سرداران شهید باکری
گم شده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
✍ دی ماه سال 1360 بود که دستور تشکیل یگان های سپاه صادر شد. به دنبال این فرمان تیپ های امام حسين، نجف، بیت المقدس... تشكيل شد. سپاه حمیدیه نیز باید به تیپ تبدیل می شد. دنبال نام خاصی بودم. قرآن را باز کردم. سوره نور آمد. نام تیپ، ۲۷ نور شد و محل استقرار آن منطقه ی طراح، سید جابر و کرخه تعيين گرديد.
حاج آقایی داشتیم به نام شیخ محمود شوشتری که از بچه های حصیر آباد و پیشنماز و روحانی سپاه بود. یک روز احساس کردم شاید لازم باشد کتابی در مورد ریا بخوانم، رفتم پیش شیخ و گفتم: «یک کتاب راجع به ریا دارید به من بدید؟»
حاج آقا گفت: «برای چی میخوای، علی؟» گفتم: «میترسم، من رو ریا گرفته باشه»
شیخ محمود دیگر چیزی نپرسید و یک کتاب از بین کتاب ها برداشت و دستم داد. وقت هایی که سرم خلوت تر می شد آن را می خواندم. وقتی هم که طرح عملیات ام الحسنین را نوشتم تا به صورت عملیات ایذایی چند روز قبل از عملیات بزرگ فتح المبين در منطقه ی کرخه نور انجام شود، دوباره سراغ حاج آقا رفتم و گفتم: «دوست دارم این عملیات را به نام حضرت فاطمه نامگذاری کنم. آن حضرت چه صفات و القابی داشت؟
- حضرت فاطمه القاب زیادی دارند بتول، صدیقه، مرضيه
- دیگه چی؟
- راضيه، زکیه، ام الحسنین.
وقتی گفت، ام الحسنین خیلی به دلم نشست. گفتم: «این خیلی جالبه، ام الحسنین، اسم عملیات باشه که هم اسم بی بی فاطمه ی زهراست و هم نام امام حسن و امام حسين. رمز عملیات هم یا فاطمه ی زهرا باشه».
به خانوم فاطمه ی زهرا ارادت خاصی داشتیم، الآن هم دارم. به آقا" رشید و رحیم صفوی هم توصیه کردم که رمز عملیات فتح المبين را یا زهرا" بگذارند. آنها هم قبول کردند.
سرداران شهید باکری
🍂🍂
🔻 گمشده هور 7⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
یکی دو روز قبل از شروع عملیات میان فرماندهان بر سر شناسایی منطقه و اطلاعات به دست آمده اختلاف پیش آمد. باید اختلاف نظرها از بین می رفت و همه به اتفاق نظر می رسیدیم تا بعد مشکلی پیش نیاید. ناصری را که از بچه های قدیم سپاه بود صدا کردم و گفتم برای شناسایی نهایی به منطقه برود. قبل از رفتن با او اتمام حجت کردم که با دقت کارش را انجام بدهد، گفتم: «خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است من وقتی زیر طرحی را امضاء میکنم بدنم میلرزد. جان بچه های مردم دست ماست. پدر و فرزند و برادرهای مردم دست ما هستند. آن بچه ای که مادرش ۱۶، ۱۷ سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالا تحويل من داده، نباید بیخود جانش به خطر بیفتد».
اینها را که گفتم، فرستادمش رفت. او هم کارش را خوب بلد بود و دست پر برگشت.
خیلی وقت ها به مادرانی فکر میکردم که همیشه چشم انتظار پسرانشان هستند که با هزار سختی بزرگشان کرده اند. مثل ننه که با سختی و نداری و دست تنگی بزرگم کرده بود. 14، 15 ساله بودم که پول تو جیبی هایم را جمع می کردم تا وقتی سفره مان خالی بود و پولی در خانه نداشتیم به تنه بدهم تا نانی تهیه کند، از نزدیک دیده بودم که زن همسایه او را صدا می کرد و میگفت: «داری ننه علی، یک پولی بدی به من قرض؟»
- واسه چی میخوای ننه جان؟
اینجا دیگر باید گوشهایم را تیز میکردم تا صدای همسایه را که میلرزید و ضعیف تر شده بود بشنوم.
- بچه هام خرج دارند، لازم دارم...
آن وقت ها پنج تومان و ده تومان، برای خانه های مردم حصیرآباد سفره شادی می انداخت، حالا همان بچه ها بزرگ شده بودند و جبهه و منطقه خانه شان شده بود.
سرداران شهید باکری
🍂🍂
🔻 گمشده هور 8⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
عملیات ام الحسنین بیشتر در جهت منحرف کردن ذهن دشمن از منطقه شوش بود که عملیات فتح المبین قرار بود در آن انجام شود. این عملیات توانست دشمن را سرگرم کند و تلفاتی از آنها بگیرد. در ضمن حرکت دشمن را در جبهه ی شوش کند کرد در نتیجه نیروها در فتح المبين موفقیت های چشمگیری به دست آوردند.
بعد از عملیات نیروهای تیپ را که همان بچه های سپاه حمیدیه بودند و در زمینه ی اطلاعات و شناسایی ورزیده شده بودند، به چند گروه کوچک و بزرگ تقسیم کردیم و آنها را برای شناسایی مواضع دشمن و شناخت استعدادهای انسانی و لجستیکی به کیلومتر 24-6 جاده ی اهواز - خرمشهر فرستادیم. این محدوده جزو محدوده ی استحفاظی ما نبود، اما چون این منطقه را آب گرفته و راکد مانده بود موقعیت خوبی داشت تا کار شناسایی در آن آغاز شود.
تا جایی که ممکن بود، خودم هم در این شناسایی ها شرکت می کردم. یک بار که با هادی تا نزدیکی پاسگاه برزگر برای شناسایی رفته بودیم، داشتم منطقه را بررسی میکردم که هادی صدایم کرد و گفت: «على عراقی ها رو ول کن، با اینها چه کار کنیم؟»
حواسم به کارم بود و اهمیتی ندادم و گفتم: «حالا بگذار خوب بررسی كنم»،
صدایش بلندتر شد و دستم را گرفت و سگها را نشانم داد، یک دفعه دیدم ۳۰. 40 تا سگ گرسنه با زبان های آویزان دورمان را گرفته اند.
- على، عراقی ها اینجا نیستند. با اینها چه كار كنيم؟!! ما یک کالاش بیشتر همراهمان نیست
- اشکالی ندارد، سه تا گلوله شلیک می کنیم و بعدش فرار می کنیم
بی خیال عراقی ها شدیم و تیرها را زدیم، نشستیم ترک موتور و خودمان را از شر سگ ها نجات دادیم.
بعد از اینکه شناسایی منطقه كامل شد، طرح آزادسازی خرمشهر و چگونگی حمله به مواضع دشمن را نوشتم و آن را برای مقام های بالای سپاه فرستادم. بعد از تأیید کلی طرح قرار شد کارهای عملیاتی آغاز شود.
سرداران شهید باکری
🍂🍂
🔻 گمشده هور 0⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
زمانی که در کنار ارتشیها کار میکردیم، مشکلاتی برایمان پیش می آمد که خارج از قاعده و قانون جنگ بود. آنها امکانات و شرایط خوبی داشتند، اما ما چیزی نداشتيم. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کمتر، کارهای بیشتر و بزرگتری انجام بدهیم. یک روز یکی از بچه ها آمد و به من گفت: من میخوام پشت دشمن رو ببینم چه خبره؟ یک دوربین می خوام نداریم. برجک میخوام، نداریم».
گفتم: «برو فعلا یک دوربین از ارتشی ها قرض بگیر، کارتو راه بنداز تا بعد
او هم رفته بود و برای دو روز دوربین گروهبانی را قرض گرفته بود، دو روزش شده بود دو ماه. گروهبان آمد و پیش من شکایت کرد که این نیروی شما دوربین من را قرار بوده دو روزه بدهد، الآن دو ماه است که نداده. حالا هم که رفتم و به خودش گفتم، منکر همه چیز است و می گوید کدام دوربین؟ صدایش کردم و گفتم: «فلانی! چرا دوربین آقا رو نمیدی؟»
- تو از ما کار میخوای، علی. ما هم که وسیله نداریم، مجبور میشیم بدزدیم دیگه!!
- تو دوربین آقا رو بده من برات دوربین می آرم
رفتم و هر طور بود دو تا دوربین تلسکوپی گرفتم و تحویلش دادم تا کارش راه بیفتد و دیگر از این کارها نكند. تا دوربین را گرفت گفت: «خب. دستت درد نکنه، ما یک برجک هم نیاز داریم». .
- برجک برای چی میخوای؟ . . . . . میخوایم عراقی ها رو ببینم، یه بولدوزر بده برجک خاکی بزنیم.
به بچه ها گفتم یک لودر و بولدوزر بدهند تا ببینیم چه فکری در ذهنش دارد. او هم به راننده گفته بود یک برجک خیلی بلند بزند. نزدیک صبح که هوا کمی روشن شد دیدم همین طور اطراف سنگر خمپاره به زمین می خورد. تعجب کردم تا روز قبلش اینقدر آتش دشمن شدید نبود. بیرون آمدم، دیدم یک برجک به چه بلندی نزدیک هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته. هم عصبانی بودم، هم خنددام گرفته بود. طراح برجک را صدا کردم و گفتم: این کی زده؟! خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم».
سرداران شهید باکری
🍂🍂
🔻 گمشده هور 1⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
طراح برجک را صدا کردم و گفتم: اینو کی زده؟ خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم».
دستش را گرفتم و گفتم: «بیا بریم تو سنگر» یک چایی ریختم و جلویش
گذاشتم.
گفتم: «اگر می خوای چیزی بزنی، برو ۲۰۰ متر اون طرف تر بزن. میگم سه چهار تا لودر و بلدوزر دیگه هم بیان و سه ساعته برات بزنن». خیالش که راحت شد، چهره اش از هم باز شد، چایی اش را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرون رفت.
***
سرانجام عملیات بزرگ بیت المقدس با موفقیت انجام شد و خرمشهر در مقابل چشمان بهت زده دشمنان آزاد شد. از شوق بیسیم را گرفته بودم دستم و داد میزدم:
خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد»،
بعد از عملیات با بچه های تیپ به جفیر رفتیم و در پاسگاه شمالی مستقر شدیم. عراقی ها وقتی عقب نشینی میکردند پشت سرشان مین می انداختند تا حرکت ما را کند کنند. آنجا که بودیم قرارگاهمان موقت و دور تا دورمان خاکریز بود. بعد از چند روز به پاسگاه برزگر برگشتیم که عراق با تانک های تی ۷۲ و ادوات زرهی سنگین دوباره حمله کرد. ما را دور زد و جلو آمد، داشت بچه ها را قتل عام میکرد. شب که شد به جودی گفتم: «بریم پیش عراقی ها ببینیم چه خبره؟»
گفت: «منطقه خطرناکه. نمیشه بریم. تو فرمانده ای» گفتم: «اتفاقا برای همین باید بریم ببینیم چه خبره».
بالأخره راضی شد و سوار موتور شديم و سمت سیل بند دوم که نزدیک هورالهویزه بود رفتیم تا پشت سر عراقی ها در بیاییم. از نزدیک عراقی ها را می دیدیم. سیل بند حالت شيب مانندی داشت. سرم را کنار آن گذاشتم. اما آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم
🍂 🍂
سرداران شهید باکری
🍂🍂
🔻 گمشده هور 2⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم
- على بلند شو داره پی ام پی میاد. بلند شو.
اصلا عین خیالم نبود. در عالم دیگری سیر می کردم و متوجه دور و برم نبودم. جودی دائم میگفت: «بلند شو، بلند شو» موتور را سر و ته کرد.
نشسته بودم روی خاک و میگفتم: «باشه، باشه، عجله نکن، عجله نکن» به آرامی بلند شدم و ترک موتور نشستم. جودی گاز میداد، تازه آنجا متوجه شدم چه خبر است. از عراقی ها رد شدیم و آنها موتور را دیدند و شروع به تیراندازی کردند. جودی با سرعت میرفت و می گفت: «اشتباه کردم تو رو آوردم. اگر تیر بخوری خیلی بد میشه. تو ناسلامتی فرماندهی».
حواسش نبود بادمجان بم آفت ندارد، با هر دردسری بود به سلامت به مقر خودمان برگشتیم. روزهای بعد از آن مواضعمان را تثبیت کردیم و شجاعانه دشمن را عقب زدیم و عراق تا امروز نتوانسته به خرمشهر وارد شود.
بعد از آن که منطقه پاکسازی شد، پدرم به بهانه ی اینکه مناطق آزاد شده را ببیند به منطقه آمد. بیشتر دلتنگ شده بود. دیر به دیر به خانه سر می زدم و پدرم هر روز که از کار بر میگشت از ننه سراغم را می گرفت. فكر میکردم عادت کرده اند و موقعیت را درک میکنند اما دلتنگی می کردند و همیشه برایم نگران بودند. اوایل جنگ هم که در سپاه حمیدیه بودم یکی دو بار پدرم آمده بود دم در سپاه؛ اما به او گفتم که دیگر نیاید. بعد هم که در پاسگاه شهابی مستقر شدیم، رادیو مرتب اسم جفير و پاسگاه را اعلام میکرد و میگفت: «پادگان استراتژیک "حميد" به دست رزمندگان اسلام آزاد شد». پدرم آمده بود و میخواست پادگان حمید را ببیند. من هم گفتم چشم و به سمت پادگان حمید راه افتادیم. وقتی رسیدیم آنجا و چند ساختمان نیمه ويران را دید با تعجب گفت: «هی میگویند پادگان حمید، پادگان حمید اینه؟! بريم جفیر رو ببینم». به طرف جفیر حرکت کردیم. جفير چهارراهی بود که فقط چند خانهی گلی و چند تا درخت داشت و یک تانکر زنگ زده آب هم کنارش افتاده بود .
پدرم گفت: «جفير اینه؟ »
- بله.
- خونتون خراب، این همه جوون کشته دادید برای اینجا؟ محل پرتاب موشک جفیر اینه؟ من فکر کردم یک چیزیه مثل پالایشگاه آبادانه
خیلی شوکه شده بودم و جوابی نداشتم، میدانستم تمام اینها بهانه های دلتنگی است، برگشتیم و فرستادمش رفت خانه
🍂 🍂ادامه دارد.........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پاسخ های کوبنده و بی امان امروز سردار سلیمانی به ترامپ
🔶ایران نمیخواهد، نیرو های مسلح ایران نمیخواهد، خودم حریف شما هستم، نیروی قدس حریف شماست ...
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
4_5933776049916608535.mp3
2.16M
#شهدا
#توشه_سفر_عشق
شبای جمعه که میشه دلا💔 بهونه میگیره
هر کی میاد سر یه قبر ازش نشونه میگیره
اما یه مادر غمگین و آرام میاد کنار شهید گمنام
4_6039521365969600832.mp3
5.97M
تقدیم به روح پر فتوح سیدالشهدای لشگر مقدس ۳۱عاشورا امیر لشگر خوبان آقا مهدی باکری و یار باوفایش جانشین لشگر حمید آقا باکری
پروردگارا
در این شب
دلم را به توميسپارم
تو با قلم عفو و بخشش خود
خط بزن تمام گناهانم را و
بکش بر صفحه دلم
دريایی از سخاوت را
شبتون بخیر و در پناه خدا
#شبتون_شهدایی♥️😍
طلوع گرم چشمانت صادق ترین صبح است🌤
اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را...☀️
سلام صبح و عاقبتتون بخیر
#روزتون_مزین_به_نگاه_شهدا
#همراه_ما_باشید_👇👇👇
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
🌷یاد و خاطره حماسه ساز سوسنگرد
سردار دلاور اسلام
شهید بی مزار
علی تجلایی در سالروز تولدش
گرامیباد🌹
@bakeri_channel
#یا_صاحب_الزمان
آنانڪہ قلبشان ...
زِ تو رخصت گرفته بـود
سربندشان بہ نام تو زینت گرفته بود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
#همراه_ما_باشید👇👇👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#گمشده_هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 3⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
پس از چند ماه از مقام های بالای سپاه دستور انحلال واحدها و تیپها رسید. بعضی تیپها از جمله امام حسن که فرمانده اش "حسين كلاه کج" بود و تیپ ۳۷ نور و چند یگان دیگر منحل شد.
از مرکز به من ابلاغ کردند که سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرم. با بچه های قدیمی سپاه حمیدیه به سپاه سوسنگرد رفتیم. وقتی آنجا را تحویل گرفتم، اوضاع نابسامانی داشت. شهر تازه آزاد شده، هنوز پاکسازی نشده بود. مردم کم کم داشتند به خانه و زندگی شان بر می گشتند. منافقین در شهر تردد می کردند و در سپاه سوسنگرد فقط هشت نفر از بومیهای خود منطقه که اصلا روحیه ی خوبی نداشتند، مانده بودند. دستور بود و ما هم تابع بودیم. اما ته دلم راضی نبود. احساس میکردم از مناطق عملیاتی به شهر کشیده شده ام، در حالی که می توانم طرح عمليات بنویسم، کارهای بزرگی در جنگ انجام بدهم و تیپ و لشكر اداره کنم.
به بازسازی سازمان سپاه سوسنگرد و احیای دوباره آن پرداختم. باید کارهای جدیدی آنجا انجام میدادیم. دلم به نیروهای ورزیده ای که از ابتدای جنگ با هم بودیم خوش بود. خیلی کم پیش آمده بود که مجموعه ما از هم بپاشد یا کسی برود. به هم عادت کرده بودیم و حالا میخواستیم به سوسنگرد سر و سامان بدهیم. بومی های منطقه به دلیل رفتار تبعیض آمیز مسئولان قبلی از فرماندهان و مدیران شهری دل خوشی نداشتند و ما را از خودشان نمی دانستند. تحمل دیدگاه آنها برایم سخت بود، عرب زبان بودم و احساس میکردم با مردم سوسنگرد اشتراکات فرهنگی بسیاری دارم.
می خواستیم ارتباط صمیمانه و دوستانه ای با مردم برقرار کنیم و اعتماد آنان را به خودمان و سپاه جلب کنیم. با بزرگان طوایف و شيوخ که مورد احترام مردم بودند ولی به جهت بعضی رفتارهای نادرست مسئولان قبلی كلا جنگ را رها کرده بودند، دیدار می کردیم و به آنان مسئولیت می سپردیم تا ما را از خودشان و خودشان را از ما بدانند و سرنوشت جنگ برایشان اهمیت پیدا کند. بعضی دیدارها از قبل هماهنگ می شد، اما گاهی اوقات به یکی از بچه ها میگفتم بیا برویم خانه فلان شيخ. بدون هماهنگی می رفتیم، می نشستیم با بزرگ طایفه گرم می گرفتیم و در مورد مشکلات و وضعیت موجود صحبت می کردیم. کم کم سران و شیوخ به ما اعتماد کردند. احساس می کردند عزت از دست رفته شان به آنان بازگشته است. آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که بعدها خودشان در شناسایی ها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما می آمدند.
🍂 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سپاه دوباره غافلگیر کرد،بعداز شهرهای موشکی اینبار تونلهای دریایی سپاه پاسداران.
دستاوردی دیگر از دلیر مردان ایران زمین...😳
#همراه_ما_باشید👇👇👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
خوب نگاه ڪن👀 رفیـق !!
آنجا زمان بعـد از ماست ...
عده ای فراموشمان می ڪنند😔
و از با ما بودن ، پشیمان میشوند 😞
عده ای مـا برایشان نردبان میشویم😣
و عدهای دیگر در فراقمان میسوزند...💔
رفیــق !✋
چه آینـدهی دشواری
در انتظار جامـاندههاست ....
بسم رب الشهدا
#امروز 5مرداد سالروز عملیات مرصاد هست...گرامی میداریم دلاوری های مردان غیور کشورمون در این عملیات و شکست تحقیر امیز منافقین کور دل.... منافقین در این عملیات 6روز بعد از امضای قطعنامه با حمایت صدام ملعون وارد خاک کشور شدند و با مقاومت مردمی و دلاوری رزمندگان اسلام شکست خوردند الحمدالله....
5 #مرداد 67
@bakeri_channel
باخبرباش که مهدی زسفرمی آید🍃
🍃عاقبت این غم جانسوز به سر می آید
گرچه این جمعه گذشت و خبری باز نشد🍃
🍃بخدا بعد شب تار سحر می آید...
#العجل_العجل_لولیک_الفرج
@bakeri_channel
4_515199301593334054.mp3
4.81M
آهنگ ترکی
تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج)
التماس دعا🌹
@bakeri_channel