eitaa logo
سرداران شهید باکری
479 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
445 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
تاریخ هرگز دهم تیرماه سال 1365 را فراموش نخواهد کرد زیرا در این روز دلاوران صحنه نبرد در یک حمله قهرمانانه حماسه آفریدند و را از اسارت آزاد کردند. «یا ابوالفضل العباس(ع) ادرکنی» رمز آغاز عملیاتی به وسعت دشت پرندگان خونین بالی بود که پروازشان در شب دهم تیر ماه سال 65 مهران را از لوث وجود دشمن بعثی آزاد کرد. ارتفاعات « »،« » و شهرکهای «منصورآباد»،«هرمزآباد» و«امامزاده سید حسن» (ع) هنوز هم پس از 22 سال از زمان انجام این عملیات غرورآفرین، این ندای مقدس را در جای جای خود حفظ کرده‌اند. انگار همین دیروز بود که ، قیصر موسی بیگی، رحمان حسینی ؛شهیدمحمدرضاعسگری و حمیدرضا دستگیر شیردل و اسلحه به دست با فریاد قلب دشمن غدار را نشانه رفتند و آنان را از سرزمین مهربانیها مهران بیرون راندند. این پیروزی تا بدان حد اهمیت داشت که راحل در آن روز فرمودند،« » و این همان جمله‌ای بود که بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران پس از «خونین شهر» بر زبان جاری کردند.... ✅سالروز آزاد سازی گرامی باد @bakeri_channel
شهیدجاویدالاثرعباس آسمیه
#امروز برای شهید هدیه تولد بفرستیم با خوندن این دو دعا:
وقتی خط اتوی شلوارش و واکس کفش نظامی در برابر عظمت بی معنا میشود... دژبان کل ارتش برسر در منطقه چیتگر تهران
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 ۱۰ تیر ماه ۱۳۶۵ - سالروز آزادسازی شهر "مهران" 💠 در عملیات کربلای یک اعلام خبر آزادی مهران از رادیو با صدای @bakeri_channel
مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم... این روزها بیشتر از همیشه شرمنده نگاه منتظرتان هستیم آن نگاهی که گویا فریاد میزند... خونمان را به سازش با دشمن نفروشید افسوس...هزاران افسوس که خون دل خوردن هایتان...یادمان رفت .
#شهادت پسرم به روایت پسر ارشد امام خامنه‌ای: علی اصغر که شهید شد آقای خامنه ای با پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، هم رزم علی اصغر بود و زمان شهادت پسرم آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی اصغر تعریف می کرد که: ما داشتیم از خط بر می گشتیم، گفتم: علی اصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان می آیم. آقا مصطفی گفت: من چند قدم که رفته بودم انفجاری شد و گفتند صفر خانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. پسر حاج آقا خامنه‌ای به من گفت: راضی باشید من این #قرآن را به یادگار بر می دارم... #مادرشهید #شهیدعلی‌اصغرصفرخانی @bakeri_channel
خاطرات مادر #شهید‌ علی اصغرصفرخانی: 🌷اگر زن نگیری از جبهه اخراجت می‌کنیم😊: یک بار آمد خانه و به پدرش گفت: بابا گفتند باید زن بگیری، وگرنه از جبهه بیرونت می‌کنیم!! البته این موضوع را با شوخی مطرح می‌کرد.☺️ پدرش گفت: اگر کسی را مد نظر داری بگو برویم خواستگاری. علی اصغر گفت: نه فقط می‌خواهم #بسیجی باشد.  من هم در مسجد محل دختر خانمی را دیده بودم که از رفتارش خوشم آمد. پرس‌و‌جو کردم و آدرس خانه‌شان را گرفتم و رفتیم خواستگاری. الحمدالله قسمت شد و هر دو قبول کردند. مراسم ازدواجشان خیلی ساده برگزار شد. علی اصغر و خانمش به خواست پسر من، هیچ کدام از فامیل را دعوت نکردند. او می‌گفت می‌خواهم فقط از بچه‌های لشکر در مراسمم ‌باشند. همین هم شد. هر چه گفتم، مادر زشته فامیل ناراحت می‌شوند، گوشش بدهکار نبود و می‌گفت، ما در کوچه‌مان تازه شهید داده‌ایم و خانواده‌اش عزادار هستند، آن وقت ما در این موقعیت مراسم شادی بگیریم؟ خانمش هم با او هم عقیده بود. پس از آن هم رفتند مشهد و برایم سوغاتی یک پارچه پیراهنی آوردند. @bakeri_channel
#قدردان‌شهدا‌باشیم.... #شهیدعلی‌اصغرصفرخانی ❤️شادی روحشون صلوات❤️
به : . ....با حلقه‌ی صفیه بازی میکرد، از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش اخم کرد:"اون روزی که باید دستم میکردی، نکردی! مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟حالا دست میکنم، اگه میدونستم زن اینقدر خوبه، زودتر ازدواج میکردم اصلا تا دیپلم میگرفتم...😊 اینکه مهدی خنده اش را نبیند،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت: آره دیگه، اون قدر صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد ،خودت هم که کوپنی هستی، اگه خدا بخواد، ماهی یک بار اعلام میشی😊معلومه که خوش میگذره.". از خنده ریسه میرفت☺️،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟اما یک چیز را درست حدس زده بودم، اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود، حالش که بهتر شد،باز من تنها شدم؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم. بعد از عملیات بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و فرمانده سپاه بشود،اصرار میکردم قبول کند، آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست، ترور که هست"دیگر تمام شد، هیچ چیز نگفتم،میدانست من به چی فکر میکنم. ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم. ماه بود و خرما پزان اهواز، شب احیای سوم، مهدی رسید خانه، آماده شدم با هم برویم مراسم؛ جایی.. مهدی همانطور نشسته،خوابش برده...بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید..،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم... همین کم خوابی ها یکبار تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ خانه‌ی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد، تا صدایش را شنیدم؛ زدم زیر گریه... بار آخری که رفته بودم اهواز، بیشتر میدیدمش،خبری از عملیات بزرگ نبود و زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، زن جنگی باشی نه " برود خانه،من هم زود رفتم،خانه‌ی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ زودتر رسیده بود و کمین میکشید😊 من از کدام در میروم تو ،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.😌 ...از پله میرفتم بالا که در زد، با آن قیافه‌ی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، شروع کرد به اوهو اوهو کردن!!!؛ سر به سرم میگذاشت، ادای گریه ی من را در می آورد😐☺️ . ... صلوات @bakeri_channel
داشتیم میرفتیم سمت هلی کوپتر توی مسیر #آقا_مهدی_باکری یک تسبیح #مرگ_بر_آمریکا گفت...میگفت آقای مشکینی فرمودند: ثواب گفتن مرگ بر آمریکا کمتر از #صلوات نیست. کتاب:به مجنون گفتم زنده بمان #مرگ_بر_امریکا . . #به‌یادشهدای ۱۲تیر۱۳۶۷ #پروازشان‌_را_به_خاطر_بسپار #مسافران‌بهشت #پرواز۶۵۵ #سفری‌تاخدا ⚘شادی روحشون صلوات⚘ @bakeri_channel
💥انهدام کامل تیم تروریستی ضدانقلاب در چالدران روابط عمومی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) نیروی زمینی سپاه: 🔹 تیم کمکی ضدانقلاب که شب گذشته برای نجات متواریان درگیری قبلی و آسیب رساندن به مرزهای ایران از خاک ترکیه وارد حریم کشورمان در منطقه ماکو شده بود، به‌طور کامل منهدم شد. 🔹 جنازه‌های کشته شدگان به همراه سلاح و تجهیزات مربوطه در اختیار رزمندگان اسلام است. 🆔 @bakeri_channel
کوثر جان روزت مبارک🌹 یادگار نازنین شهیدمحمود رضابیضایی❤️
آرمیتا خانم روزت مبارک🌹 یادگار شهیدهسته ای داریوش رضایی نژاد🌷 بر تمام دختران مبارک باد
شهیدمهدی باکری
به . از حمام که در آمد، چند دقیقه‌ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده، دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😊 همسایه‌ی طبقه پایین همیشه از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید ،به ما هم یاد بدید☺️ . مهدی میزد اما شوخ بود...بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند "این آقا مهدی شما حرف هم میزنه!؟ما که ندیدیم اما خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش، به خنده و خوش و بش میگذشت،به دوستان جبهه ایش هم که می افتاد، شیطنتش گل میکرد... . آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐 خانه گرفته بود، او رفت و باز هوایی شدم دل دل میکردم که مهدی زنگ زد و گفت را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول... خانواده بودیم و سه تا اتاق. فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. تک اتاق بالا برای من مانده بود،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ نزدیک مقدماتی دو خانواده‌ی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد؛ عیدی را کنار هم نبودیم، خجالت بکشد که دست خالی آمده گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم...."من چیزی نمیخواستم :"این اولین عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست" . صلوات @bakeri_channel
: (روز شهرداری بربهترین شهردار کشورم مبارک) ؟؟؟؟👇آیاهمه مسئولین چنین عمل میکنند؟؟ . . ۲۵ساله بود که شد ، مردم ارومیه هنوز هم دوران شهرداری مهدی باکری را بهترین دوران می‌دانند 💢حتی یک قطعه زمین ، به اندازه ی قبر هم ، به نام خود  نزد!! نه برای خود و نه برای برادرانش؛ حمید و علی. .... . ‍ ‍ : یکی از ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم: کار گفت: فردا بیا سرکار باورم نمی شد فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بوده است. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در شد یکی از همکاران گفت::توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهیدباکری این درخواست خود بود. . . بود... اومد شلوارش رو داد بالا آب خونه ی پیرزن رو خالی میکرد پیرزن هم نشناختش به فحش میداد. ۱۴تیر @bakeri_channel
Alimi-Esteghbal Moharam1397.mp3
3.04M
اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم
نماز روزهای یکشنبه ماه ذی القعده #التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 #خبر_فوری ورود پیکرهای مطهر شهدای تازه تفحص شده به کشور 🌹 💠سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین: پیکرهای مطهر ۴۴ شهید تازه تفحص شده دوران دفاع مقدس روز پنجشنبه ۲۰ تیر ماه ساعت ۹ صبح از مرز شلمچه وارد کشور خواهند شد.🕊 🔻 این شهدای والامقام که طی دو ماه اخیر در مناطق عملیاتی شلمچه، کتیبان، شرق دجله و زبیدات کاوش شده اند مربوط به عملیات های رمضان، محرم، خیبر، کربلای پنج و تک دشمن در سال ۶۷ هستند. ❇️ مراسم استقبال از پیکرهای شهدا توسط یگان تشریفات نیروی انتظامی استان خوزستان و با حضور مردم شریف آبادان و خرمشهر در مرز شلمچه برگزار خواهد شد. 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایت_همسر :
به : . ...و بهتر از آن این بود که بماند، صفیه دکمه‌ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند، مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی، موهایش را مرتب میکرد، صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید، فایده نداشت، بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ... مهدی دکمه‌ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره‌ی کت و شلوار دامادی که مادر به او هدیه داد، هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند، یک دست لباس نو داشته باشد، به خرجش نرفت..😊 عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍، مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت... . میخواست برودعروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند، صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد :"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟" برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت:"تو جا نمیشی اینجا"☺️ و دستش را به سینه اش میزد . آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم" گفت:"اگه جور بشه، شاید بریم هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم. داییِ مهدی تهران زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه‌ی مردم معذب بودم، مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین" خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که تنها نروم...😊 .... . ❤️ هوامونو داشته باش آقامهدی @bakeri_channel