baghdad0120
#قسمت_نهم وی در۲۶اسفند۱۳۹۵در نامه ای به فاطمه، دختر شهید حاج مهدی مغفوری، نوشته است:«دخترم، خلوت با
#قسمت_دهم
فکر سرداررشیداسلام، حاج قاسم سلیمانی نیزچون مراد وامامش، فکر اسلام ناب محمدی (ص) بود. آن عزیز بزرگوار، به تمام معنا ظلم ستیز، عدالت خواه ومدافع محرومان ومستضعفان جهان بود، واسلامش رااز امام خمینی گرفته بود.
وی در ۸اسفند۱۳۹۷در همایش رسالت های حوزه وگام دوم انقلاب اسلامی گفته است:«امام خمینی ره اسلام ناب راتبیین فرمودند واسلام نبوی راتجدید بنا کردند؛ که این اسلام، قرن ها درغربت بود.»
حاج قاسم سلیمانی، پیروهمین اسلام ناب محمدی (ص) بود. اسلام او، اسلام اهل بیت (ع)، اسلام مرعوب نشدن در مقابل زور گویان جهان، اسلام تعبد، اسلام تعقل، اسلام زندگی وزندگی ساز، اسلام علم ومعرفت، اسلام نجات بخش محرومان، اسلام عدل وقسط، اسلام عزت وسربلندی، واسلام مظلومان وپابرهنگان بود.
اسلام سردار سپهبد سلیمانی، اسلام ناب وخالص، اسلام توحید و وحدت بین امت اسلامی وملت ایران بود.
اسلامی که رسول واولیای الهی برای آن جان دادند وامام حسین علیه السلام، خون خود وعزیزانش را در راه آن نثار کرد؛ اسلامی که امام عزیز وبزرگوار ما، عمرش را در دعوت به آن گذراند؛ اسلامی که پا برهنگان ورنجیدگان جهان، قدرت وعزت وآقایی می دهد و زورگویان وقلدران ومستکبران ظالم وخائن رااز سریر قدرت به زیر می کشد.
سردار عزیز سلیمانی، این نگاه رااز امام خمینی ره گرفته بود. وی در ۱۹بهمن ۱۳۹۷ در بیت الزهرای کرمان، پس از بیان این که امام خمینی ره، افتخار تجدید حیات اسلام ناب راپیدا کرد، گفته است:«در این فضا ست که می توانیم غبارغربت را نه تنها از تشیع، بلکه از اسلام بزداییم.»
وی خود در مقطعی از تاریخ. علمدار این قافله شد وباشجاعت و درایت و حکمت، غبار غربت رااز چهره ی اسلام ناب محمدی (ص) زدود، و با شهادتش، حرکتش در مسیر اسلام حقیقی راپررنگ کرد.
حجت اسلام سعید رضا عاملی، دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی، در پیامش به مناسبت شهادت سردار سلیمانی اورده است:«سردار سلیمانی، یکی از محبوب ترین چهره های انقلاب اسلامی بودکه هرگز فکری جز حرکت برای عزت اسلام ومسلمین ومظلومین جهان در سرنداشت ونماد مبارزه با نظام سلطه وظلم جهانی بود والحق مصداق تمام عیار پیروی از اسلام ناب محمدی بود.»
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_نهم ـــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی م
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_دهم
ــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
حاج قاسم خیلی خوشحال شد و گفت به دیرالعدس برویم. من گفتم حاج قاسم نرو. آنجا هنوز پاکسازی نشده، کجا میخواهی بروی؟ گفت نه، ما میرویم، تو هم یک دیدهبان بردار و بیا.
دیرالعدس هنوز پاکسازی نشده بود ولی ابوحسین به آنجا رفته و در وسط شهر در یک خانه، مقر خودش را زده بود. هنوز خانهها آلوده بودند یعنی ممکن بود دشمن در آنجا باشد.
وقتی من با ماشین به آنجا رسیدم، دیدم حاج قاسم دارد با یک موتور در شهر چرخ میزند. به او گفتم ببین همه اینجا را ما با آتش توپخانه زدیم.
خلاصه دیرالعدس آزاد شد. چند شهید و مفقود هم دادیم مثل شهید عبداللهی از بچههای تبریز ولی منطقه وسیعی آزاد شد و مقداری غنیمت و کشته از دشمن گرفتیم و رسانههای سوری هم خیلی روی این عملیات مانور کردند.
اینها باعث شد ارتش سوریه روحیه بیشتری بگیرد خصوصا اینکه محل عملیات هم در جنوب دمشق و یک جای حساس بود که عقبهاش به اسرائیل وصل میشد.
این اولین عملیات موفق ما بود. حاج قاسم هم خیلی خوشحال بود. ابو احمد هم پای توپ ها آمد و از نیروها تشکر کرد.
ما هم توپهایمان را آنجا گذاشتیم و برای عملیات به یک جای دیگر رفتیم. دور و بر حرم حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها هم عملیاتهایی شده بود.
در بهار سال 94، ابوحسین در «بصری الحریر» عملیاتی کرد که منطقه ای را آزاد کند ولی نشد.
کار داشت خیلی خوب پیش میرفت، نیروها منطقه وسیعی را هم اشغال کردند و پیروزیهای بسیار خوبی به دست آمد اما ناگهان ظهر منطقه فروریخت و نیروها هر کجا را که گرفته بودند رها کردند و به عقب برگشتند.
«حسین بادپا» که روزهای اول من را با خودش به حماه برده بود و حاج قاسم خیلی به او علاقه داشت و الآن هم یادمانش نزدیک مزار حاج قاسم است، در همین بصری الحریر شهید شد.
خیلی روز سختی بود؛ درحالیکه پیروزیهای خوبی کسب شده بود و همه مطمئن بودند که منطقه آزاد میشود، ناگهان جبهه فرو ریخت.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_نهم 🔹 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلک
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دهم
🔹 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
🔹 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
🔹 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
🔹 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
🔹 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
🔹 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
🔹 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋