دو دلار اضافه را برگردانم یا نه؟ 🤔
آخر سر بر خودم پیروز🥳 شدم و دو دلار را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد
و گفت آقا از شما ممنونم. 🙏🙏پرسیدم بابت چی؟👀 گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان
شوم اما هنوز کمی شک داشتم
.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر دو دلار💰 را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم!😇
تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون😵💫🤗 شد انگار داشتم بیهوش میشدم .
به این فکر کردم که اگر شیطان👹 منو گول میزد. من تمام قشنگی های اسلام❤️ رو به
دو دلار💵 فروخته بودم.
وای بر من😱🥲
دیدید دردونه ها 🙂گاهی یه اشتباه کوچیک میتونه ، اثرات بدی😨 بزاره.
پس چه خوبه ما همیشه کار درست رو انجام بدیم و حرف شیطون👹 رو گوش👂 نکنیم.
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#قصه_شب
#شهیدانه
ابراهیم بار ها گفته بود: اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد. به خاطر سختی هایی بود که برای رزق حلال می کشید.😇
هر زمان هم که از کودکی خودش یاد می کرد می گفت: پدرم با من حفظ قرآن را کار می کرد. همیشه مرا با خودش به مسجد می برد. بیشتر وقت ها به مسجد آیت الله نوری پایین چهار راه سرچشمه می رفتیم.🥰
آن جا هیئت حضرت علی اصغر (علیه السلام) برپا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت را داشت.
یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون و تا شب هم برنگرد.
ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند.
شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سؤال کردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود.
ابراهیم خیلی آهسته گفت:
تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد.
نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم.
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فراگرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد.
دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد!
ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دست داد. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد.
خاطراتی از کتاب" سلام بر ابراهیم"
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
صدا ۰۰۹.m4a
زمان:
حجم:
9.51M
#قصه_شب
نام قصه : چرا خدا به شتر کوهان داده؟؟🐪🐫
📖از کتاب: چرا خدا چنین کرده؟
✏️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🎙🎧گوینده: نیلوفر فلاح
╭┅─────☆•°🌙°•☆────┅╮
⭐️ @bache_shiee_nojavane ⭐️
╰┅─────☆•°🌙°•☆────┅╯
#ماه_عاشقی
#قصه_شب
🖤غریب کیست؟
روزی امام سجاد (علیه السلام) در بازار مدینه شنید مردی می گوید به من رحم کنید که من مردی غریب هستم.
حضرت به او فرمود اگر مقدر شده باشد که تو در اینجا از دنیا بروی، آیا جنازه ات بدون دفن می ماند؟
آن مرد با تعجب گفت الله اکبر، چگونه جنازه ام را دفن نمی کنند با اینکه در برابر دید مردم مسلمان می باشد.
امام سجاد (علیه السلام) منقلب شد و گریست و با همان حال فرمود ای وای، فریاد از اندوه جانکاه تو ای پدر که جنازه ات سه روز بدون دفن باقی ماند با اینکه پسر دختر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی.
منبع: سوگنامه آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، صفحه ۳
ᘜ⋆⃟݊🖤•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🖤
#ماه_عاشقی
#قصه_شب
علاقه حضرت زینب به امام حسین
از زبان مرحوم آیة اللّه العظمی مرعشی نجفی نقل شده:
که بعد از عروسی حضرت زینب با عبداللّه بن جعفر، آن حضرت یک شبانه روز امام حسین علیه السلام را ندیده بود؛ چادر بر سر کرده و آماده ملاقات با برادر شده بود.
برای زینب، حتی آن یک شبانه روز هم دوری از امام حسین علیه السلام، بسیار سخت بوده است.
پس از این که می خواهد به دیدار برادر برود، به ایشان خبر می دهند که امام حسین علیه السلام خودشان به دیدار شما می آیند.
زینب کبری سلام اللّه علیها از فرط خستگی بر سکوی خانه و جلوی آفتاب به خواب می رود، تا این که امام حسین علیه السلام سر می رسند، اما زینب را بیدار نمی کنند، بلکه قبای خود را سایه بان خواهر می نمایند، تا حضرت زینب بیدار نشوند.
حضرت زینب سلام اللّه علیها که از خواب بر می خیزند، از برادر می پرسند: چرا من را بیدار نکردید امام حسین علیه السلام می فرمایند: دلم نیامد.
بعد خانم گفتند: این کار را باید یک روز جبران کنم. و این جبران به عصر عاشورا کشید که زینب کبری با نیمی از چادر خود، نیمی از بدن عریان سید الشهدا علیه السلام را در گودال قتلگاه پوشانید.
ᘜ⋆⃟݊🖤•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🖤