eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃 آتش میان گامهایش استوار است چشمان او چون شیر در وقت شکار است افسانه با اسطوره های بی نظیرش در محضر پاکش هماورد غبار است این خاک لبریز است از انواع گوهر اما سلیمانی طلای صد عیار است دری که بی همتاست در دنیای خاکی مهتاب در دریای چشمانش خمار است ایران سراسر عاشق مردی و مهرش او عاشق بی مثل ابروی نگار است در عشق بازی با علی ، عمار گشته او صاحب بی ادعای ذوالفقار است ✅برگرفته از کتاب سردار دل ها https://splus.ir/baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ چرا آمریکایی ها باید مردی را که جنگ علیه تروریست های بین المللی را در خاورمیانه فرماندهی می کرد، آن هم در یک سفر رسمی و آشکار و در قالب سفری دیپلماتیک ترور کنند؟ این همه ترس از نام حاج قاسم ┏━━━🍃✨🍃━━━┓  eitaa.com/hero_ir0120 ┗━━━🍃✨🍃━━━┛
سلام و عرض ادب و احترام دوستان و همراهان ارجمند به اطلاع می رساند که طبق روال هرساله ی مجموعه بغداد۰۱۲۰،فعالیت گروه ها و کانالهای مجموعه، بعد از سالگرد شهادت شهید سلیمانی به مدت یک هفته از تاریخ ۱۴٠۱/۱٠/۱۹ الی ۱۴٠۱/۱٠/۲۵ تعطیل می باشد. خوش و خرم و پایدار باشید اجرتان با شهید عزیز 🌷 یاعلی 🍃 مجموعه سایبری فرهنگی بغداد0120 eitaa.com/baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01:20✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️🇮🇷 قلبی که ز خاک کف پاهای تو دور است صد سال نخواهیم برایش ضربان را ... @baghdad0120
✨️🇮🇷 بدانيد که انقلاب به ظهور حضرتش منتهی می شود ،  پس تحت رهبری ولايت فقيه بيش از پيش همت کنيد. چشمان تمامی مسلمانان جهان به شماست . انقلاب را پاس داريد که تنها مال شما نيست به پای اين نهال بسيار خون رفته است تا اين لحظات و امکانات را فرا ساخته است به نعمت انقلاب بينديشيد مبادا کفران نعمت کنيد و شکر آن تلاشی سخت است . @baghdad0120
baghdad0120
✨🇮🇷 عملیات میدانی در سطح شهر پخش صحبتها و فرازهایی از وصیت شهید سلیمانی در سطح شهر به شکل اعلامیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹 سلام بر قامت چون سرو ایستاده و صبورتان✨ «طرح زیبای تکریم مادر شهید» به همت خادمان خیریه قاسم بن الحسن از مادر شهید بزرگوار حسن علی عباسی، بااهدای هدیه ناچیزی در برابر گذشت و ایثار این مادر بزرگوار، تکریم به عمل آمد. شما خوبان نیز می توانید باعضویت و اهدای مبلغ ۲٠هزار تومان در ماه، در کارهای خدا پسندانه‌ی خیریه قاسم بن الحسن سهیم باشید. 🍃🌸 شماره کارت جهت کمکهای نقدی : 💳 | ۶۰۳۷ ۶۹۱۵ ۷۱۱۳ ۲۰۰۰ به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد خیریه قاسم بن الحسن eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دهم 🔹 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود
🔹 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 🔹 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 🔹 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 🔹 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 🔹 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 🔹 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 🔹 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 🔹 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده: @baghdad0120
✨🇮🇷 باور ۳۷۳ قدرت مطلق پدافند هوایی جهان فرمانده نیروی پدافند هوایی ارتش: ارتش ایران قدرت مطلق پدافند هوایی بود و با ارتقای سامانه می‌توانم بگویم که قدرت مطلق پدافند هوایی جهان هستیم. این سامانه اکنون در چرخه پدافندی کشورمان حضور دارد و آسمان ایران را رصد می‌کند. فقط یک یا دو کشور در جهان مشابه چنین سامانه‌ای را دارند.
✨🇮🇷 ♦️‌ ️صحنه ای باورنکردنی از اسرائیل 🔹‌ بر افراشته شدن پرچم فلسطین در قلب اسرائیل و بر فراز پرچم صهیونیست ها @baghdad0120
✨🇮🇷 تلنگری که پرونده‌ی به ما می‌زند... چند روز است اسمش سر زبان‌ها افتاده است: "علیرضا اکبری". خط سوابقش را از دوران تا حالا که بگیریم، می‌بینیم از ابتدا جزو حواریون علی شمخانی بوده، از تا وزارت دفاع و دبیرخانه شورای عالی امنیت‌ملی. یادداشت‌ها و گفتگوهای مختلفی هم اغلب با عنوان معاون اسبق یا کارشناس مسائل هسته‌ای از او در رسانه‌های مختلف به خصوص و پیدا می‌شود. الان احتمالا می‌روند مواضعش به نفع و مذاکرات و حسن روحانی را پیدا می‌کنند و بولد می‌کنند، عده‌ای دیگر که عشق بحثهای هستند می‌روند بگردند تا نقطه‌چین‌های نادیده‌ی او و ابعاد ماجرا را کشف کنند. عده‌ای خوشحالند که با چنین کیسی حتما از شورا رفتنی است. آنهایی که با او ارتباطی و ارتباطکی داشته‌اند، احتمالا فعلا آفتابی نمی‌شوند تا مبادا زیرضربه‌ی رسانه‌ای ها بروند. حتی دیدم که بعضی سایت‌ها مطالبی که از او زده بودند حذف کرده‌اند. من اما وقتی اسمش را شنیدم و در اینترنت سرچش کردم و کمی با سوابقش آشنا شدم، ذهنم جور دیگری درگیر شده است: اکبری هم مثل خ @baghdad0120
✨🇮🇷 اهدای عضو مامور پلیس پس از مرگ مغزی اعضای بدن ستوان‌یکم شهید «احمد کشوری‌نیا» که حین ماموریت مبارزه با قاچاقچیان دچار مرگ مغزی شده بود، اهدا شد. @baghdad0120
🔴۳۹ کشته در یخبندان عظیم آمریکا! به گزارش رسانه‌ انگلیسی «دیلی میل»: 🔹یخبندان در ایالت‌های آمریکا، وضعیت را بحرانی کرده است. 🔹نیویورک به زمین جنگ تبدیل شده است، هوا در مونتانا به منفی ۴۵ درجه سانتیگراد رسیده است و در بوفالو نیز وضعیت بحرانی شده است. 🔹پیش‌بینی می‌شود هوا مجددا برفی خواهد بود و عمق برف در برخی مناطق، هفت اینچ افزایش خواهد داشت! @baghdad0120
🔴 مذهبی های صورتی در حال محقق کردن آرزوی غربگرایان❗️ 🔰با وجود اینکه برخورد با در جامعه اسلامی از محکمات مبانی ره و مقام معظم است و در همین راستا باز هم مقام عظمای ولایت در دیدار اخیر با تصریح کردند که حجاب باید رعایت شود و قابل خدشه نیست، متأسفانه برخی افراد در قامت مشاور و یا بعضاً مسئولین هستند که به بهانه نشدن جامعه !!! و به دلیل عدم اشراف به مبانی انقلاب و نظر امام ره و مقام معظم رهبری سعی دارند که به نوعی جلوی اجرایی شدن حجاب بایستند. 👈 اتفاقاً این افراد بسیار خطرناک تر از مکشفه ها هستند❗️ زیرا چه بخواهند و چه نخواهند، با چهره ای مذهبی، در مسیر سکولاریزاسیون قدم برداشته اند❗️یعنی همان مسیری که سال ها داخل کشور آرزوی آن را دارند❗️ @baghdad0120
01:20✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️🇮🇷 ظهورت حل معمای سرگردانی تمام بشریت @baghdad0120
✨🇮🇷 «إِنّ شِیعَتَنَا مَنْ سَلِمَتْ قُلُوبُهمْ مِنْ کُلّ غِشّ وَغَلّ وَدَغَلٍ». امام حسین (ع) فرمودند: «شیعه ما کسی است که دلش از هرگونه خیانت و نیرنگ و مکری پاک است». (بحار الانوار، ج ۶۵ ص ۱۵۶ ح۱۰ ) @baghdad0120
✨🇮🇷 مالڪیت‌آسمـٰان‌را بہ‌نـام‌ِڪسانی‌نوشتـہ‌اند ڪہ‌بہ‌زمیـن‌دل‌نبستـہ‌اند ~🌷~ @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_یازدهم 🔹 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کش
🔹 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 🔹 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 🔹 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 🔹 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 🔹 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 🔹 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 🔹 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 🔹 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: @baghdad0120