هزار قصہ نوشتیم
بر صحیفـــــہ ی دل...
هنوز عشــــق تو
عنوان سرمقالہی ماست...
#شهید_ولی_مزرعه_لی
#شهـدا_امام_زادگانِ_عشــق_اند
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_بیوک_آسایش
#لشکر_۳۱_عاشورا
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری
#عزاداری_رزمندگان_لشکر_۳۱_عاشورا
#شهـدا_امام_زادگانِ_عشــق_اند
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سردار رشید سپاه اسلام شهید «آقا حمید باکری»
قائم مقام فرماندهی لشکر 31 عاشورا
سردار سرافرازی که مرگ و هراس
بر سیمای مردانه اش سایه نینداخت.
#لشکر_31_عاشورا
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری
#شهدای_لشکر_31_عاشورا
#شهـدا_امام_زادگانِ_عشــق_اند
#عملیات_خیبر
#جزیره_مجنون
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
#mahdi_va_hamid_bakeri
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
انتظار به سر رسید و خنده بر لب همه نشست صدای محسن رضایی از بیسیم، طنین انداز هور الهویزه شد.
از محسن به کلیه نیروها. هر کس صدای مرا میشنود اعلام نماید. احمد بگوشم.
- امین بگوشم.
- مرتضی بگوشم.
- کریم بگوشم.
- حمید بگوشم.
هیچکس نبود جواب ندهد.
معلوم بود شمارش معکوس پرواز شروع شده است. همه میدانستند همیشه بعد از اعلام آمادگی نوبت اعلام رمز توسط فرماندهی کل سپاه است.
عبدالمحمد نگاهی به سیدناصر کرد و گفت: برای همه چیز مرا حلال کن. بابت تمام زحمت هایت در هور، العماره، کوت، بغداد، نجف، کربلا ممنون هستم. امیدوارم خدا مزد این همه غیرت و دلاوری تو را بدهد.
- من که کاری نکردم من هم مثل تو بودم.
برای لحظاتی این دو عاشق در آغوش هم قرار گرفتند و حمید انگار دلش هوای مهدی را کرده بود. همهی نیروها آماده بودند. تمام یگانها و تمام نیروها از طلائیه تا فکه گوش به فرمان صدای فرماندهی بزرگ خودشان بودند.
در سکوت مطلق هور ساعت ۲۰:۳۷ دقیقهی روز سوم اسفند صدای محسن به گوش میرسد. از محسن به کلیه قرارگاهها:
«نام عملیات از جنگ خیبر گرفته شده است که در تاریخ اسلام بیانگر فتح و پیروزی مومنین و شکست صهیونیستها و به قدرت رساندن اسلام عزیز بود. اکنون، تمامی رزمندگان اسلام برای اجرای عملیات خیبر آمادهاند. من رمز آغاز پیروزی این عملیات را میدهم و شما هم برای برادران عزیز رزمنده تکرار کنید و بگویید خدایا به امید تو! انشاءالله با قدرت به دشمن بتازند. رمز موفقیت ما در عملیات این است که حسینوار بجنگیم.
بسماللهالرحمنالرحیم، و لاحول ولا قوهالا بالله، یا رسولالله، یا رسولالله، یا رسولالله.
به تیپها و لشکرها بگویید. بعد از واژه رسولالله؛ یاد زهرا (س) همچنان، در قلبشان باقی بماند و دشمن را تار و مار کنند.»
قرار شد حمید باکری جانشین لشکر عاشورا به همراه تعداد زیادی نیرو با راه بلدی محسن نوذریان و عبدالمحمد و سیدنور قبل از عملیات از پشت سر عراق خودشان را به پل شحیطاط برسانند. این کار نفس عراق را در وقت عملیات میگرفت. روز حرکت فرا رسید.
این نیروها در حقیقت پیش قراول کل عملیات بودند و کارشان خیلی حساس و مهم بود.
ولولهای در قرارگاه شده بود. هرکس دنبال کاری بود. علی هاشمی با حمید رمضانی و صرامی و بمان یک بار دیگر تمام مسائل حرکت نیروهای حمید باکری را چک کرد و گفت مشکلی نیست.
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی به همراه تعداد از فرمانده لشکرها در حالی که بچهها در اسکله شهید بقایی داشتند سوار بلمها میشدند آمده بود.
با عدهای چاق سلامتی میکرد و با بعضیها شوخی میکرد و برای عدهای دعا میکرد.
برای بار آخر با مهدی باکری حرفهایی زد و او هم حمید را صدا زد و با او با هم به حرفهای علی هاشمی گوش میدادند.
حمید مدام باسرش حرفها و دستورهای علی هاشمی را تأیید میکرد و کلاه سبز زمستانی اش را جلوی سرش میکشید. آخر علی هاشمی گفت راه بلد شما در این ماموریت برادرمان محسن نوذریان از بچههای اطلاعات نصرت است. او کارش را خوب بلد است.
علی هاشمی بعد از صحبت هایش با مهدی و حمید، محسن نوذریان را صدا زد و بعد از احوالپرسی و روحیه دادن گفت: حواست را به این بچهها بده. همه را بعد از خدا به تو سپردم. تو این محور را خوب میشناسی. مسیر را با دقت حرکت کنید و سعی شود در دام کمینهای عراقیها گرفتار نشوید.
محسن هم چون حال و هوای علی را میدانست، گفت: روی چشم گرچه زبان آذری بلد نیستم ولی سعی میکنم به بهترین وجه کار را تمام کنم.
محسن یادش آمد که پنج روز قبل قرار بود عملیات فریبی انجام بشود. آن روز علی او را خواسته بود و با عجله به او گفت آقا محسن قراره بچههای قرارگاه مرتضی مرتضایی که تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) هستند در چزابه عملیات کنند.
آنها منطقه را اصلاً نمیشناسند. تو چون مسئول شناسایی محور چزابه بودی باید سریع بروی آن جا و آنها را کمک کنی.
- ولی حاج علی من پیش چه کسی باید بروم؟
- پیش برادری بنام عساکره
- الان اینها کجا هستند؟
- همه در روستای سعیدیه هستند.
- روی چشم الان حرکت میکنم.
علی صدا زد محسن، یادت باشد تیپ ۵۷ بچههای خرم آباد هستند و یک گردان بنام جعفر طیار از لشکر ۷ ولیعصر(عج). عساکره مسئول عملیات قرارگاه آن جاست و منتظر تو میباشد.
- مگر فرمانده قرارگاه چه کسی است؟
- سید مرتضی مرتضایی
- آها او را خوب میشناسم. همین که بچه گچساران است.
- بله خودش است. چه بهتر. پس زود حرکت کن.
- بلافاصله محسن راه افتاد و خودش را به قرارگاه رساند و پرسان پرسان عساکره را پیدا کرد. او هم با دیدن محسن گفت در خدمتم. فرمایشی داری؟
- بله. من را حاج علی فرستاده خدمت شما برسم.
- کدام حاج علی؟
- هاشمی.
- بله در خدمتم. منتظرت بودم. آقای محسن نوذریان شما هستید.
- بله آقا.
او بلافاصله لیوان چایی داغی را جلویم گذاشت وگفت: بفرما. راستی آقا محسن وضعیت این محور چطور است؟
- آقای عساکره این محور برای عملیات الان مهیا نیست.
- یعنی چه آماده نیست؟
- یعنی باید عدهای اول در این محور نفوذ کنند و بعد شناسایی کامل، یگان و نیروها وارد عملیات شوند. عملیات که به این راحتی نیست.
- تو مطمئن هستی نمیشود؟
- بله. باید در دو موج اول و دوم کار را انجام بدهید. غیر این کار جلو نمیرود.
- ولی فرصت ما خیلی کم است. باید سریع عملیات کنیم.
- خبر دارم. حاج علی همه چیز را برایم گفته ولی راهش این است که عرض کردم.
- پس امروز عصری با هم میرویم و محور را نشانت میدهم.
- شب بعد نماز مغرب و عشاء هر دو با موتور تا منطقهای را جلو رفتند و محسن، کل منطقه را نشان او داد و گفت: این تمام اطلاعات من از چزابه است. حالا هر سوالی داری بپرس.
محسن با دقت به عساکره گفت: این محور دو تا مسیر خوب دارد.
- چی هستند؟
- یکی از آنها از کنار جاده آسفالته رد میشود و یکی هم باید مقداری از سمت چپ حرکت کنیم.
- پس خیلی حساس است.
- خیلی خیلی. کمی غفلت کنیم عراقیها ما را درو میکنند.
او میگفت اصلاً چزابه از جاهای سخت و مشکل ما در دوران شناسایی مان بود.
بچهها داشتند سوار بلم میشدند و محسن هنوز ذهنش درگیر خاطرات چزابه بود.
او میدید حمید و مهدی دارند با هم در کناری حرف میزنند و کسی هم نزدیک آنها نمیشود.
محسن یادش میآمد که بعد از نشان دادن کل محور و بردن نیروهای اطلاعات قرارگاه به جلو، با عساکره خداحافظی کرد و به قرارگاه برگشت و گزارش کارش را به علی هاشمی داد.
او گرچه در آن عملیات همراه عساکره نبود ولی خبردار شد که شهیدان زیادی در آن عملیات دادهاند. او از بین آن همه شهید با شاهپور(غلامرضا) صرامی خیلی ایاق بود که برادر همسرش بود.
وقتی خبر شهادت او را شنید باورش نمیشد غلامرضا از راه نرسیده، آسمانی شده است. غلامرضا از بچههای عقیدتی سیاسی منطقه هشت بود که به قرارگاه آمده بود.
او میخندید و گاهی آرام گریه میکرد. صدای حمید باکری میآمد که میگفت همه نیروها وسایل شان را چک کنند چیزی جا نگذارند.
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی وقتی شنید که محسن تمام محور را کمال و تمام برای عساکره توضیح داده به او گفت: خدا کند دو عملیات فریب دیگرمان هم موفق شوند.
- دوتا دیگر کجا هستند؟
- در چنگوله و سد دربندی خان.
- در چنگوله کی عمل میکند؟
- قرار است لشکر انصارالحسین عمل کند.
سیامک بمان که معاون عملیات قرارگاه نصرت بود وقتی دید محسن ناراحت شهادت برادر همسرش شده است گفت: آقا محسن، اینها به آرزوی شان رسیدند. ما چرا ناراحت باشیم. خوش به حال آنها و بدا به حال ما.
- بله. ما ماندیم. از راه نرسیده سریع رفت و نگاهی هم به ما نکرد.
- محسن یادت میآید که وقتی غلامرضا آمد قرارگاه به او در اولین برخورد چه گفتم؟
- آره دقیقاً یادم است. گفتی آقای صرامی برای چه آمدی اینجا؟ شما که عقیدتی سیاسی هستی. او جواب داد آمده ام تهذیب نفس کنم.
- خوب یادت مانده است.
- به هرحال غلامرضا دوست خوب من بود.
- وقتی او شهید شد احساس میکردم عدهای چقدر آماده رفتن هستند و زود پرواز میکنند.
محسن وسایلش را آماده کرده بود و در کنار یکی از بچهها در بلم دومی قرار داد و نگاهی به اطراف خودش کرد. بسیاری از بچههای قرارگاه برای بدرقه آنها آمده بودند. حال و روز معنوی عجیبی شده بود. عدهای گریه میکردند. عدهای مات و مبهوت آب را نگاه میکردند. عدهای فقط مهدی باکری را نگاه میکردند. در اسکله شهید بقایی هیچ کس آرام و قرار نداشت. غیر از اشک و وداع و حلالیت طلبی خبری نبود.
محسن خوب یادش آمدکه وقتی از قرارگاه عساکره برگشت به بچههای اطلاعات گفت فیلم مسیر پل شحیطاط را برایم بیاورید نگاه کنم. دوست دارم این پل شحیطاط را که این همه از آن حرف میزنم دقیق ببینم.
او فیلم را چندبار با دقت و وسواسی نگاه کرد. یونس شجاعی مسئول محور پل شحیطاط هم که میدانست علی هاشمی این ماموریت بر عهده محسن گذاشته، برای توجیه او آمده بود و به او اطلاعاتش را میداد.
یونس آن منطقه را مثل کف دستش خوب میشناخت. از کمینهای عراقی تا تهلها تا آبراهها تا گشتیهای عراق یا ستون پنجم تا.... اولین مسیر را بارها در شب رفته بود و آمده بود.
بعد از چند بار دیدن فیلم، محسن رو به یونس کرد و گفت: یونس تو خودت پل شحیطاط را دیدی؟
- یک جورهایی دیدم.
- یعنی چی؟ یک جورهایی یعنی چه؟ درست حرف بزن من هم بفهمم.
- یعنی اطراف پل سگهای زیادی بودند که تا ما میرفتیم نزدیک پل، پارس میکردند و عراقیها متوجه میشدند کسی وارد منطقه شده و شروع به شلیک با تیربارهای شان میکردند و ما سریع بر میگشتیم.
- پس کامل پل را ندیدی؟
- گفتم که یک جورهایی دیدم. نه کامل ندیدم. دروغ چرا.
آن روز وقتی همه نیروهای لشکر عاشورا در بلمهای شان نشستند، مهدی باکری با بادگیر سبز و کلاه زمستانی اش به کنار محسن آمد و با مهربانی گفت: آقا نوذریان میتوانی چند دقیقهای برای نیروها الان صحبت کنی؟
- من آقا مهدی؟
- بله. شما برادر خوب.
- آخر من چه بگویم؟
- از مسیر حرکت و وضعیت راه بگو. اطلاعات خوبی به آنها بده که روحیه بگیرند.
- من که ترکی بلد نیستم.
- عیبی ندارد. من که هستم. من ترجمه میکنم.
ربع ساعتی به حرکت بلمها مانده بود که مهدی این درخواست را میکند و محسن با متانت میگوید آخر با بودن شما، من چه بگویم؟ خود شما بگویید بهتر است. به هرحال فرمانده لشکر هم هستید.
- من که همراهتان نیستم. شما بگویید اثرش زیاد است.
- به هرحال من خجالت میکشم.
- نه صحبت کنی به نفع نیروهاست.
- روی چشم. هر چه شما بفرمایید.
اسکله بقایی حال و هوای معنوی گرفته بود. بوی خدا را بخوبی حس میکردی. لازم نبود کسی بگوید خدا در همین نزدیکی هاست.
محسن، مهدی را خوب میشناخت و میدانست او چه مرد شجاع و نترسی است. او و برادرش زبان زد بچههای جنگ و فرماندهان یگانها بودند.
مهدی حرف میزد و محسن نگاه چهره معصوم او میکرد و یادش آمد در زمانی که مسئول شناسایی محور طلائیه بود، یک روز علی هاشمی او را صدا زد و گفت همین فردا مهدی باکری فرمانده عاشورا را میبری و محور طلائیه را کامل نشانش میدهی. کاملاً توجیه اش کن.
- حتماً حاجی.
- خدا خیرت بدهد. حواست را به آقا مهدی بدهی.
- یعنی چه کنم آقا مهدی را؟
- یعنی او امانت من دست تو است.
- مطمئن باش مثل چشم هایم از او نگهداری میکنم. البته او خودش بهتر از من حواس اش است.
- یاعلی. برو به امید خدا. منتظرتم بر گردید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
فردا عصر مهدی باکری با یک آمبولانس به قرارگاه آمد و بعد از صحبت مختصری که با علی هاشمی داشت، با محسن به سمت محور طلائیه حرکت کردند.
مهدی خودش رانندگی میکرد و محسن هم در کنارش نشسته بود و حرفی نمیزد. آرام دنده عوض میکرد و گاه گاهی زیر لب با خودش حرفهایی میزد.
هر دو آدمهای ساکت و بی سر و صدایی بودند. محسن تمام اطلاعات محور را به او داد و مهدی هر سوالی داشت از او پرسید و آخر کار گفت توجیه توجیه شدم.
محسن یادش میآمد که دوست داشت مهدی از او سوال کند، ولی مهدی خیلی کم حرف میزد وسعی میکرد با یک سوال، محسن کلی حرف بزند.
به قول محسن، مهدی اهل بصیرت بود و عمق حوادث را نگاه میکرد وتصمیم میگرفت.
محسن کلی روی این منطقه کار کرده بود و آنجا را خیلی دقیق و جزء جزء میشناخت.
طلائیه محور آب گرفتگی بود که او و بچه هایش همیشه از طلائیه قدیم روی جادهای که به نشوه منتهی میشد میرفتند ولی تمام جاده را آب گرفته بود.
او میگفت وقتی روی جاده حرکت میکردیم آب جاده را میگرفت ولی ارتفاع نداشت. گاهی شبها که آب زیاد میشد، او تعدادی قایق بادی میآورد و با آنها به عمق منطقه میرفتند و شناسایی کاملی میکردند و بر میگشتند.
او هربار که از شناسایی بر میگشت یک خاطره مهیج و خطرناکی را نقل میکرد. یک بار گفت در مسیر برگشت ماشین مان روی یک مین والمری رفت و لاستیک ماشین از بین رفت ولی الحمدالله کسی مجروح نشد و ماشین متوقف شد.
محسن میگفت: یک روز صبح که طبق معمول برای چک کردن عمق آب رفتم و ارتفاع خاکریز را با آن حساب میکردم، دیدم آب از خاکریز ما رد شده و به سرعت دارد کل منطقه و سنگرها را در بر میگیرد.
شدت آب و حجم آن، آنقدر زیاد بود که گفتم الان تمام سنگرهایمان نابود میشوند.
آن محور دست ارتش بود. هرچه صدا زدم کسی کمک کند یا بولدزری پیدا کنم نشد که نشد. مدام فریاد میزدم آب دارد وارد سنگرهایتان میشود. بیدار شوید.
برادران ارتشی هم در سنگرهایشان به خواب نازی رفته بودند و اصلاً خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است. ناچار سریع به طرف سنگر بچههای خودم حرکت کردم و فریاد زدم بچهها آب، آب، آب آمد و همه چیز را دارد میبرد. سریع بیاید بیرون. وضع خراب است.
بچهها که صدای فریاد مرا شنیدند با عجله از سنگر زدند بیرون. مجتبی مرعشی، منصور کیوان، ابوالقاسم جل جل، منصور منطقهای، همه هاج و واج مانده بودند که چه شده و من چرا این قدر داد وفریاد میزنم.
محسن با ناراحتی گفت نگاه کنید سریع هرچه کالک ونقشه و هر چه دارید از سنگر بیارید بیرون. الان آب تمام سنگر را پر میکند. مگر نمیبینید آب مثل چی دارد میآید؟
بلافاصله تمام وسایل شان را داخل دو لندکروز گذاشتند و سریع حرکت کردند.
محسن میگفت: ماشین در دل آب حرکت میکرد و من صدای موج آب را که صدا میداد میشنیدم. انگار سونامی آمده بود و داشت همه چیز را با خودش میبرد.
ارتشیها تا آمدند وسایل شان را جمع کنند آب روی سرشان آوار شده بود و هستی و نیستی شان را خیس کرده بود.
محسن این واقعه را داشت برای مهدی در ماشین با آب و تاب تعریف میکرد و مهدی با آرامش گوش میداد و گاهی لبش را گاز میگرفت و گاهی میگفت الله بندسی. عجب اتفاقی بوده است؟ خدا خیلی رحم کرده است.
مهدی شاید این خاطره یادش آمده بود که به محسن گفت برای این نیروها کمی صحبت کن و بگو در راه چه مسائلی وجود دارد و آنها باید چه کنند. به هرحال تو راهبلد همه در این ماموریت هستی.
باد سردی به صورت بچهها میخورد و آنها قرمز شده بودند. هرکس اسلحه اش را محکم دستش گرفته بود و مهدی را نگاه میکرد. مهدی با نگاهش با بچهها حرف میزد. گاهی خندهای میکرد و دستش را روی سر نیروها میکشید و میگفت: خسته نباشید.
محسن که میدانست دادن روحیه در این زمان چقدر برای نیروها ارزش دارد گفت: برادران عزیز من چند حرف کوتاه با شما دارم. خوب گوش کنید: اول این که من این مسیر را بارها رفتم و آمدم و آن را مثل کف دستهایم خوب و دقیق میشناسم.
دوم این که اگر چشمهای مرا ببندید من چشم بسته شما را تا روی پل میبرم و هیچ اشتباهی نمیکنم.
مهدی تند وتند حرفهای محسن را ترجمه میکرد و بچهها سراپا گوش میدادند و معلوم بود که از شنیدن حرفها کاملاً سرحال آمدهاند.
محسن ادامه داد، سوم این که شما فعلاً تا ۴۸ ساعت هیچ کاری ندارید. فقط استراحت کنید. در مسیر هم هیچ خطری ما را تهدید نمیکند.
مهدی معلوم بود از حرفهای محسن خیلی راضی و خوشحال است.
حرف هایم که تمام شد، همه نیروها همدیگر را بغل کردند و در گوش هم به زبان آذری چیزهایی میگفتند که اصلاً نمیفهمیدم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
شاید نوشتن و گفتن از #حمید_باکری به سادگی هم ممکن است؛
چرا که او خود ساده بود و ساده زیست و به همان سادگی و به دور از هر گونه تکلف و تظاهری در راه ایمان و آرمانش جهاد کرد و #شهید شد.
او در راه ایمان و عقیده اش از همه چیز مردانه گذشت،
از نام و نان و مقام؛
از فرزند و عیال و خانمان،
همۀ دلبستگی هایش را گذاشت و گذشت،
رشتۀ تمام وابستگی های فریبندۀ دنیا را مؤمنانه گسست و... به خدا پیوست!
هنوز هم وجب وجب خاک خوزستان و کرمانشاه و کردستان و آذربایجان طنین گام های #حمید_باکری را به یاد دارند
و
انسان ها نیز؛
خانواده، دوستانش، همسایه ها، همرزمان، همفکران، همکاران، همشهری هایش و...
#هور_جزیره_مجنون_دجله
#عملیات_خیبر_بدر
#دفاع_مقدس
#هشت_فصل_عاشقی
#لشکر_عاشورا
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری
#پیج_سرداران_شهید_باکری
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا 👇👇
@bakeri_channel
هزار قصہ نوشتیم
بر صحیفـــــہ ی دل...
هنوز عشــــق تو
عنوان سرمقالہی ماست...
#شهید_ولی_مزرعه_لی
#شهـدا_امام_زادگانِ_عشــق_اند
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
شاید نوشتن و گفتن از #حمید_باکری به سادگی هم ممکن است؛
چرا که او خود ساده بود و ساده زیست و به همان سادگی و به دور از هر گونه تکلف و تظاهری در راه ایمان و آرمانش جهاد کرد و #شهید شد.
او در راه ایمان و عقیده اش از همه چیز مردانه گذشت،
از نام و نان و مقام؛
از فرزند و عیال و خانمان،
همۀ دلبستگی هایش را گذاشت و گذشت،
رشتۀ تمام وابستگی های فریبندۀ دنیا را مؤمنانه گسست و... به خدا پیوست!
هنوز هم وجب وجب خاک خوزستان و کرمانشاه و کردستان و آذربایجان طنین گام های #حمید_باکری را به یاد دارند
و
انسان ها نیز؛
خانواده، دوستانش، همسایه ها، همرزمان، همفکران، همکاران، همشهری هایش و...
#هور_جزیره_مجنون_دجله
#عملیات_خیبر_بدر
#دفاع_مقدس
#هشت_فصل_عاشقی
#لشکر_عاشورا
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری
#پیج_سرداران_شهید_باکری
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا 👇👇
@bakeri_channel