🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
داستان( #مجـیـــر)
#قسمت_اول
🍃✨
بسم الله الرحمن الرحیم
📝قسمت اول
هر چه یک دختر به سن و سال من دلش می خواست داشته باشد، من داشتم؛ هر جا می خواستم می رفتم و هر کاری می خواستم می کردم.
مانده بود یک آرزو؛ این که سینی بامیه ی متری بگذارم روی سرم و بروم بفروشم؛ تنها کاری که پدرم مخالف بود انجام بدهم. و من گاهی غرولند می کردم که چطور می توانند مرا را از این لذت محروم کند.
آخر یک شب، پدرم یک سینی بامیه خرید و بهم گفت: توی خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشتم که برآورده نشده باشد. پدر همیشه هوای ما رو داشت، لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود.
ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید _ برادر منوچهر _ ازدواج کرد؛ فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود.
پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید ولی سالم زندگی کنید. چهارده _ پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای 56_57 هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزه ها که می شنوم و
می بینم یعنی چه.
از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست.
نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار.
دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه های که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدشان می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها.
به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های دکتر شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم زیارت چادر بدوزد.
هر روز چادرم را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روش. از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی که بر می گشتم. آن سال ها چادر یک موضوع سیاسی بود.
خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت: من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را. اما من انقلابی شده بودم و می دانستم این رژیم باید برود.
در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم. سرایدار هم کمکمان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش.
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
زندگی
واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
شادی روح شهدا
أللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم
یامهدی:
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
✨°•ـ♡ـبِسْمِـالْلّٰھِالْرَحْمٰنِـالْرَحْیْمِـ♡ـ•°✨
🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷✨اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷✨اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷✨اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
#سلام_بر_شهدا
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
داستان( #مجـیـــر)
#قسمت_دوم
🍃✨
بسم الله الرحمن الرحیم
📝قسمت دوم
امام مثل خودمان بود؛ لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش.
می فهمیدم حرفهایش را. به خیال خودم همه ی این کار ها را پنهانی می کردم؛ مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدرم فهمیده بود یک کارهایی می کنم. با خواهرم فریبا هم مدرسه ای بودم.
فریبا می دید صبح که می آیم مدرسه، چند ساعت بعد جیم
می شوم و با دوستانم می زنم بیرون.
به پدرم گفته بود.
اما پدر به روی خودش نیا آورد. فقط می خواست از تهران دورم کند.
بفرستدم اهواز یا اراک، پیش فامیل ها.
می گفتم: چه بهتر، آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد،
اهواز هم همین طور.
هر جا می فرستادنم بدتر بود. تازه، نمی دانستن چه کارهایی
می کنم.
هر جا خبری بود. من حاضر بودم. هیچ تظاهراتی را از دست
نمی دادم. با دوستانم انتظامات می شدیم.
حتی نمی دانستن در تظاهرات شانزده آبان دنبالم کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتم.
شانزده آبان گ
#قـسمت_اول
نزدیک ظهر بودکه مینی بوس واردکرمان شدوکنارمیدانی نگه داشت. مسافران باعجله ریختند پایین. شاگردراننده جلدی روی باربندرفت وازهمان بالا وسایل راپایین انداخت. درمیان انبوه دبه های ماست وگونی های کشک و... دوبسته رختخواب هم بود که برای مابود. لحظاتی بعدنه خبری از مینی بوس بودنه نشانی از مسافران. تنهاآن دوبسته رختخواب بودکه ما دو نوجوان درکنارش ایستاده بودیم ومنگ سروصدای شهربودیم. درآن لحظات سنگین وطولانی، غربت راباتمام وجود حس میکردیم. واقعا درمانده بودیم ونمی دانستیم چه بایدبکنیم.
بایدکاری میکردیم اصلا آمده بودیم کاری بکنیم. روزگارسختی بود. پدرانمان مقروض دولت بودند. وام کشاورزی گرفته بودند، اماحالا نمیتوانستندپس بدهند.
شب هاازغم این که روزی آدم های دولت بریزندوپدرانمان را دستگیر کنندوببرند زندان، خوابمان نمی بردویادچنین روزی دلمان راخالی می کرد.
پدرمن نهصد تومان بدهکار بودوپدر احمد پانصد تومان. حال ماآمده بودیم به شهر غریب تاکارکنیم.
احمد گفت: قاسم بیا عهد ببندیم تاوقتی که یک پول درست وحسابی جمع نکرده ایم به ده برنگردیم!
دست همدیگه رو فشردیم. سپس یاعلی گفتیم ووسایلمان را برداشته ایم و راه افتادیم.
درکوچه پس کوچه های خیابان ناصری اتاقی اجاره کردیم ماهی پانزده تومان.
صاحبخانه مان پیرزنی بود به نام آسیه. مستاجر دیگری داشت به نام معصومه که اوهم پسرکوچکی داشت به اسم مهدی.
سیزده سال بیشتر نداشتیم جثه هایمان آنقدرکوچک ونحیف بودکه به هرکجا می رفتیم کاربگیریم قبولمان نمی کردند. تا این که درخیابان خواجو که آن زمان درانتهای شهربود، مدرسه ای می ساختندومارانیز به کارگرفتندباروزی دوتومان!
برفی که در سال پنجاه به کرمان باریدمشهوراست. تا آن روز هشت ماه بودکه آمدن ما به کرمان می گذشت. حالا دیگر سیصدتومان من داشتم وسیصدوپنجاه تومان هم احمد. گمان می کردیم به عهدمان وفاکرده ایم وحالاوقتش است سری به پدرومادرمان بزنیم.
شوق دیدارخانواده، مارابه بازارکشاندوحدودهفتادتومان خریدکردیم. طوری که برای همه بستگانمان یک تکه سوغاتی خریده بودیم.
صبح رفتیم به گاراژ وبا اتوبوس تادوراهی «بزنجان» آمدیم. ازانجا به این ور، دیگرماشین کارنمیکردوماچهل وهفت کیلومترراه را درپیش گرفتیم.
تاچشم کارمیکردبرف بود وبرف. دومردمسافررابری جلوافتادندومابااحتیاط پایمان را جای پای آن گذاشتیم وکشیده شدیم امابه فکر چاره ای اساسی تر بودیم. #ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی #چاپ_۶۶
#نویسنده_علی_شیرازی
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
#داستان_واقعی
@baghdad0120
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_اول
✅ راوی سردار چهارباغی
درود خدا بر روح و روان بزرگمرد و سیدالشهدای خطه مقاومت، شهید بزرگوار سپهبد حاج قاسم سلیمانی.
آشنایی بنده با ایشان به سالهای دفاع مقدس و عملیات «والفجر3» در منطقه مهران برمیگردد.
من آن زمان فرمانده گردان توپخانه بودم و لشکر 41 ثارالله هم در منطقه قلاویزان در مهران عملیات میکرد. گردان ما پشتیبان لشکر ثارالله بود.
در آن عملیات، دشمن بعثی از ارتفاعات پایین آمده بود و جاده مهران را در تصرف خودش داشت.
یادم هست که حاج قاسم خیلی آشفته بود. از من پرسید توپهایت کجاست؟
من هم موقعیت توپها را نشانش دادم.
خواسته او از ما این بود که هر چقدر میتوانید آتش بریزید تا دشمن بر جاده مسلط نشود.
قاطعیت و فرماندهی ایشان. در آن شرایط سخت، که دشمن هجوم آورده بود تا منطقه را بگیرد و لشکر ثارالله در این شرایط باید میرفت و جلوی هجوم دشمن را میگرفت.
حاج قاسم دائماً با بیسیم نیروهایش را برای استقرار در مواضع و دفاع از جاده مهران هدایت میکرد.
چنین تصوری از حاجی نداشتم چون در همان زمان فرمانده لشکرهایی قدرتر، بالاتر، شناختهشدهتر و رسانهایتر از حاج قاسم بودند و فکر نمیکردم ایشان به چنین جایی که الآن هست برسد.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
baghdad0120
🍃🦋 موشن گرافیک قصه قاسم هرهفته یک قصه قاسم........ در#ساعت_عاشقی #ساعت_عاشقی #قاسم_ابن_الحسن #لب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1️⃣
#قسمت_اول
ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
🍃🦋
موشنگرافیک نسب خانوادگی، تولد و کودکی حاج قاسم سلیمانی
قسمت اول: ماجرای ابتلای قاسم به بیماری سرخچه و سفر سرنوشت ساز او از روستا به شهر کرمان
#ساعت_عاشقی
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔eitaa.com/baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق
✍#قسمت_اول
🔹 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
🔹 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
🔹 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
🔹 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
🔹 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
🔹 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
🔹 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
🔹 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋