«در مشهد، ساختمانی بود که در واقع یک انباری بود🏚️ که به دنبال اوضاع انفجارآمیز کشور، آن را به زندان تبدیل کردهبودند. اتاقی که مرا ابتدا در آن نگه داشتند خیلی نمناک بود؛🤦🏻♂️ به حدی که روی زمین اتاق آب جمع شده بود. هرروز صبح برای بیگاری بیرون میآمدیم. از جمله این بیگاریها، کندن علفهای هرز حیاط اردوگاه بود.🌿🌾
حیاط پر از گیاهان طبیعی و خودرو بود و من هنگام کندن آنها زمزمه میکردم:
«مرا به کارِ گُل بداشتند نه همچو استاد فارس به کارِ گِل!
(اشاره به حکایتی از سعدی: «... تاوقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس مرا به کار گِل بداشتند...»)
📚 خون دلی که لعل شد📚
#رهبرانه #داستان
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🌙•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🌖
🤒بیماران نمک نشناس
« كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ ؛
آنان يكديگر را از كارهاى زشتى كه انجام مىدادند باز نمىداشتند (ونهى از منكر نمىكردند). به راستى چه بد است آنچه انجام مىدادند.»
🔻🔻🔻
گویند که:
جمعی از مشرکان به مدینه آمده مسلمان شدند و چون بیمار🤒 بودند ، به فرمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به منطقه خوش آب و هوایی در بیرون مدینه رفتند و اجازه یافتند که آن جا از شیر شترهای🐫 زکات بهره گیرند .
چون سلامت 💪 خود را بازیافتند ، چوپان های مسلمانان را گرفته ، دست و پایشان را بریدند و چشمانشان را کور کرده ، شتران🐫 را به غارت بردند و اسلام هم دست کشیدند .
رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور داد که دستگیرشان کنند و همان کاری را که با چوپانان کرده بودند ، بر سر آنان بیاورند👀😱 و آیه که در همین رابطه است نازل شد .
#یه_لقمه_قرآن
#داستان
ᘜ⋆⃟݊🌙•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊⭐️
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ..
چشمشان👀 به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم 🙈😁..!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده ..😎
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد😳.
با گريه😭 فرياد زد : خدايا شکرت .خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .. ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ..
✅ استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن
براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی ..🥳🤩
#داستان
ᘜ⋆⃟݊🌙•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊⭐️
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #داستان #قصه👆👆
🔰« داستان بخشیدن انگشتر به فقیر ، در رکوع نماز توسط حضرت علی (علیه السلام) » به زبان شعر
💠🌹بخشش انگشتر را از حضرت علی علیه السلام باید آموخت
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
سلام🤩
برای دسترسی به مطالب کانال روی موضوع دلخواه بزنید
و مطالب را دنبال کنید
#آیه_گرافی #یه_لقمه_قرآن 🌮
#آیه_های_آسمانی
#حدیث
#حدیث_گرافی
#فانوس
#نوحه #نوای_عشق
#پیامبر
#امام_علی_ع
#فاطمه_زهرا_س
#امام_حسین_ع
#امام_صادق_ع
#عشقم_اهل_بیت ❤️
#دعای_عهد🌱
#قرارمون #مسابقه
#شهیدانه
#خداجون_شکرت
#خدا_جونم_قشنگه 😇 (
#اعمال_قبل_خواب 😴
#والپیپر #والپیپر_انگیزشی #تم
#کاربرگ
#کادر
#بازی
#انیمیشن #کارتون
#زنگ_تفریح #کاردستی #نقاشی #هنرانه
#دسر #میوه_آرایی
#سلامتی #خاصیت_داره
#نذر
#سواد_رسانه_ای 📡 #سواد_رسانه #امنیت_ملی
#قصه_شب #قصه_شب_از_شهید
#داستان
#محصلانه🎒
#جهاد_علمی
#روباه_مکار 🦊 #دشمن_شناسی
#قدیم_چه_خبر_بوده
#برنامه_ریزی 🎯
#عینکتو_بزن
#پیشنهادی
#ماه_عاشقی #محرم #ستاره_های_کربلا #مکتب_عاشورا
#منه_دوست_داشتنی #عزت_نفس #اعتماد_بنفس
#اصل_دین #فروع_دین
#فرمانده #رهبرانه
#سلبریتی_واقعی 👌
#سوخت_موشکی #انگیزشی 🚀
#به_سرعت_نور 🌠
#کتاب_دان #کتاب_صوتی #رمان👒
#اهل_قلم #شعر
#ادمین_طوری #دلانه #هنر
#شادکنک 🥳
#وطنم #ایران_زیبا #فرزند_ایران
#دعا_شناسی #پله_پله_تا_خدا
#فنبیان ☺️
#نکات_ناب 👌👏
#شیطان 😈👿
#رازباز
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#قصه_شب
#داستان
آگاهی امام جواد علیه السلام از درون افراد
محمد بن علی هاشمی، یكی از مخالفان ولایت می گوید:
بامداد روزی كه امام جواد علیه السلام با دختر مامون عروسی كرده بود خدمتش رسیدم و در آن شب دارویی خورده بودم كه تشنگی به من دست داده بود و من نخستین كسی بودم كه در آن صبح خدمتش رسیدم و نمیخواستم آب طلب كنم.
امام علیه السلام به چهره من نگاه كرد و فرمود:
به گمانم تشنه ای!
جواب دادم:
آری.
فرمود:
ای غلام برای ما آب آشامیدنی بیاور.
من با خودم گفتم: اكنون آب مسموم میآورند.
از این جهت اندوهگین و پریشان شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت به چهره من تبسمی نمود و فرمود:
ای غلام آب را به من بده.
آن را گرفت و آشامید (تا من یقین كنم كه مسموم نیست.)
سپس به من داد، و من آن را آشامیدم. بار دیگر تشنه شدم و باز كراهت داشتم كه آب بخواهم آن حضرت فرمود:
باز هم تشنه شدی؟
جواب دادم:
بلی.
و غلام بار دیگر آب آورد. به خیالم افتاد كه قطعا این بار آب مسموم آورده اند، لذا از نوشیدن آب وحشت كردم. در آن حال امام علیه السلام جام را گرفت و قدری آشامید و سپس باقیمانده را به من داد در حالی كه تبسم می فرمود.
محمد میگوید:
با دیدن این قضیه باور كردم كه عقیده شیعیان درباره وی صحیح است كه
او از دلهای مردم و اسرار نهانی آگاهی دارد😊
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#داستان
#قصه_شب
✨داستان شیخ بهایی و پینه توز اصفهانی
شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و رو رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان می تابید و در و دیوارش را روشن می ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از 90 سال از عمرش می گذشت و در آن حال
مشته🔨 سنگینى(چیزی شبیه چکش) به دست داشت و مشغول کوبیدن به تختِ گیوه بود
.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:
تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟
پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته 🔨 را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت آن را تبدیل به طلا کرد
و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان مىتابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته🔨 فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولو خاصى پیدا کرد
و ناگهان دکان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:
پینه دوز، من مشته🔨 تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگه داشت. این صداى پیرمرد بود که می گفت:
اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر(نگاه کردم) ، به صورت اولش در آوردم!
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته🔨 نگریست
و دید مشته🔨 دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیا الله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد.
روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد می شد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى می گذشت!
چقدر این داستان نکات قشنگی داشت⚖
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#قصه_شب
#داستان
#امام_باقر_ع
نعمت یعنی ولایت
ابو خالد کابلى گوید: به منزل امام باقر علیه السلام رفتم ، حضرت مرا به صبحانه دعوت کرد من هم با او صبحانه خوردم .
غذاى حضرت بقدرى پاکیزه و گوارا بود که تا به حال چنین غذایى نخورده بودم .
وقتى از خوردن فارغ شدیم امام علیه السلام فرمود: اى ابا خالد! این غذا را چگونه دیدى ؟
عرض کردم : فدایت شوم من غذائى گواراتر و پاکیزه تر از این ندیده بودم اما به یاد این آیه درکتاب خدا افتادم :
ثم لتسالن یومئدعن النعیم
آنگاه در روز قیامت از نعمتها سوال مى شوید.
امام علیه السلام فرمود:
از اعتقاد شما به (ولایت ائمه علیهم السلام ) که بر آن هستید سوال مى شوید.
بحار الانوار، ج 78، ص 156.
نکته:
ولایت از برترین نعمت هاست چقدر این نعمت رو میشناسیم
چقدر استفاده میکنیم....
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#داستان
توی پارک نشسته بودیم و بہ همراه بابام داشتیم با سنگ و شاخه درخت و برگ یه چیزایی برا خودمون میساختیم
بعد ده دقیقه دیدم بابام یه خونه درست کرده کہ اگه باد بهش بخوره سقفش میفته.
گفتم بابا آخه سقف خونه رو از برگ میسازن؟🧐😏
اینکه الان باد بیاد میفته😜🤪😂
یهو بابام با صدای بلند گفت :
مـــــــــــــــــــــــننننن ، بابا ،
بنیان گذارِ ِ خانه های ِبرگی😂😂😂
بعد هم دو تایی کُلی خندیدیم😁😂
پرسیدم : بابا بنیان گذار اصلا یعنی چے ؟
گفت : یعنی کسی که برای اولین بار زحمت کشیده و چیزی رو ساخته و براش تلاش کرده.
اینو که گفت دوتایی به خونه برگی بابام نگاه کردیم و خندیدیم. واقعا چقدر هم زحمت کشید بابام😄🤪
یهو مامانم خیلی جدی🤨🧐 گفت:
شما توی پارک نشستید و بازی میکنید و به شوخی☺️ میگید بیان گذار خانه های برگے
و میخندید🙃
یادتون باشه بعدشم بگید
خدایا شکرت بخاطر همه چیز هایی که داریم مخصوصا بخاطر ایران قشنگمون🧐🤔🤔
یهو ذهنم مشغول شد
یعنی ایران قوی و باحالی که الان ماداریم هم برای اینکه به اینجا برسه
بنیان گذار داشته؟👀
بیان گذار جمهوری اسلامی ایران یعنی کی بوده؟🧐
همین جور که تو فکر بودم باز از خنده داشتم منفجر میشدم😁😂😂😂
یهو به ذهنم اومد بابام با خونه برگی کجا و
بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران به این قدرتمندی کجا😁😄
مگه نه؟
ᘜ⋆⃟݊🎈•✿❅⊰••••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━•••••⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🎊
#داستان
#قصه_شب
🤩🤩🤩لمس طلایی🤩🤩🤩
روزی مردی حریص در شهر کوچکی زندگی می کرد. او بسیار ثروتمند بود و عاشق طلا و همه چیزهای او فانتزی بود.
اما دخترش را بیشتر از هر چیزی دوست داشت. یک روز او به یک پری برخورد کرد. موهای پری در چند شاخه درخت گیر کرده بود.
او به پری کمک کرد، اما وقتی حرص و طمع او را فرا گرفت، متوجه شد که با درخواست یک آرزو (با کمک به او) فرصتی برای ثروتمندتر شدن دارد.
پری به او گفت: هر چه دست می زنم باید طلا شود. و آرزویش توسط پری سپاسگزار برآورده شد.
مرد حریص با عجله به خانه رفت تا به همسر و دخترش در مورد آرزویش بگوید، در تمام این مدت سنگ ها و سنگ ریزه ها را لمس می کرد و تبدیل شدن آنها به طلا را تماشا می کرد.
وقتی به خانه رسید، دخترش به استقبال او شتافت. به محض اینکه خم شد تا او را در آغوشش بگیرد، او تبدیل به یک مجسمه طلا شد.
او ناراحت شد و شروع به گریه کرد و سعی کرد دخترش را به زندگی بازگرداند. او به حماقت خود پی برد و بقیه روزهایش را صرف جستجوی پری کرد تا آرزویش را از بین ببرد.
😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
میدونید دردونه های من یکی از بد ترین
اخلاق ها ،
حرص و زیاد خواستن چیزای دنیا هست.
و اگه کسی تونسته توی،دل ها واقعا جا بشه و همه دوسش داشته باشن.
و حتی دشمن ها ازش بترسن
بخاطر این بوده که به دنیا حرص نداشته.
بیاید قول بدیم ما هم این اخلاق رو از خودمون دور کنیم.
🙏
ᘜ⋆⃟݊🎈•✿❅⊰••••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━•••••⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🎊
🌜 #قصه_شب
📔 #داستان
😴😴😴
یه روز مردی که توی کشور انگلستان زندگی میکرد🧑💼 ، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی🚖 شدم در بین راه کرایه💵 ماشین را پرداختم.
راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم
۲ دلار💵 اضافه تر داده است!
چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که دو دلار اضافه را برگردانم یا نه؟ 🤔
آخر سر بر خودم پیروز🥳 شدم و دو دلار را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد
و گفت آقا از شما ممنونم. 🙏🙏پرسیدم بابت چی؟👀 گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان
شوم اما هنوز کمی شک داشتم
.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر دو دلار💰 را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم!😇
تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون😵💫🤗 شد انگار داشتم بیهوش میشدم .
به این فکر کردم که اگر شیطان👹 منو گول میزد. من تمام قشنگی های اسلام❤️ رو به
دو دلار💵 فروخته بودم.
وای بر من😱🥲
دیدید دردونه ها 🙂گاهی یه اشتباه کوچیک میتونه ، اثرات بدی😨 بزاره.
پس چه خوبه ما همیشه کار درست رو انجام بدیم و حرف شیطون👹 رو گوش👂 نکنیم.
ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🎒
#چند_دقیقه_مطالعه
داستان “حجاب حضرت فاطمه سلاماللهعلیها در برابر مرد نابینا”🍀
در روزی از روزها، حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها در خانه مشغول انجام کارهای روزمره بودند. خانهای ساده و بیآلایش که با نور ایمان و تقوا روشن شده بود.✨
در همین هنگام، مردی نابینا که از یاران پیامبر صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم بود، به قصد دیدار با رسول خدا (ص) به خانه ایشان آمد و اجازه ورود خواست.💫
حضرت فاطمه (س) با شنیدن صدای او، به سرعت برخاستند و خود را پشت پردهای قرار دادند تا از دید او پنهان باشند.🍃
رسول خدا (ص) که در خانه حضور داشتند، به عبدالله اجازه ورود دادند. او وارد شد و با پیامبر (ص) به گفتگو پرداخت.
پس از مدتی، وقتی آن مرد خانه را ترک کرد، پیامبر (ص) با تعجب به دخترشان فاطمه (س) نگاه کردند و فرمودند:
“دخترم، چرا خود را پوشاندی در حالی که او نابیناست و تو را نمیبیند❓
حضرت فاطمه (س) با آرامش و احترام پاسخ دادند:
“پدر جان، اگر او مرا نمیبیند، من او را میبینم. علاوه بر این، او میتواند بوی مرا استشمام کند.”🪷
پیامبر اکرم (ص) با شنیدن این پاسخ عمیق و پرمعنا، لبخندی زدند و فرمودند: “گواهی میدهم که تو پارهی تن من هستی.”✨
#حضرت_فاطمه_زهرا (س)
#حجاب
#داستان
ᘜ⋆⃟݊✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊✨