eitaa logo
بهار نارنج🌼
176 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
736 ویدیو
8 فایل
🌹اینجا لحظه هایت را... با عطر بهارنارنج به دست بهار بسپار🌹 وعده ی دیدار ما: ملک شهر . خیابان بهارستان غربی. خ پاسداران .بوستان قدس. فرهنگسرای قدس😊 ارتباط با ما👇👇 @zeitooon @Toranj_14
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆 این هفته یکی از آقایان گفته بود:  ” خانم ما انگار کتاب را می خورد به جای آنکه بخواند. خدا خیرت دهد کتاب باریک نده.یک کتاب قطوری بده که تا ۱ هفته نگوید کتاب می خواهم.” فروشنده خنده اش گرفته بود😂 و به ایشان کتاب دختران شهید می شوند را داده بود. این یکی هنوز نرفته بود که بعدی گفت: 📚“بی زحمت یه کتاب باریک و یک کتاب قطور هم به من بدید خانم ماهم از آن کتاب خوان های قهار شده!” فروشنده در جواب ایشان با خنده گفته بود: ” نمردیم و چشم و هم چشمی خانمها در مبحث کتابخوانی را هم دیدیم.”😉😄 🍊 @baharnarenj251
از وقتی که ماجرای هفده شهریور تهران پیش آمده بود. تا محمدعلی و پسرها کمی دیرتر می آمدند. دل فاطمه هزار جا می رفت. مخصوصا که حسن و حسین همین که غروب می شد راه افتادند توی خیابان ها به اعلامیه انداختن داخل خانه ها و ماشین ها. فاطمه نگاهی به مهری کرد که آرام یک گوشه نشسته بود به بافتن. توی دلش گفت: دختر چه خوبه! مشینه ور دل آدم، خیالش راحته که هست. فاطمه اگر می توانست صدای فکر مهری را بشنود. حتما این حرف را نمیزد. مهری درست همان موقع که سرش را انداخته بود پایین و سرش را به بافتنی گرم کرده بود، داشت به دیروز فکر می کرد.. 🍊 @baharnarenj251
درست رو به روی ضریح نشسته بودند. محمدعلی به دیوار تکیه داده بود و به آدم های نزدیک ضریح که می خواستند هر جور شده دست شان را به ضریح برسانند، نگاه می کرد. مهری هم سرش را انداخته بود پایین و زیارت نامه می خواند. هر وقت که با مهری می آمدند حرم، همین جا می نشستند تا یک دلِ سیر با امام رضا علیه السلام حرف بزنند. همیشه تا مهری می گفت: «بابا منو نمی بری حرم؟» محمدعلی سریع راه می افتاد. مهری برایش چیز دیگری بود، مخصوصاً حالا که سیزده ساله شده بود و قدش تا سرشانه محمدعلی می رسید. درست مثل غنچه گل که هر روز بازتر می شد.  هنوز نگاه محمدعلی به ضریح بود که حواسش رفت به قربان صدقه رفتن مهری برای نوزادی که توی بغل مادرش بود. چادر سیاه مهری با آن گل های زردِ ریز، بیشترِ صورتش را گرفته بود اما محمدعلی می توانست از پشت همان چادر هم صورت سبزه دخترش را با آن ابروهای پرپشت مشکی و چشمان قشنگ ببیند. توی دلش قربان صدقه مهری می رفت. چقدر دوستش داشت.  هیچ وقت به او نگفته بود که بعد از حسن و آن پسر دیگرشان که عمرش به دنیا نبود، خیلی چشم انتظار یک دختر بوده و وقتی که قابله بهش گفته بود «مبارک باشه! بچه ت دختره»، دو تومانی نوی از جیبش درآورده بود تا مژدگانی بدهد به قابله. 🍊 @baharnarenj251
از فردای آن شب پیام امام برای آغاز محرم دهان به دهان بین مردم کوچه و خیابان پیچید. امکان نداشت از کنار جمعی می گذشتی و کسی درباره پیام عجیب امام حرفی نزند. حمیده با هیجان میگفت، دایی اش گفته تهرانی ها بعد از پیام امام از شب اول محرم روی پشت بام هایشان الله اکبر میگویند. قلب مهری از تصور اینکه برود بالای پشت بام و با صدای بلند الله اکبر بگویید، به هیجان می آمد. همیشه این جمله را فقط توی اذان و اقامه میگفتند، اما حالا برای اینکه نشان دهند خدا از همه قوی تر هست، توی دل شب میروند روی پشت بام. 🍊 @baharnarenj251
داستان شهیده ۱۳ ساله مشهدی که به قلم "آزاده فرزام نیا" نگاشته و منتشر شده است. نگارنده در این کتاب به شرح زوایای زندگی یک دختر نوجوان شهیده از زبان دوستان و خانواده اش پرداخته و بدین طریق گرچه تصویری از جریان زندگی انسان‌های معمولی ارائه می‌کند اما با زبانی ساده در واقع نوعی جامعه شناسی فرهنگی را در اختیار مخاطب قرار می‌دهد. در قالب این داستان "مهری زارع عباس آبادی" قهرمانی است از جنس شهید و شهادت که در سیزدهمین بهار زندگی اش جرعه شهادت را نوشید تا نشان دهد دختران و زنان نیز همگام با مردان و پسران در دفاع از همنوع، شهر و وطنشان سر از پا نمی‌شناسند. شهید ۱۳ ساله، در نهمین روز از نخستین ماه زمستان یعنی دی ماه ۱۳۵۷ در حادثه یورش تانک‌ها به جمعیت بانوان در چهارراه لشکر مشهد، هنگامی که تلاش می‌کرد الهه زینال پوردختر نوجوان دیگری از زیر تانک نجات دهد، به شدت از ناحیه سر مجروح و پس از سه ماه دست و پنجه نرم کردن با جراحت سنگینش و بیم و امید اعضای خانواده در بیمارستان شهید می‌شود.، الهه که مهری برای نجات وی زخم دیده بود، همان روز واقعه به شهادت رسید. 🍊 @baharnarenj251
کتاب "دختران هم شهید می‌شوند" بخاطر اتکای آن بر مصاحبه با خویشان، دوستان و آشنایان قهرمان داستان در واقع نوعی تاریخ شفاهی و اکثر قریب به اتفاق آن پیرامون "مهری" روابط زیبای خانوادگی و ماجراهای مدرسه وی است. "مهری" دانش آموز مدرسه "قدسیه مهتدی" بود که امروز به مدرسه فرزانگان ناحیه ۲ مشهد تغییر نام داده است. کلاس مهری ۲۷ دانش آموز داشت و در بخشی از این کتاب خاطرات دوستان و همکلاسیهای مهری نیز بیان شده است. یکی ازجذابترین بخشهای کتاب" دختران هم شهید می‌شوند" اتفاقات مربوط به همین مدرسه است، انقلاب کوچکی در این مدرسه علیه دیکتاتوری مدیر وقت انجام شده بود، در این مدرسه دخترانی را که حجاب داشتند آزار می‌دادند که این امر با اقدامات اعتراضی دانش آموزان و مهری مواجه شد. 🍊 @baharnarenj251
از اول محرّم اتفاقات مختلفی افتاده بود و مهری را حسابی فکری کرده بود. غیر از پیام اول محرم امام که شور عجیبی در دل همه انداخته بود، پیام امام در دوم محرم هم همه را تکان داد. امام گفته بود ، همه سربازها از سرباز خانه ها فرار کنند. صدقه منزوی و یکی، دو تا از بچه های کلاس گفته بودند که برادرهایشان همه موهایشان را زده اند تا ارتشی ها آنها را با سربازها اشتباه بگیرند و کسی،به سرباز فراری ها کار نداشته باشد. همان روزها بود که محمد علی سر سفره شام با هیجان تعریف کرد که با چشم های خودش دیده که تو صحن حرم یک پرده قرمز رنگ به چه بزرگی از این طرف صحن زده بودند به آن طرفش و رویش پیام امام را نوشته بودند که از سرباز خانه ها فرار کنید و هیچکس نمی دانست چه کسانی این کار را کرده اند! 🍊 @baharnarenj251