eitaa logo
سرداران شهید باکری
479 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
448 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار سلیمانی خطاب به ترامپ: 🔹آقای ترامپ! تو به چه جرأتی ما را تهدید می‌کنی؟شما تا به امروز چه غلطی کردید که برای ما خط و نشان می‌کشید؟ 🔹از آن چه فكر كنيد به شما نزديكتريم؛شما كه مي‌دانيد توان ايران در جنگ نامتقارن چقدر است؟ 🔹طرف حساب شما من هستم و نيروي سپاه قدس نه تمام نيروهاي مسلح @bakeri_channel
🔴 حمايت قاطع سردار سلیمانی از سخنان ضدآمريكايي رئيس جمهور: ایران نمی‌خواهد، من حریف تو هستم! نیروی قدس حریف شماست/ هیچ شبی نیست که ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم/ بيا پاسخت را من مي‌دهم 💬 سردار سلیمانی در مراسم تجلیل از شهدای عملیات رمضان در همدان: 🔸 رئیس جمهور آمریکا در جواب رئیس جمهور ما مطالب سخیفی در توئیت خود بیان کرد. شأن رئیس جمهور ما نیست که جواب تو را بدهد. من به عنوان یک سرباز جواب تو را می دهم. 🔸 تو ما را تهدید می کنی به این که اقدامی انجام می دهی که در دنیا سابقه ندارد. این ادبیات کاباره است. یک کاباره‌چی با دنیا اینگونه حرف می زند. 🔸 شما چه کاری می توانستید بکنید که در طول این ۲۰ سال نکردید؟ شما با ده‌ها دستگاه تانک و نفربر و صدها فروند هلیکوپرتهای پیشرفته آمدید به افغانستان و جنایتهایی را انجام دادید. شما بعد از ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۸ با ۱۱۰هزار سرباز چه غلطی کردید؟ امروز دارید به طالبان برای گفتگو التماس می کنید. 🔸 فرمانده آمریکایی آمد پیش من و از ما خواهش کرد با مجاهدین عراقی صحبت کنیم تا با آنها کاری نداشته باشند 🔸 یادتان رفته برای سربازانتان پوشک بزرگسال تهیه می کردید و امروز آمدید ما را تهدید می کنید؟ شما در جنگ ۳۳روزه چه غلطی کردید؟ غیر از این است که شروط حزب الله برای پایان جنگ را پذیرفتید؟ 🔸 ترامپ قمار باز! من خودم به تنهایی در مقابلت می ایستم. ما ملت، حوادث سختی را پشت سر گذاشته ایم. 🔸 جنگ را شما شروع می کنید اما ما به پایان می رسانیم، بروید از پیشینیان خود بپرسید. پس ما را تهدید به کشتن نکنید. ما آماده هستیم در مقابلت بایستیم. 🔸 در گذشته آمریکا ابهتی داشت اما امروز زباله های ایران یعنی منافقین را دور خود جمع کرده اید تا چه چیزی را ثابت کنید؟ قدرت و توان ما را می دانید. چگونه است پس نمی توانید در مقابل ما و اعتقادات ما بایستید؟ @bakeri_channel
✨کسی رودوست داشته باش که #ارزش داشته باشه؛ 🍃آخه امام رضا(ع) فرمودن: هرکسی هرچیزی رو #دوست داشته باشه، روز قیامت با همون #محشور میشه🍃 #رفاقت_با_شهدا❤️ #عاقبت_بخیری ❣
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 2⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ تاریخ 10/ 6 / 60 برای شروع عملیات تعيين شد. شب عملیات یکی از نیروها را دیدم که حالش خوب نیست و دل و دماغ ندارد. از قبل میدانستم که مشکل ازدواج دارد. صدایش کردم تا داخل سنگر بیاید و حرف بزنیم. وقتی آمد، گفتم: «چرا زن نمیگیری، مشکلت چیست؟» و از این حرفها. با اینکه سن و سالم كمتر از او بود ولی از من حرف شنوی داشت. کمی درد و دل کرد. آرام که شد، بلند شد و رفت. در چند ساعت قبل از اینکه عملیات شروع شود، نیروها را جمع کردم و گفتم: «شما باید امشب دل امام را شاد کنید. امروز امام محزون است. امام و ملت عزادارند. منافقان و عراقی ها خوشحالند. امشب ماشه های تفنگتان را با خشم بفشارید و به دشمن امان ندهید». صدای تكبير مثل همیشه محکم و استوار بلند شد. بعد از آن هر کدام از بچه ها به سمتی رفتند تا خود را آماده کنند، بعضی ها نماز می خواندند و بعضی دعا می کردند. فضای معنوی خاصی حاکم بود. سيد طاهر و چند نفر دیگر بیرون سنگرها ایستاده بودند، میگفتند و می خندیدند. طاهر همیشه اهل شوخی بود و لبخند قشنگی روی چهره اش داشت، وقتی کنارش بودم غمی نداشتم. آن لحظات هم دست بردار نبود و سفره شوخی و خنده اش پهن بود. عملیات خیلی خوب شروع شد. با اعتقادی که در نیروها بود و جریان بمب گذاری، بچه ها خوش درخشیدند و موفق عمل کردند. با اینکه عراق غافل گیر شده بود، اما شدت آتش هم بالا بود و بهترین دوستان و همرزمانم در این عملیات شهید شدند. در یک محور عراق سرسختی زیادی از خود نشان داد. یک تیربار عراقی به بچه ها تیرتراش می زد و خیلی ها را زمین گیر کرده بود. سيدطاهر که متوجه اوضاع شد، خود را از طریق کانال به محل تیربار نزدیک کرد و با آ پی جی، تیربارچی و قبضه او را هدف قرار داد. داشت از کانال بالا می آمد که او را به رگبار بستند. امیدوار بودم که شهید نشده باشد، با مجید سیلاوی و "حاج علی شریف زاده" از داخل کانال به جلو رفتیم. یکی از بچه ها جلویم دوید و گفت: «علی هاشمی، سیدطاهر شهيد شد». جا خوردم، ایستادم. سيدطاهر رفیق گرمابه و گلستانم بود، با صورت گرد و غبار گرفته و غرق خون داخل کانال افتاده بود و پیراهن چینی دو جیب سربی رنگ تنش بود. توان راه رفتن نداشتم. تمام خاطرات با هم بودنمان در لحظه ای مقابل چشمانم مجسم شد، چه میشد کرد؟ غرق شده بودم در فکرهای خودم صدای حاج علی که خودش هم خیلی زود پر کشید، مرا به خود آورد. - برویم، برویم جلو، خدا رحمتش کند، برویم. راه افتادم، باید به عملیاتی که سیدطاهر به خاطر آن شهید شده بود می رسیدم. اما بغضی فروخورده در دلم لانه کرد. نوشته مرضیه نظرمو
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ دو روز بعد از آن خبر آوردند مجید سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده. مجيد قبل از اینکه معاونم باشد، همدل و همراهم بود. دیگر تاب نیاوردم، گفتم: می خواهم مجید را ببینم». جسد مجيد را به سپاه حمیدیه آوردند. گرد و خاک چهره اش را پوشانده بود اما از زیبایی اش نکاسته بود. خم شدم، گرد و غبار را با دستهایم کنار زدم و چهره اش را بوسیدم، به چشم های بسته اش خیره شدم و گفتم: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» دلم را به دریا زدم و اشک ریختم. هر چند که بچه های دور و برم بسیار متأثر شدند. بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانه ی کرخه به آن طرف اطلاعیه ای صادر کردیم و در آن نوشتیم: «کرخه کور با خون مطهر شهدا .. برای همیشه تاریخ به کرخه نور تبدیل شد». در مصاحبه ای که در همان روز انجام شد هم این نکته را بازگو کردم. بعد از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه ی نور می شناختند. وضع جبهه که کمی آرامتر شد به منزل سیدطاهر رفتم. باید به مادر و پدرش دلداری میدادم. از نوجوانی با هم بودیم. برایم سخت بود که در چشمان مادرش نگاه کنم. با همه ی شرمندگی راه افتادم سمت خانه اشان. در بين عرب رسم است، بچه محل عین بچه ی خود آدم می ماند. داخل که شدم مادر طاهر منتظرم بود، بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. من هم گریه می کردم و دست پدر طاهر را می بوسیدم. همه ی اهل خانه گریه میکردند. به مادرش گفتم که چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزند اما گفت: می ترسم، برم و با گریه های مادرم سست بشم» تا آخر شب آنجا ماندم. بعد از آن هربار که مادر طاهر دلتنگی میکرد پیغام می فرستاد که به دیدنش بروم. می رفتم و جفتش می نشستم و با هم از سیدطاهر حرف می زدیم و گریه می کردیم. بعد از شهادت طاهر، برادرش سید صباح آمد که جای خالی او را برایمان پر کند. هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود. آن موقع یک نفربر PMP دستم بود که مخابرات هم داخلش بود. بچه های پیک اطلاعات هم وقتی میرفتیم تا به خط سر بزنیم و وضعیت را از نزدیک ببینیم همیشه پشت سر ما حرکت می کردند.
گم شده هور
سرداران شهید باکری
گم شده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ هر وقت فرصتی پیش می آمد، برای اینکه دلم باز شود و کمی سبک شوم، سر قبر بچه ها در بهشت آباد اهواز می رفتم. بچه هایی که تا دیروز با هم بودیم و امروز اینقدر از هم فاصله گرفته بودیم. آنها، آن بالا بالاها بودند و ما هنوز اسیر خاک. مسئولیت، خیلی وقت ها نمی گذاشت احساسات درونی ام را بروز دهم. اما وقتی بهشت آباد می رفتم، انگار راحت، خود خودم می شدم. همین که عزم میکردم سر قبر سيدطاهر بروم، ناخودآگاه خنده ام می گرفت. این پسر شوخ طبع و بشاش، اینجا هم دست بردار نبود. وقتی سر خاکش می رسید می خندیدم و فاتحه می خواندم و کلی ذکر خاطرات می کردیم. بعد از آن راه می افتادم سمت قبر مجيد، نگاهم که به عکس قاب زده اش می افتاد قلبم می گرفت و چهره ام در هم می رفت، می نشستم کنار سنگ مزارش، آرام و غمگین با مجید حرف می زدم، عادت کرده بودم که بگویم چطوری آقا مجيد؟ از علی هاشمی راضی هستی یا نه؟ ما جای تو را خالی نمی گذاریم.......... جنگ است و هر روز اتفاق تازه ای می افتد. باید کم کم به ناخوشی های جنگ و فراقهای اجباری اش خو کنیم. اما سخت است و شیرینی پیروزی ها هم گاهی اوقات نمی تواند جای خالی عزیزانت را برایت پر کند. بعد از آزادسازی هویزه نیروی زیادی به جبهه اعزام شد. با هادی ایستاده بودیم و نگاهشان می کردیم. هادی از این جمعیت عظیم به وجد آمده بود. گفت: «علی، با این همه نیرو، ما اگه بخوایم همه عراق رو هم می تونیم بگیریم. تمام زمین از سرباز و بسیجی پر شده). گفتم: «نه، این طور هم نیست. بیشتر اینها سیاهی لشكرند، سازماندهی و آموزش این نیروها خودش کلی وقت می برد، نگاه كن!» خواستم خودش بفهمد که این همه نیرو دارند در زمینی حرکت میکنند که پر از مین است ولی نمی دانند. نزدیک دوازده ساعت آنجا تردد داشتند، اما خدا خواست و هیچ کس کوچکترین خراش هم بر نداشت. از این مسائل زیاد پیش می آید و ما همیشه قدرتی مافوق قدرت بشر را می بینیم که یاریمان می کند. عراقی ها آنقدر امکانات داشتند که حتی مکان سپاه حمیدیه را شناسایی کردند و چند بار با موشک هدف قرار دادند که به لطف خدا به مرکز سپاه آسیب جدی نرسید.
گم شده هور
سرداران شهید باکری
گم شده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ در یکی از بعدازظهرها که در مرکز سپاه جمع بودیم به ما خبر دادند که فرانسه ۵ نفر از نیروهایش را به عراق داده است. همه کنجکاو بودیم نیروهای فرانسوی و هواپیمایشان را ببینیم و از نقش و هدفشان از حضور در ارتش عراق سر در بیاوریم. ساعت 4 بعدازظهر بود که موجی از خبر داخل سپاه حمیدیه پیچید که یک میراژ فرانسوی سقوط کرده و یک ژنرال خلبان فرانسوی دستگیر شده است، فرصت خوبی پیش آمده بود و همان چیزی بود که می خواستیم، اسیر درست درمانی هم به داممان افتاده بود. نیم ساعت که گذشت دیدیم سیلی از جمعیت به سمت محل سپاه می آید و یک نفر را وسط انداخته اند و بقیه با هر چه دستشان می رسد از دمپایی گرفته تا چوب و چیزهای دیگر به سر و روی او می زنند. جلوتر که آمد دیدیم خارجی است. یک کاپشن بادی تنش است و موهای سرش هم مقداری رفته. نزدیک به چهل سال دارد و از ترس رنگش سفید سفید شده بود. وقتی به سپاه رسید و ما را ديد فکر کرد نجات پیدا کرده و کمی حال و روزش بهتر شد. مردم را عقب زدیم و آوردیمش داخل ساختمان سپاه. یک لیوان آب دستش دادیم. حالش که کمی جا آمد، شروع کرد به حرف زدن، دائم می گفت: I'm journalist . I ' m journalist فهمیدیم که روزنامه نگار است و اشتباه شده، مردم تصور کرده بودند میگوید ژنرال هستم و می خواستند حسابی حالش را جا بیاورند. همان جا نگهش داشتیم، تا اینکه بعد از یک ساعت یک رابط از ارشاد با عصبانیت آمد و گفت: «حسابی آبرویمان رفته. ایشان آمده خبر تهیه کند و هیچ ربطی به هواپیمایی که سقوط کرده ندارد. آرامش کردیم و دست خبرنگار را که معلوم نبود می رود و چه خبری برایمان می سازد، با احترام و ادب گذاشتیم توی دستش و راهیشان کردیم.
گم شده هور
سرداران شهید باکری
گم شده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ دی ماه سال 1360 بود که دستور تشکیل یگان های سپاه صادر شد. به دنبال این فرمان تیپ های امام حسين، نجف، بیت المقدس... تشكيل شد. سپاه حمیدیه نیز باید به تیپ تبدیل می شد. دنبال نام خاصی بودم. قرآن را باز کردم. سوره نور آمد. نام تیپ، ۲۷ نور شد و محل استقرار آن منطقه ی طراح، سید جابر و کرخه تعيين گرديد. حاج آقایی داشتیم به نام شیخ محمود شوشتری که از بچه های حصیر آباد و پیشنماز و روحانی سپاه بود. یک روز احساس کردم شاید لازم باشد کتابی در مورد ریا بخوانم، رفتم پیش شیخ و گفتم: «یک کتاب راجع به ریا دارید به من بدید؟» حاج آقا گفت: «برای چی میخوای، علی؟» گفتم: «میترسم، من رو ریا گرفته باشه» شیخ محمود دیگر چیزی نپرسید و یک کتاب از بین کتاب ها برداشت و دستم داد. وقت هایی که سرم خلوت تر می شد آن را می خواندم. وقتی هم که طرح عملیات ام الحسنین را نوشتم تا به صورت عملیات ایذایی چند روز قبل از عملیات بزرگ فتح المبين در منطقه ی کرخه نور انجام شود، دوباره سراغ حاج آقا رفتم و گفتم: «دوست دارم این عملیات را به نام حضرت فاطمه نامگذاری کنم. آن حضرت چه صفات و القابی داشت؟ - حضرت فاطمه القاب زیادی دارند بتول، صدیقه، مرضيه - دیگه چی؟ - راضيه، زکیه، ام الحسنین. وقتی گفت، ام الحسنین خیلی به دلم نشست. گفتم: «این خیلی جالبه، ام الحسنین، اسم عملیات باشه که هم اسم بی بی فاطمه ی زهراست و هم نام امام حسن و امام حسين. رمز عملیات هم یا فاطمه ی زهرا باشه». به خانوم فاطمه ی زهرا ارادت خاصی داشتیم، الآن هم دارم. به آقا" رشید و رحیم صفوی هم توصیه کردم که رمز عملیات فتح المبين را یا زهرا" بگذارند. آنها هم قبول کردند.
سرداران شهید باکری
🍂🍂 🔻 گمشده هور 7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی یکی دو روز قبل از شروع عملیات میان فرماندهان بر سر شناسایی منطقه و اطلاعات به دست آمده اختلاف پیش آمد. باید اختلاف نظرها از بین می رفت و همه به اتفاق نظر می رسیدیم تا بعد مشکلی پیش نیاید. ناصری را که از بچه های قدیم سپاه بود صدا کردم و گفتم برای شناسایی نهایی به منطقه برود. قبل از رفتن با او اتمام حجت کردم که با دقت کارش را انجام بدهد، گفتم: «خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است من وقتی زیر طرحی را امضاء میکنم بدنم میلرزد. جان بچه های مردم دست ماست. پدر و فرزند و برادرهای مردم دست ما هستند. آن بچه ای که مادرش ۱۶، ۱۷ سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالا تحويل من داده، نباید بیخود جانش به خطر بیفتد». اینها را که گفتم، فرستادمش رفت. او هم کارش را خوب بلد بود و دست پر برگشت. خیلی وقت ها به مادرانی فکر میکردم که همیشه چشم انتظار پسرانشان هستند که با هزار سختی بزرگشان کرده اند. مثل ننه که با سختی و نداری و دست تنگی بزرگم کرده بود. 14، 15 ساله بودم که پول تو جیبی هایم را جمع می کردم تا وقتی سفره مان خالی بود و پولی در خانه نداشتیم به تنه بدهم تا نانی تهیه کند، از نزدیک دیده بودم که زن همسایه او را صدا می کرد و میگفت: «داری ننه علی، یک پولی بدی به من قرض؟» - واسه چی میخوای ننه جان؟ اینجا دیگر باید گوشهایم را تیز میکردم تا صدای همسایه را که میلرزید و ضعیف تر شده بود بشنوم. - بچه هام خرج دارند، لازم دارم... آن وقت ها پنج تومان و ده تومان، برای خانه های مردم حصیرآباد سفره شادی می انداخت، حالا همان بچه ها بزرگ شده بودند و جبهه و منطقه خانه شان شده بود.
سرداران شهید باکری
🍂🍂 🔻 گمشده هور 8⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی عملیات ام الحسنین بیشتر در جهت منحرف کردن ذهن دشمن از منطقه شوش بود که عملیات فتح المبین قرار بود در آن انجام شود. این عملیات توانست دشمن را سرگرم کند و تلفاتی از آنها بگیرد. در ضمن حرکت دشمن را در جبهه ی شوش کند کرد در نتیجه نیروها در فتح المبين موفقیت های چشمگیری به دست آوردند. بعد از عملیات نیروهای تیپ را که همان بچه های سپاه حمیدیه بودند و در زمینه ی اطلاعات و شناسایی ورزیده شده بودند، به چند گروه کوچک و بزرگ تقسیم کردیم و آنها را برای شناسایی مواضع دشمن و شناخت استعدادهای انسانی و لجستیکی به کیلومتر 24-6 جاده ی اهواز - خرمشهر فرستادیم. این محدوده جزو محدوده ی استحفاظی ما نبود، اما چون این منطقه را آب گرفته و راکد مانده بود موقعیت خوبی داشت تا کار شناسایی در آن آغاز شود. تا جایی که ممکن بود، خودم هم در این شناسایی ها شرکت می کردم. یک بار که با هادی تا نزدیکی پاسگاه برزگر برای شناسایی رفته بودیم، داشتم منطقه را بررسی میکردم که هادی صدایم کرد و گفت: «على عراقی ها رو ول کن، با اینها چه کار کنیم؟» حواسم به کارم بود و اهمیتی ندادم و گفتم: «حالا بگذار خوب بررسی كنم»، صدایش بلندتر شد و دستم را گرفت و سگها را نشانم داد، یک دفعه دیدم ۳۰. 40 تا سگ گرسنه با زبان های آویزان دورمان را گرفته اند. - على، عراقی ها اینجا نیستند. با اینها چه كار كنيم؟!! ما یک کالاش بیشتر همراهمان نیست - اشکالی ندارد، سه تا گلوله شلیک می کنیم و بعدش فرار می کنیم بی خیال عراقی ها شدیم و تیرها را زدیم، نشستیم ترک موتور و خودمان را از شر سگ ها نجات دادیم. بعد از اینکه شناسایی منطقه كامل شد، طرح آزادسازی خرمشهر و چگونگی حمله به مواضع دشمن را نوشتم و آن را برای مقام های بالای سپاه فرستادم. بعد از تأیید کلی طرح قرار شد کارهای عملیاتی آغاز شود.
سرداران شهید باکری
🍂🍂 🔻 گمشده هور 0⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی زمانی که در کنار ارتشیها کار میکردیم، مشکلاتی برایمان پیش می آمد که خارج از قاعده و قانون جنگ بود. آنها امکانات و شرایط خوبی داشتند، اما ما چیزی نداشتيم. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کمتر، کارهای بیشتر و بزرگتری انجام بدهیم. یک روز یکی از بچه ها آمد و به من گفت: من میخوام پشت دشمن رو ببینم چه خبره؟ یک دوربین می خوام نداریم. برجک میخوام، نداریم». گفتم: «برو فعلا یک دوربین از ارتشی ها قرض بگیر، کارتو راه بنداز تا بعد او هم رفته بود و برای دو روز دوربین گروهبانی را قرض گرفته بود، دو روزش شده بود دو ماه. گروهبان آمد و پیش من شکایت کرد که این نیروی شما دوربین من را قرار بوده دو روزه بدهد، الآن دو ماه است که نداده. حالا هم که رفتم و به خودش گفتم، منکر همه چیز است و می گوید کدام دوربین؟ صدایش کردم و گفتم: «فلانی! چرا دوربین آقا رو نمیدی؟» - تو از ما کار میخوای، علی. ما هم که وسیله نداریم، مجبور میشیم بدزدیم دیگه!! - تو دوربین آقا رو بده من برات دوربین می آرم رفتم و هر طور بود دو تا دوربین تلسکوپی گرفتم و تحویلش دادم تا کارش راه بیفتد و دیگر از این کارها نكند. تا دوربین را گرفت گفت: «خب. دستت درد نکنه، ما یک برجک هم نیاز داریم». . - برجک برای چی میخوای؟ . . . . . میخوایم عراقی ها رو ببینم، یه بولدوزر بده برجک خاکی بزنیم. به بچه ها گفتم یک لودر و بولدوزر بدهند تا ببینیم چه فکری در ذهنش دارد. او هم به راننده گفته بود یک برجک خیلی بلند بزند. نزدیک صبح که هوا کمی روشن شد دیدم همین طور اطراف سنگر خمپاره به زمین می خورد. تعجب کردم تا روز قبلش اینقدر آتش دشمن شدید نبود. بیرون آمدم، دیدم یک برجک به چه بلندی نزدیک هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته. هم عصبانی بودم، هم خنددام گرفته بود. طراح برجک را صدا کردم و گفتم: این کی زده؟! خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم».
سرداران شهید باکری
🍂🍂 🔻 گمشده هور 1⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی طراح برجک را صدا کردم و گفتم: اینو کی زده؟ خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم». دستش را گرفتم و گفتم: «بیا بریم تو سنگر» یک چایی ریختم و جلویش گذاشتم. گفتم: «اگر می خوای چیزی بزنی، برو ۲۰۰ متر اون طرف تر بزن. میگم سه چهار تا لودر و بلدوزر دیگه هم بیان و سه ساعته برات بزنن». خیالش که راحت شد، چهره اش از هم باز شد، چایی اش را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرون رفت. *** سرانجام عملیات بزرگ بیت المقدس با موفقیت انجام شد و خرمشهر در مقابل چشمان بهت زده دشمنان آزاد شد. از شوق بیسیم را گرفته بودم دستم و داد میزدم: خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد»، بعد از عملیات با بچه های تیپ به جفیر رفتیم و در پاسگاه شمالی مستقر شدیم. عراقی ها وقتی عقب نشینی میکردند پشت سرشان مین می انداختند تا حرکت ما را کند کنند. آنجا که بودیم قرارگاهمان موقت و دور تا دورمان خاکریز بود. بعد از چند روز به پاسگاه برزگر برگشتیم که عراق با تانک های تی ۷۲ و ادوات زرهی سنگین دوباره حمله کرد. ما را دور زد و جلو آمد، داشت بچه ها را قتل عام میکرد. شب که شد به جودی گفتم: «بریم پیش عراقی ها ببینیم چه خبره؟» گفت: «منطقه خطرناکه. نمیشه بریم. تو فرمانده ای» گفتم: «اتفاقا برای همین باید بریم ببینیم چه خبره». بالأخره راضی شد و سوار موتور شديم و سمت سیل بند دوم که نزدیک هورالهویزه بود رفتیم تا پشت سر عراقی ها در بیاییم. از نزدیک عراقی ها را می دیدیم. سیل بند حالت شيب مانندی داشت. سرم را کنار آن گذاشتم. اما آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم 🍂 🍂
سرداران شهید باکری
🍂🍂 🔻 گمشده هور 2⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم - على بلند شو داره پی ام پی میاد. بلند شو. اصلا عین خیالم نبود. در عالم دیگری سیر می کردم و متوجه دور و برم نبودم. جودی دائم میگفت: «بلند شو، بلند شو» موتور را سر و ته کرد. نشسته بودم روی خاک و میگفتم: «باشه، باشه، عجله نکن، عجله نکن» به آرامی بلند شدم و ترک موتور نشستم. جودی گاز میداد، تازه آنجا متوجه شدم چه خبر است. از عراقی ها رد شدیم و آنها موتور را دیدند و شروع به تیراندازی کردند. جودی با سرعت میرفت و می گفت: «اشتباه کردم تو رو آوردم. اگر تیر بخوری خیلی بد میشه. تو ناسلامتی فرماندهی». حواسش نبود بادمجان بم آفت ندارد، با هر دردسری بود به سلامت به مقر خودمان برگشتیم. روزهای بعد از آن مواضعمان را تثبیت کردیم و شجاعانه دشمن را عقب زدیم و عراق تا امروز نتوانسته به خرمشهر وارد شود. بعد از آن که منطقه پاکسازی شد، پدرم به بهانه ی اینکه مناطق آزاد شده را ببیند به منطقه آمد. بیشتر دلتنگ شده بود. دیر به دیر به خانه سر می زدم و پدرم هر روز که از کار بر میگشت از ننه سراغم را می گرفت. فكر میکردم عادت کرده اند و موقعیت را درک میکنند اما دلتنگی می کردند و همیشه برایم نگران بودند. اوایل جنگ هم که در سپاه حمیدیه بودم یکی دو بار پدرم آمده بود دم در سپاه؛ اما به او گفتم که دیگر نیاید. بعد هم که در پاسگاه شهابی مستقر شدیم، رادیو مرتب اسم جفير و پاسگاه را اعلام میکرد و میگفت: «پادگان استراتژیک "حميد" به دست رزمندگان اسلام آزاد شد». پدرم آمده بود و میخواست پادگان حمید را ببیند. من هم گفتم چشم و به سمت پادگان حمید راه افتادیم. وقتی رسیدیم آنجا و چند ساختمان نیمه ويران را دید با تعجب گفت: «هی میگویند پادگان حمید، پادگان حمید اینه؟! بريم جفیر رو ببینم». به طرف جفیر حرکت کردیم. جفير چهارراهی بود که فقط چند خانهی گلی و چند تا درخت داشت و یک تانکر زنگ زده آب هم کنارش افتاده بود . پدرم گفت: «جفير اینه؟ » - بله. - خونتون خراب، این همه جوون کشته دادید برای اینجا؟ محل پرتاب موشک جفیر اینه؟ من فکر کردم یک چیزیه مثل پالایشگاه آبادانه خیلی شوکه شده بودم و جوابی نداشتم، میدانستم تمام اینها بهانه های دلتنگی است، برگشتیم و فرستادمش رفت خانه 🍂 🍂ادامه دارد.........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پاسخ های کوبنده و بی امان امروز سردار سلیمانی به ترامپ 🔶ایران نمیخواهد، نیرو های مسلح ایران نمیخواهد، خودم حریف شما هستم، نیروی قدس حریف شماست ... 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
4_5933776049916608535.mp3
2.16M
شبای جمعه که میشه دلا💔 بهونه میگیره هر کی میاد سر یه قبر ازش نشونه میگیره اما یه مادر غمگین و آرام میاد کنار شهید گمنام
4_6039521365969600832.mp3
5.97M
تقدیم به روح پر فتوح سیدالشهدای لشگر مقدس ۳۱عاشورا امیر لشگر خوبان آقا مهدی باکری و یار باوفایش جانشین لشگر حمید آقا باکری
پروردگارا در این شب دلم را به توميسپارم تو با قلم عفو و بخشش خود خط بزن تمام گناهانم را و بکش بر صفحه دلم دريایی از سخاوت را شبتون بخیر و در پناه خدا ♥️😍
طلوع گرم چشمانت صادق ترین صبح است🌤 اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را...☀️ سلام صبح و عاقبتتون بخیر 👇👇👇 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
یاد کسے ڪہ سوے حرم #پر ڪشید و رفت... از قید و بند عشق زمینے رهید و رفت... ققنوس هم به اوج پرش #غبطہ مے خورد.. با بالهاے عرشے عشقش پرید و رفت..✨ #شهید_علی_تجلایی #سالروز_زمینی_شدنت_مبارک #ولادت:۵.مرداد ۱۳۳۸ تبریز #شهادت: ۲۵ اسفند۶۳ شرق دجله @bakeri_channel