سلام بر تو ای شهید راه حق ...
سلام به لحظه های زیبای شهادتت...
روزتون زیبا
به زیبایی نگاه شهدا😊
روزتون منور به نور شهدا
#سردار_جاوید_الاثر_شهید_آقا_مهدی_باکری
@bakeri_channel
❀ ❀ ❀ ❀ ❀
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 9⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
در جزیره همه چیز به هم ریخته است. هر لحظه آتش بیشتر میشود. گرمای تیر بیداد میکند. پشتیبانی ضعیف است و خبر سقوط خطها یکی یکی می رسد. روی خط بیسیم می روم و به درخور که فرماندهی گردان است میگویم:
- وضع اونجا چه طوریه؟
- من شاسی بیسیم رو میگیرم شما هرطور برداشت کرديد
صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد میکند. چاره ای نیست باید مقاومت کند.
- ببين محمد میدونم چی بهت میگذره. همه رو میدونم ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره.
- پیامی که می فرستید خیلی زیاده مگه من کی هستم؟
- این حرفها رو ول کن، هر چه می تونی مقاومت كن.
- ولی بال های دو طرف من شکسته
میدانم تمام نیروهایش را از دست داده ولی هیچ کمکی نمی توانم برایش بفرستم.
- خودت هر کاری کردی، کردی، آبروی اسلام به تو بستگی داره. خودت هر کاری کردی، کردی، فقط همین.
شرایط به هم ریخته تر از آنی است که فکر میکردم. با غلامپور و چند تا از بچه ها در قرارگاه نشسته ایم و روی طرح نجات جزيره کار می کنیم.
- قنبری، بلند شو برو با مسئول جهاد در جزيره شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ی شمالی رو بشکافید و آب بندازید تو جزیره تا سرعت پیشروی شون كند بشه.
غلامپور می گوید:
- علی بیا بریم قرارگاه عقب تر. اونجا روی طرح کار میکنیم. این طور که نمیشه شیمیایی زدند. نیروها دارند عقب نشینی می کنند. اینجا موندی که چې بشه؟
- کجا برم بعضی از نیروها جلواند. نمی تونم ول کنم عقب برم که، باید تكليف اونها روشن بشه.
دیگر نمیتوانم ناراحتی ام را پنهان کنم. سرم را پایین انداخته ام.
- حاج احمد برگردم عقب چی بگم؟ جواب مردم را چی بدهم بگم جزيره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ نه همین جا می مونم، روم نمیشه برگردم عقب.
همراه باشید
اےرهروان کوےشهادت سفربخیر
اےراهیان راه سعادت سفربخیر
اےغنچه هاےپرپرمیدان عشق
اےڪاروان شرع وطریقت سفربخیر
نام شمابه صفحه تاریخ ثبت شد
اےمومنان دین ودیانت سفربخیر.
@bakeri_channel
#حساس_و_قاطع
#مرتضی_یاغچیان که شهید شد، #آقامهدی برای مراسمش نبود. یک نفر که از فرماندهان تبریز بود و تازه با گردان های قدس آمده بود، فرماندهی قرارگاه را به عهده داشت و قرارگاه را به دست ایشان سپرده بودند. همان موقع یک آمبولانس نو هم به لشکر داده بودند. من رفتم از فرمانده قرارگاه حکم گرفتم و برای شرکت در مراسم #شهیدیاغچیان با آمبولانس به سمت تبریز حرکت کردم. وقتی رسیدم تبریز، یک لحظه هم نتوانستم به منزل بروم، خودم و آمبولانس 24 ساعته در اختیار مردم و مراسمش بودیم. پس از برگزاری مراسم، برگشتم منطقه. #آقامهدی تا مرا دید، صدایم کرد و گفت: " کی گفته بود شما با این ماشین برید⁉️ " گفتم: اجازه گرفتم. گفت: " خوبه، خیلی خوبه. تو مگه نمی دونستی که من مخالف اینم که ماشین نو بره توی جاده، مگه بارها این مطلب رو گوشزد نکرده بودم؟ برای چی با اتوبوس نرفتی؟ " کمی سرم را تکان دادم که گفت: " تو اخلاق منو نمی دونستی⁉️ می دونی که نسبت به این مسائل چقدر حساسم، چشم منو دور دیدین رفتین از یکی دیگه اجازه گرفتین؟ چرا تعدی کردین؟ " یادم هست که دستور داد تمام ماشین های که درمخابرات داشتیم، ازمان گرفتند، حتی جیب زیر پایمان هم گرفت.
#48 ساعت که گذشت، دیدیم توی مخابرات بدون وسیله کار کرد. رفتیم و التماس کردیم و قول دادیم که دیگر تکرارنکنیم تا بالاخره یک ماشین بهمان دادند.
#راوی_مصطفی_الموسوی
#سرداردلها
#شهید_آقامهدی_باکری
@bakeri_channel
❀❀ ❀❀ ❀❀ ❀
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 0⃣7⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
قنبری با شتاب می آید و خبر می دهد که عراقی ها تا دو کیلومتری جاده ی سیدالشهدا آمده اند خیلی سریع دارند جلو می آیند. نیرویی هم در جزیره نمانده. همه دارند عقب نشینی می کنند. اگر هم کسی مانده باشد یا شیمیایی شده یا وسط نیها قايم شده. ساعت نزدیک یازده صبح است. نگاه میکنم به غلامپور که دارد می رود به مرتضی قربانی سر بزند
- على تو هم سریع بیا عقب اینجا موندنت کاری رو درست نمیکنه.
دایم روی خط بیسیم خبر می دهند که جزیره سقوط کرده و من و ده پانزده نفری که در قرارگاه هستیم به عقب برگردیم.
همين طور نشسته ام کنار بیسیم. شاید خبری، کمکی، قاسم آمده و پشت کمرم را گرفته و می گوید
- حاج علی پاشو بریم دیگه. هیچ کس اینجا نیست.
- بابا ولم كن جزیره داره میره، سیدصباح هم نیست حداقل یک روضه برامون بخونه. ساعت ۱۲ : 45 است همه می گویند باید برگردم عقب و دستور فرماندهی است. دلم راضی نیست. قنبری و یکی دو نفر دیگر را گفتم که بمانند اگر یگان ها آمدند، دستورات لازم را به آنها بدهند. ماشین پایین سوله است قاسم پشت فرمان نشسته و من هم کنار دستش. گرجی و جووند و محمدی هم عقب نشسته اند تا قاسم آمد استارت بزند که روی جاده برود، دیدم هلیکوپترهای عراقی در چند متری زمین در قرارگاه میچرخند. داد میزنم
- وایسا. وایسا، هلیکوپترها روبرو مونند، اومدند. نمیشه با ماشین رو جاده بریم.
گرجی دارد داد می زند که الأن اسیر میشویم.
- بچه ها همه میریم پایین در جاده پراکنده میشیم، این طوری بهتره.
اطرافمان آب است و نیزارهای بلند هور و بالای سرمان چندین هلیکوپتر که مأموران ویژه از در و پنجره اش آویزان شده اند و ما را با دست نشان می دهند. راهی نیست فقط میدویم وسط نيها، تا گم مان کنند.
همراه باشید