eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
26 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨ بسم الله الرحمن الرحیم 📝قسمت اول هر چه یک دختر به سن و سال من دلش می خواست داشته باشد، من داشتم؛ هر جا می خواستم می رفتم و هر کاری می خواستم می کردم. مانده بود یک آرزو؛ این که سینی بامیه ی متری بگذارم روی سرم و بروم بفروشم؛ تنها کاری که پدرم مخالف بود انجام بدهم. و من گاهی غرولند می کردم که چطور می توانند مرا را از این لذت محروم کند. آخر یک شب، پدرم یک سینی بامیه خرید و بهم گفت: توی خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشتم که برآورده نشده باشد. پدر همیشه هوای ما رو داشت، لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید _ برادر منوچهر _ ازدواج کرد؛ فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید ولی سالم زندگی کنید. چهارده _ پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای 56_57 هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزه ها که می شنوم و می بینم یعنی چه. از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه های که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدشان می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها. به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های دکتر شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادرم را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روش. از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی که بر می گشتم. آن سال ها چادر یک موضوع سیاسی بود. خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت: من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را. اما من انقلابی شده بودم و می دانستم این رژیم باید برود. در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم. سرایدار هم کمکمان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 شادی روح شهدا أللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم یامهدی: ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 ✨°•ـ♡ـبِسْمِـ‌الْلّٰھِ‌الْرَحْمٰنِـ‌الْرَحْیْمِـ♡ـ•°✨ 🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷✨اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷✨اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷✨اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم 🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨ بسم الله الرحمن الرحیم 📝قسمت دوم امام مثل خودمان بود؛ لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش. می فهمیدم حرفهایش را. به خیال خودم همه ی این کار ها را پنهانی می کردم؛ مواظب بودم توی خانه لو نروم. پدرم فهمیده بود یک کارهایی می کنم. با خواهرم فریبا هم مدرسه ای بودم. فریبا می دید صبح که می آیم مدرسه، چند ساعت بعد جیم می شوم و با دوستانم می زنم بیرون. به پدرم گفته بود. اما پدر به روی خودش نیا آورد. فقط می خواست از تهران دورم کند. بفرستدم اهواز یا اراک، پیش فامیل ها. می گفتم: چه بهتر، آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد، اهواز هم همین طور. هر جا می فرستادنم بدتر بود. تازه، نمی دانستن چه کارهایی می کنم. هر جا خبری بود. من حاضر بودم. هیچ تظاهراتی را از دست نمی دادم. با دوستانم انتظامات می شدیم. حتی نمی دانستن در تظاهرات شانزده آبان دنبالم کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتم. شانزده آبان گ
اردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش. پاهایم می کشید روی زمین. کفشم داشت در می آمد. و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: «اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی دیدم. گفتم: آره، گفت: «عضو کدام گروهی؟»... گفتم: گروه چیه؟ این ها اعلامیه امامند. کلاهش را بالا زد. «تو اعلامیه ی امام پخش می کنی؟»... بهم برخورد. مگر من چه م بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: «وقتی حرف های امام روی خودت اثر نداشته. چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟»... و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه عرف هم بود. لباس هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. بهش ندادم. گاز موتور را گرفت و گفت: «الان می برم تحویلت می دهم.» شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨ ⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ ازترس اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.» نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می خواهد بگوید. گفتم: شما پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید، من هم چادر داشتم هم روسری. آنها از سرم کشیدند. گفت:«راست می گویی؟»... گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگوییم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند. با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من دستگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود، برداشت و برگشت. نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت: «باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند» اعلامیه ها را گرفت و گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو.....» و رفت. «خانم کوچولو» بعد از این همه رجزخوانی، تازه به من گفته بود: « خانم کوچولو»... به دختر نازپرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمت ابروست. چادرم را تکاندم و گره روسریم را محکم کردم؛ ولی نمی دانستم چرا از او خوشم آمده بود. توی خانه کسی به من نمی گفت چه طور بپوشم، با چه کسی راه بروم،چه بخوانم وچه ببینم. اما او مرا به خاطر حجابم مواخذه کرده بود، حرفهایش تند بود، اما به دلم نشسته بود. گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. 💎منوچهر بود؛ پسر همسایمان، اما هیچ وقت ندیده بودمش. رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی هرگز ندیده بودمش. (البته این ها را بعدا فهمیدم) بعداز آن ماجرا یک بار دیگر هم دیدمش.... شادی روح حضرت زهرا سلام الله علیها صلوات ⏮ادامه دارد.... ✔️زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠أللَّهُمَّ ٱجْعَلْ عَواقِبَ أُموُرِناَ خَیْراً 💠 @Baghdad0120
1:20
امام رضا (علیه السلام): لَیسَ مِنّا مَن غَشَّ مُسلِماً أو ضَرَّهُ أو ماکَرَهُ. از ما نیست کسی که با مسلمانی دغل‌کاری کند، یا به او زیان رساند، یا به او نیرنگ زند.. He who either does fraud with a Muslim, or harms him, or tricks with him, is not of us (Ahlulbayt). عیون أخبار الرضا، ج 2، ص 29 @Baghdad0120
۹بهمن سالروز شهادت شهید غلامحسین افشردی معروف به . شادی ادواح طیبه ی شهدا و امام شهدا و شهید حسن باقری صلوات 🌷 @Baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم #شهید_رضا_اسماعیلی( لشکر فاطمیون ) #شهید_مدافع_حرم_رضا_اسماعیلی رضا اسما
برادران و خواهران به شما وصیت می کنم از رهنمودهای رهبر والامقام و فرزانه امام خامنه‌ای راه را بجویید.برای مادیات زیاد خودرا به زحمت نیندازید و قدری به فکر آخرت باشید این مشکلات به قول مرجع عالی قدر آیت‌الله بهجت که روحش قرین رحمت خدا باد گرفتاری های قبل از ظهور امام‌زمان برای مسلمانان میباشد. 🌷 @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب دیدم که فرج آمده ؛ در دولت عشق ... باز فرمانده قدس است سلیمانی ما... t.me/Baghdaad0120
✨ ✍روایت سردار حاج قاسم سلیمانی از همرزمان شهیدش : آتش دشمن به قدری شدید بود که کسی جرئت بیرون آمدن از کانال را نداشت . دیدم یک نفر با سر باندپیچی شده روی دژ راه می رود و نیروهایش را هدایت می کند. تعدادی نیروی دیگر هم دادم دستش که برود سمت کانال ماهی . گفت " چشم " و راه افتاد ، با آن حجم آتش گمان نمی کردم حتی به کانال ماهی برسد اما چند ساعت بعد پشت بی سیم گفت از کانال عبور کرده . با این کار شجاعانه، فرمانده سپاه خودش آمد روی خط بی سیم و حاج مهدی را تشویق کرد . 📚روایت شهیدسلیمانی از شهید حاج مهدی طیاری ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1124073552C6763fa43b2
داستان ⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ یک بار دیگر هم دیدمش... بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم؛ من سه چهار تا ژـ سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور کمرم. خیابان ها سنگر بندی بود؛ از پشت بام ها می پریدیم، ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم. دم کلانتری شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان. آن جا همه سنگر زده بودند، هرچه آورده بودیم دادیم. منوچهر آن جا بود، صورتش را با چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود، گفت:«بازم تویی؟»...فشنگ ها را از دستم گرفت، خندید و گفت:«این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟» فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم، فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند. گفتم: اگر به درد شما نمی خورد، می برمشان جای دیگر. گفت:«نه، نه، دستتان درد نکند، فقط زود از این جا بروید.» نمی توانستم به این دوبار دیدن او بی اعتنا باشم. دلم می خواست بدانم او که آن روز مثل پر کاه بلندم کرد و نجاتم داد، و هر دو بار، این همه متلک بارم کرد،کیست. حتی اسمش را هم نمی دانستم. چرا فکرم را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی. نمی دانستم احساسش چیست. خودم را متقاعد کردم که دیگر نمی بینمش.و تلاش می کردم که فراموشش کنم، اما وقت و بی وقت می آمد به خاطرم. این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم؛ نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمی دانستم کی است و کجاست.... ♻️بعد انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم. آن روز می خواستم بروم کلاس خیاطی، در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم همسایه روبه رویی کار داشتن. لای در باز بود، رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد. اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه می کردم و او به من. تا او بلند شد و رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون؛ گفت: فرشته جان کاری داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر شماست. منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید کجا می روی؟ گفتم: کلاس. گفت: وایسا منوچهر می رساندت. آن روز منوچهر ما رساند کلاس؛ توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود، فکر نمیکردم دیگر ببینمش.... 🍃شادی روح حضرت زهرا صلوات ✔️زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 💠 @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا وارث ذوالفقار علی بیا قلب مظلوم‌ها باتوئه بیا تکیه بر کعبه کن ماه‌ِمن بیا که نگاهِ خدا با توئه مولای غریبم @Baghdad0120
«تا خودمان را نسازیم و تغییر ندهیم جامعه ساخته نمی شود . مشکل کار ما این است که برای رضا همه کار می کنیم الا رضای خدا . به فکر مثل شهدا مرذن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش». @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت : فهمیدم چرا رنگ چادرت مشکیه؟؟؟ گفتم چرا؟؟؟ گفت چون سایه‌ی مادر بالای سرته سایه ی حضرت زهرا علیها السلام ❤️ خواهر من! آرامش در حجاب نهفته است... @Baghdad0120
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی💔 @Baghdad0120
✨ 🔰 لوح | شهید سلیمانی برای آمریکا خطرناک‌تر از سردار سلیمانی است 🔻 رهبر انقلاب: یک نفری گفته بود که شهید سلیمانی برای دشمنانش خطرناک‌تر از سردار سلیمانی است؛ درست فهمیده بود. وضع آمریکا را ببینید! از افغانستان فرار میکند و در عراق ناچار است تظاهر به خروج کند. یمن و لبنان را نگاه کنید. در سوریه هم زمین‌گیر شدند... ۱۴۰۰/۱۰/۱۱ @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول خدا (صلّی ‌الله ‌علیه ‌وآله): تَصَدَّقُوا وَداوُوا مَرْضاکُمْ بِالصَّدَقَةِ. صدقه دهید و مریضان خود را با صدقه درمان کنید. Give alms, and you will cure your sick persons کنز العمال، ج 6، ص 371   @Baghdad0120