داستان #مجـیـــر
#قسمت_چهارم
⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜
یک بار دیگر هم دیدمش...
بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم؛ من سه چهار تا ژـ سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور کمرم.
خیابان ها سنگر بندی بود؛ از پشت بام ها می پریدیم، ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم. دم کلانتری شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان. آن جا همه سنگر زده بودند، هرچه آورده بودیم دادیم.
منوچهر آن جا بود، صورتش را با چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود، گفت:«بازم تویی؟»...فشنگ ها را از دستم گرفت، خندید و گفت:«این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟» فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم، فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند.
گفتم: اگر به درد شما نمی خورد، می برمشان جای دیگر. گفت:«نه، نه، دستتان درد نکند، فقط زود از این جا بروید.» نمی توانستم به این دوبار دیدن او بی اعتنا باشم.
دلم می خواست بدانم او که آن روز مثل پر کاه بلندم کرد و نجاتم داد، و هر دو بار، این همه متلک بارم کرد،کیست. حتی اسمش را هم نمی دانستم. چرا فکرم را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی.
نمی دانستم احساسش چیست. خودم را متقاعد کردم که دیگر نمی بینمش.و تلاش می کردم که فراموشش کنم، اما وقت و بی وقت می آمد به خاطرم. این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم؛ نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد.
اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمی دانستم کی است و کجاست....
♻️بعد انقلاب سرمان گرم شد
به درس و مدرسه.
مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم.
دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم.
آن روز می خواستم بروم کلاس خیاطی، در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد.
با لطیفه خانم همسایه روبه رویی کار داشتن. لای در باز بود، رفتم توی حیاط.
دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد.
اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه می کردم و او به من. تا او بلند شد و رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون؛
گفت: فرشته جان کاری داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر شماست.
منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن.
منوچهر پسر لطیفه خانم بود.
از من پرسید کجا می روی؟
گفتم: کلاس.
گفت: وایسا منوچهر می رساندت. آن روز منوچهر ما رساند کلاس؛ توی راه هیچ حرفی نزدیم.
برایم غیر منتظره بود،
فکر نمیکردم دیگر ببینمش....
🍃شادی روح حضرت زهرا صلوات
✔️زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
baghdad0120
#قسمت_سوم درتاریکی شب نتوانستم چهره اش راتشخیص بدهم؛ دانیال به من گفت: فهمیدی آن مردکه بود؟ حاج قاس
#قسمت_چهارم
می بایست همه ی عظمت اورادرهمان کلامش می دیدم. حاج قاسمی که حالایک مکتب شده است وباید درتبیین مکتبش اول از مکتب اسلام بگوییم. مکتب اسلام، به بدیهیات اخلاقی توجه میکند؛ ولی درعین حال به آن هااکتفانمی کند. ازدیدگاه اسلام بایدمصادیق دقیق افعال اخلاقی، خوبی وحدودآن هاراوحی الهی تعیین کند، واین ویژگی نظام متعالی اخلاقی مکتب اسلام است که دراین زمینه بروحی تکیه می کند. نظام اخلاقی اسلام، مبتنی برنوع خاصی ازجهان بینی است که وجودخدارامبداو آفریننده ی موجودات، وانسان راموجودی وابسته ونیازمندبه اومعرفی می کند. اساس ارزش ازدیدگاه مکتب اسلام، ایمان وتقواست که باهم ارتباط علی ومعلولی دارند. وقتی می گوییم مکتب امام حسین علیه السلام ازمکتب اسلام الهام گرفته است، یعنی مکتب امام عاشورا، همین جهان بینی راارایه می کندوبرهمین مبنا دستورالعمل صادرمیکند؛ همچنان که امام حسین علیه السّلام درپاسخ نامه های مردم کوفه می نویسند:«به خداوند سوگند، پیشوای راستین وامام بحق، کسی ست که به کتاب خداعمل کندوبه راه قسط وعدل رود وازحق پیروی کندووجودش راوقف وفدای فرمان خداکند»
وقتی می گوییم مکتب امام خمینی، شعبه ای ازمکتب امام خمینی، شعبه ای ازمکتب امام حسین علیه السلام است، یعنی انقلاب امیدآفرین ونویدبخش امام خمینی، نشات گرفته ازمکتب سیدالشهدا علیه السلام وباشعار هیهات مناالذله بوده وبراساس قیام امام حسین علیه السلام شکل گرفته است، یعنی نگاه سردار شهید سلیمانی، برگرفته ازنگاه مولایش ومرادش خمینی کبیراست.
ازهمین روامام خامنه ای درپیام تسلیت به مناسبت شهادت شهید سلیمانی، درسال ۱۳دی۱۳۹۸فرموده اند:«اونمونه ی برجسته ای ازتربیت یافتگان اسلام ومکتب امام خمینی رحمت الله علیه بود.»
سردار سلیمانی درآغاز وصیت نامه اش نوشته است:«خداوندا، توراسپاس که مراصلب به صلب، قرن به قرن، ازصلبی به صلبی منتقل کردی ودرزمانی اجازه ی ظهور وجود دادی که یکی از برجسته ترین اولیایت راکه قرین وقریب معصومین است، یعنی صالحت، خمینی کبیر، رادرک کنم وسربازرکاب اوشوم.»
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی #چاپ_۶۶
#نویسنده_علی_شیرازی
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
🌹🌹 خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_سوم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨ ✅ راوی سردار
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهارم
ــــــــــــــــــــــــــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
شب شده بود. در دمشق ما را به خانهای بردند و خوابیدیم تا صبح ، پیش حاج قاسم برویم.
حاج قاسم در حرم حضرت رقیه سلام الله علیها بود. در واقع مقر فرماندهیاش را آنجا قرار داده بود.
وقتی او را دیدم، در کمال آرامش در حرم نشسته بود و فرماندهی میکرد. آقای همدانی و آقا (...) هم آنجا حضور داشتند. دقیقا برج 9 سال 91 بود.
خدمت ایشان رفتم. حاج قاسم از من خواست تا بروم و از وضعیت توپخانههای سوریه گزارشی تهیه کنم و به ایشان بدهم.
با هواپیما به لاذقیه رفتیم. در آنجا شهید شاطری را دیدم و چند شب باهم بودیم. چند جای دیگر هم رفتیم و وضعیت ارتش سوریه را دیدیم و متوجه شدیم تخصصشان خوب است و تجهیزات خوبی هم دارند ولی مشکل این بود که بخشی از ارتش سوریه رفته و به دشمن پیوسته بودند و ارتش آزاد (جیش الحر) را تشکیل داده بودند.
توپ و مهمات بود اما نیرو نبود که اینها را به کار بگیرد. البته در برخی جاها تجهیزات و توپها را هم با خودشان برده بودند.
تجهیزات روسی کامل و خوبی داشتند ازجمله توپهای 130 م.م که هنوز هم جزو بهترین توپهاست. کاتیوشاهای خوب و دقیقزن و مهمات خوبی هم داشتند ولی همانطور که عرض کردم، کاربرهایشان رفته بودند.
یک گزارش کامل تهیه کردم و آن را ارائه دادم. کل ماموریت ما در سال 1391 همین بود.
💠ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
3⃣ #قسمت_سوم ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ 🍃🦋 موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت سوم) حاج قاسم پاسدار افتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4⃣
#قسمت_چهارم
ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
🍃🦋
موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت چهارم)
چه شد که نام قاسم سلیمانی به عنوان فرمانده تیپ تازه تاسیس ثارالله مطرح شد؟
قسمت چهارم:ماجرای ملاقات قاسم سلیمانی باحسن باقری که به او پیشنهاد می دهد فرماندهی یک تیپ را برعهده بگیرد اما قاسم نمی پذیرد
وتنها فرماندهی دوگردان از نیروهای کرمانی رابرعهده می گیرد....
#ساعت_عاشقی
#قاسم_بن_الحسن
#فاطمیه #حاج_قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سوم 🔹 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چش
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهارم
🔹 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
🔹 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
🔹 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
🔹 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
🔹 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
🔹 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
🔹 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
🔹 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋