فرازی از وصیتنامه #سیدالشهدا_لشگر_مقدس_۳۱_عاشورا_سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#خدایا
چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی!
هیهات که نفهمیدم. #یااباعبداللهشفاعت!
آه چقدر لذتبخش است
انسان آماده باشد برای دیدار ربش،
و چه کنم که تهیدستم،
خدایا تو قبولم کن.
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در ذهن و دلم هستی
شب تا به سحـر جانم
دیوانه شدم از این
خوابـی که نمی آید ...
#سردار_شهید_حمید_باکری
#شب_بخیر
🍃@bakeri_channel
🍂🍃🌺🍂🍃🌼🍂🍃
بر غربت این پیکرهای جامانده
چه شب ها و روز ها
که خاک، باد، باران ، و ستارهها ...
مرثیه ها خواندند
و بسا همسفران !
که نوحه سر دادند :
" خجل از روی تو در این دشتم "
"حلالم کن که بی تو برگشتم "
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
..عبدالمحمد رو به امغالب گفت،
ـ برو دم در ورودی خانه بنشین و خودت را مشغول کن طوری که کسی متوجه نشود و هرچه در بیرون خانه و در کوچه میبینی برای من بگو. من پشت سر تو میایستم.
ـ همین؟
ـ بله ولی نباید اشک بریزی یا بریده بریده حرف بزنی. باید محکم و مقاوم تند و تند به من گزارش بدهی.
همه از این ماموریت ام غالب تعجب کرده بودند ولی ابوعبدالله روی حساب حرف میزد و حواسش بود که چه میکند.
او در حالی که به چهره همسرش نگاه میکرد با لحن حماسی و مادرانه رو به عبدالمحمد کرد و گفت:
ـ ابوعبدالله ! پسرم نگاه به سن و سال بالای من نکن. چین و چروک دست و صورتم را نگاه نکن. من و سیدهاشم چیزی برای از دست دادن نداریم. ما عمرمان را کرده ایم و دوست داریم آخر عمری خدمتی به امام خمینی کرده باشیم. به جده ام زهرا اگر یک آن ترس در من راه پیدا کرده باشد. من و سید هر شب احتمال این روزها را میدادیم و از جدمان میخواستیم در لحظه موعود به ما قدرت و قوت و آرامش بدهد و الان آرامِ آرام هستم. حرفت را بزن پسرم.
ـ همین کاری را که گفتم سریع انجام بده.
ام غالب از جایش بلند شد. به جای اینکه به طرف درب حیاط برود به سمت اتاق دیگری رفت. عبدالمحمد صدا زد ام غالب این طرف. او جواب نداد و وارد اتاق شد و با یک دستگاه نخ ریسی بیرون آمد و گفت: حواسم است. صبر کن. میدانم به کجا بروم. چقدر عجولی پسر؟ الان میروم دم در.
عبدالمحمد از این همه فراست و زیرکی او خنده اش گرفته بود و با چشمانش او را تا پشت در حیاط بدرقه کرد.
او زیر پایش پارچهای پهن کرد و نشست. آرام آرام اول مثل دوربین اطراف را زیر نظر گرفت و شروع به ریسندگی کرد.
عبدالمحمد دقیقاً پشت سر او کنار تلی از پشم گوسفند نشست به طوری که بتواند به آهستگی صدای علویه را بشنود. چند لحظه بعد که صدای سربازان عراقی بیشتر و بهتر به گوش میرسید گفت: ام غالب چه خبر؟ چه میبینی؟ آرام برایم گزارش کن. خیلی عادی باش و حرف بزن.
ـ همه سربازها دارند خانههای مردم را بازرسی میکنند.
ـ چند نفرند؟
ـ حدود ۵۰ نفرند.
ـ اسلحه شان چیست؟
ـ کلاشینکف.
آنقدر راحت و طبیعی حرف میزد که گویی با زنان همسایه درب خانه اش نشسته و دارند برای هم از زندگی هایشان حرف میزنند یا مشغول پاک کردن عدس و لوبیا و برنج هستند.
ـ علویه چندتا ماشین هستند؟
ـ سه ماشین.
ـ الان کجا رسیدند؟
ـ خانهی روبرویی ما را دارند بازرسی میکنند.
ـ آنها را خوب میبینی؟
ـ بله دقیقاً حتی رنگ چهره هایشان را خوب تشخیص میدهم.
ـ اهلاً و سهلاً.
ـ ابوعبدالله؟ ابوعبدالله؟
ـ بله چه شده؟
ـ عدهای دارند به سمت منزل ما میآیند.
ـ بسیار خوب. چند نفرند؟
ـ ۵ نفرند. همه مسلح هستند.
ـ آرام باش. فقط به ریسندگی ات ادامه بده. خیلی نگاه شان نکن. اگر صدای شلیک گلوله را شنیدی تنها دراز بکش و هیچ حرکتی انجام نده. باشد؟
ـ باشد. مطمئن باش. دیدار ما به قیامت پسرم.
ـ حلالم کن ام غالب.
ـ تو هم ما را حلال کن.
ـ عبدالمحمد با اشاره دست به تمام اهل خانه گفت ساکت باشند و آماده.
او برای یک لحظه احساس کرد در این دنیا نیست. آرام و مطمئن شروع کرد به سلام دادن. السلام علیک یا رسول الله. السلام علیک یا امیرالمومنین. السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
ام غالب باز در حالیکه نخها را میکشید گفت: ابوعبدالله آنها در چند قدمی ام هستند.
ـ حواسم است.
ـ چه کنم؟
ـ همان که گفتم. هیچ عکس العملی از خودت نشان نده.
نفس عبدالمحمد در سینه اش حبس شده و او آماده درگیری شد. او هیچگاه فکر نمیکرد در این موقعیت قرار بگیرد.
زمان مثل برق و باد میگذشت و هر لحظه بر اضطراب همه افزوده میشد.
سیدهاشم از کنار حیاط تمام وجودش چشم شده بود و همسرش علویه را نگاه میکرد. زیر لب چیزی میگفت و هیچکس نفهمید او دارد ذکر میگوید یا دعا میکند یا....
صدای حرف زدن سربازان که در نزدیکی سیده علویه قرار گرفته بودند به راحتی به گوش میرسید و همه یقین کردند الان شروع درگیری است. همه صدای ضربان قلب شان را میشنیدند.
ابوفلاح نارنجک را در دستش طوری گرفته بود که بلافاصله بتواند او را به میان سربازان عراقی پرتاب کند.
عبدالمحمد تمام ذهنش این بود که علویه در مواجهه با سربازان عراقی در اولین حرکت چه خواهد گفت:
صدای خندههای بلند سربازان عراقی در، چند قدمی خانه به گوش میرسید. آنها تا چشم در چشم علویه دوختند صدای سلام کردن پیرزن را شنیدند که میگفت: سلام فرزندانم خسته نباشید.
همه آماده درگیری شده بودند و سربازان چند قدم نزدیک تر آمدند. صدای خنده آنها هر لحظه بلندتر میشد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
4_471972839465943991.mp3
1.58M
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
@bakeri_channel
1_770830506.mp3
17.01M
🎵واحدترکی-بیز کرببلا
#حاج_مهدی_رسولی
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
همراه ما در پیج سرداران شهید آقا مهدی و حمید آقا باکری باشید .
👇👇👇👇👇
https://www.instagram.com/mahdi_va_hamid_bakeri?r=nametag