eitaa logo
سرداران شهید باکری
478 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
445 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر عزیزم تولدت مبارک😍سایه ات مستدام❤️ ودشمانت نابود باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پدر استاد حسن رحیم پور ازغدی از روزی که رهبر انقلاب مهمان خانه‌شان شد: پسرم براش شیرینی بُرد خندید، گفت من از روزی رهبر شدم شیرینی، میوه و غذای خوب نخوردم...
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : ...دل نگرانی هامان هم مشترک بود،هر عملیات دلمان آویزان بود،که این بار نوبت کداممان است که خبر بیاورند، بیایند دنبالمان و برویم، هر روز خبر شهادت شوهر یکی می رسید... #صدای زنگ تلفن،گوشمان را تیز میکرد، حمید آقا همون موقع ها شهید شد، کسی جرئت نداشت به فاطمه بگوید من توی اتاق خودمان بودم چادرم را سرم انداخته بودم و گریه میکردم😭،گفته بودم به فاطمه بگویند مهدی شهید شده،آماده باشیم که ماشین میفرستند دنبالمان همین را بهش گفتند،اما فاطمه فهمید؛گفت:"نه،حمید شهید شده" و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،با هم بر گشتیم ارومیه،توی راه فقط گریه بود و بی قراری ((صدای مهدی را که از پشت تلفن شنید،بغضش ترکید:"تو هم شهید میشی،من میدونم،بذار قبلش ببینمت" به جای تسلیت گفتنش بود؛مثل بچه ها شده بود، #مهدی هم بغض داشت😔،از خودش خجالت میکشید،تسلیت گفت، مهدی بغضش ترکید و با صدا گریه کرد😭ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند..این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودن #بعد از#شهادت حمید آقا، زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند... . #شادی روح شهیدآقامهدی وآقاحمید باکری #صلوات @bakeri_channel
#عکسی_که_شهید_باقری_در_دوران_سربازی_برای_مادرش_فرستاد روز دوشنبه ۲۷، ۶، ۵۷ هجری شمسی، در تپه خرگوشان که گردشگاه کوچکی است در شمال غربی و گوشه ایلام؛ از اینجا شهر، قشنگ معلوم است و خب، شهر هم شهر کوچکی است؛ ‌جایی است شبیه شاه‌گلی تبریز به مقیاسی خیلی کوچک که فقط یک تپه کوچک است. فقط یک خیابان بن‌بست روی آن ساخته‌اند که وسایل و یا کسی می‌آید بالا، باید از همان‌جا برگردد. مثل تبریز نیست که از یک طرف بروی و از طرف دیگر برگردی؛‌ باری، عکاس آمد با دوربین پولاروید فوری؛ من که قصد نداشتم با لباس مقدس سربازی عکس بگیرم. بچه‌ها گرفتند و من هم با جریمه یکصد ریال تمام برای این بابت، به دریافت یک عکس نائل آمدم. اول خودم از قیافه به قول طرف، ‌میخم خنده‌ام گرفت؛ تا چه رسد به دیگری ولی گفتم هر چه بادا باد. 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : #قسمت27 . ..پیش آنها که بودیم بچه ها،احسان و آسیه؛مهدی و مصطفی از سر و کولش بالا میرفتند و او بازیشان میداد، یک عکس با این بچه ها ازش گرفتم، آسیه بغلش بود و سه تا پسر ها دور وبرش، این آخرین عکسی بود که از مهدی انداختم... . قبل از هر عملیات بچه های لشکر یک سر میرفتند پیش امام، قم زیارت میکردند و بر میگشتند؛ مهدی برایم سوغاتی،کتاب و سوهان که خیلی دوست داشتم می آورد،گاهی مشهد هم میرفتند، آخرین بار از مشهد برایم روسری و جانماز آورد... روسری ژرژت قهوه ای که گل سنبلی گوشه اش گل دوزی کرده بودند و جانماز سبز که یک جیب کوچک جامهری داشت ،برای بچه های لشکر و مادر و عمه ام که پسرش شهید شده بود، از همان جانمازها آورده بود،گذاشته بودشان لای چفیه اش و گره زده بود، روسری را باز کردم و زود سرم انداختم و قربان صدقه اش رفتم هر چند بهانه ای برای اینکار نمیخواستم، همیشه راحت حرف دلم را میگفتم، اما مهدی زیاد اهل ابراز محبت نبود، میگفتم:"یه بار هم تو بگو دوستم داری" میگفت:"من با رفتارم نشون میدم...حتما که نباید به زبان بگم" . #ادامه_دارد... #شهیدمهدی‌باکری #اخلاص #بی‌ادعا‌ #فرمانده‌باکری . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه‌های سرخ حماسه‌ای... دلت، دریا می‌نوشت و نگاهت، طوفان می‌سرود... برخاستی آن هنگام که نفس‌های سرما، پنجره‌ها را سیاه کرده بود و شهر، می‌رفت که در اضطراب ثانیه‌های تجاوز، کمر خم کند برخاستی و با قدم‌های استوارت در رگ‌های وطن، خون زندگی جاری شد... برای بال‌های زخمی‌مان دعا کن... #بزرگمردان_کوچک_دفاع_مقدس 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
5c6332e1a43a5b679a9b72ad_3337744192492292941.mp3
5.28M
⭕ ( شهدایی ) ✔ شهید گمنام، خوش نام تویی، گمنام منم ✔ کسی لب زد بر جان تویی، ناکام منم 🎤 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
🚨 🌷کشف و شناسایی پیکر مطهر پس از ۳۸ سال 💠 سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین اعلام کرد: 🔹درجریان تفحص اخیر در ارتفاعات ۱۱۵۰ بازی دراز، پیکر مطهر از فرماندهان گمنام و غیور ارتش قهرمان ،پس از ۳۸سال کشف و شناسایی گردید. 🔸به منظور تکریم مقام این شهید والامقام ،مراسم وداع با این شهید عزیزبا حضور فرماندهان ، همرزمان و مردم عزیز تهران روز شنبه مورخ ۲۹ تیر از ساعت ۱۶ در معراج شهدای تهران برگزار می گردد. 🔹بر اساس برنامه ریزی به عمل آمده مراسم استقبال از روز یکشنبه توسط ارتش جمهوری اسلامی در محل پادگان لشکرک برگزار خواهد شد. 🔸پیکر مطهر شهید روز دوشنبه به استان کرمانشاه اعزام خواهد شد تا چشم انتظاری ۳۸ ساله خانواده شهید پایان یابد. 🔹برابر هماهنگی های بعمل آمده، به حول و قوه الهی پیکر مطهر همزمان با ایام سالگرد عملیات پیروزمندانه مرصاد ،روز پنج شنبه مورخ ۳ مرداد در استان کرمانشاه تشییع و به خاک سپرده خواهد شد. 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
به : ...وقتی میرفت، تا سه چهار روز شارژ بودم، یاد حرف ها و کارهاش می افتادم، لباس هاش را که می شستم، جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید، وظیفه‌ی خودش میدانست، مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با اینکار را بکنم،لباسهاش نو نبود، وقتی میشستم، بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم؛ گل من یک نشانی بر بدن داشت/یکی پیراهن کهنه به تن داشت... بعد دلتنگی ها شروع میشد، بد اخلاق میشدم، گریه میکردم، حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم، عین دیوانه ها با خودم حرف میزدم. خانه‌مان و ستاد توی یک خیابان بودند، شاید کمتر از یک ربع فاصله داشتند، اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته، ده روز از هم دور نگه میداشت. پشت پنجره می نشستم و وانت های سپاه را که رد میشدند، نگاه میکردم میگفت: بذار من زنگ بزنم بعد در رو باز کن، شاید غریبه باشه، شبِ و خطر داره" اما من گوش نمیدادم، می خواستم خودم در را رویش باز کنم. سرش را گذاشت روی سینه‌ی مهدی و تا جایی که توانست زار زد، آنقدر که پیراهنش خیس شد مهدی دست برد زیر چانه‌ی صفیه و صورتش را که از گریه سرخ شده بود، بالا آورد و گفت:"آخه صفیه،تو همه رو ول کرده ای و چسبیده ای به من، ست، از دستت بیوفته، میشکنه، نباید دل بسته ش شد... اما مهدی برای او دنیا نبود، نمی توانست مثل او فقط خودش را بسپارد و راضی باشد به هر چه او میخواهد،نمی توانست مثل او همه ی فکر و ذکرش جهاد باشد و آنچه رضای خدا است؛ مهدی میدانست صفیه دست از این گریه ها که تازگی ها بیشتر شده بود،بر نمیدارد گفت:"به این گریه ها جهت بده،نذار الکی هدر برن؛به یاد امام حسین باش و مصیبت های خواهرش،زینب" ... دارد.... شیشه‌ست،از دستت بیوفته،میشکنه،نباید دل بسته ش شد @bakeri_channel
🌴سردار عاشورایی خیبر شهید بایرامعلی ورمزیاری فرمانده گردان علی اکبر لشگر 31 عاشورا و نبرد پل طلائیه (قسمت اول) 🌹 ظهر جمعه بود ، دومين روز عمليات خيبر. حوالي پل طلاييه صحنههايی سرخ از ايثار و رشادت مردان عاشورايي را در ذهن خود ثبت ميکرد. شب قبل به دستور آقا مهدي باکری وارد منطقه شده بوديم ؛ دو گردان از لشکر عاشورا و دو گردان هم از لشکر نجف اشرف. تا رسيدن نيروهاي لشکر 27 حضرت رسول بايد با دشمن ميجنگيديم . مأموريت ما موفقيت آميز بود و توانسته بوديم به عمق مواضع دشمن نفوذ کنيم و در اطراف پل طلاييه موضع بگيريم . ساعت حوالي چهار بامداد روز شنبه ، به فکر افتاديم که با روشن شدن هوا ، دشمن دست به پاتک خواهد زد، بايد چارهای انديشيد.  نتيجه صحبتهاي فرماندهان اين شد؛ نيروهاي لشکر نجف و گردان امام حسين (ع) لشکر عاشورا با عمليات غافلگيرانه پل طلاييه را تصرف کنند. يک گروهان از گردان علياکبر هم با آنها برود و دو گروهان هم جاده منتهي به پل طلاييه را حفظ کنند. من جزو نيروهايی بودم که در کنار ورمزياری مانديم تا جاده را حفظ کنيم و مانع محاصره بقيه نيروها شويم. راوی: ابوالفضل هادی از آزادگان خیبری گردان حضرت علی اکبر
🌹🌴#سردار_عاشورایی_خیبر_شهید_بایرامعلی_ورمزیاری فرمانده گردان علی اکبر لشگر 31 عاشورا و نبرد پل طلائیه (قسمت دوم) 🌴🌹 . . . ... زمین مسطح بود. شروع کرديم به کندن جان پناه براي خودمان ، تحرکات زرهی دشمن را ميديديم و سنگرهای ما هم آسيبپذير بود. با اين حال درگيریهای پراکندهای با دشمن داشتيم. وقت نماز صبح شده بود. نماز را خوانديم و پس از نماز بود که صدای #محمد_باقر_مشهدی_عبادی #فرمانده_گردان_امام_حسين (ع) از ميان خشخش گوشي بيسيم پيچيد: #برادر_ورمزیاری! ما پل را تصرف کرديم. جاي مناسبی است براي پدافند. بهتره با نيروهات بيايی اينجا. تا هوا روشن نشده و دشمن پاتک نزده بيايين... #ورمزیاری نيروها را حرکت داد. در حين حرکت متوجه شديم که جلوتر از ما دو گروه زرهی در دو طرف جاده با همديگر درگير هستند. يکديگر را محکم ميکوبيدند. مات و مبهوت نگاه میکرديم به صحنه درگیری. دو تن از بچه ها را فرستادند برای کسب اطلاعات. بچه ها سريع برگشتند. گفتند هر دو طرف ، نیروی دشمن هستند. به خيال اين که طرف مقابل دشمن است بر سر همديگر آتش ميريزند. اين وضعيت برای ما خوشحال کننده بود که سرشان به خودشان گرم است ؛ ولی گذشتن از ميان اين حجم آتش ممکن نبود ، عبور از جاده يعنی بردن دو گروهان به کام مرگ! ... . . #راوی . . #ابوالفضل_هادی_از_آزادگان_خیبری_گردان_حضرت_علی_اکبر_لشگر_31_عاشورا 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
#سالروز‌_شهادت🌹 #شهیدسرلشکرخلبان عباس دوران @bakeri_channel
ای شـ‌هـــید . نام تو در #شلمچہ . با حضرت مادر گره خورده... . اصلاً تا مےگویند #شـ‌هادت در شلمچہ، . منتظریم بشنویم: . #پـ‌هلو . #ســیـنہ . #سوختن . #گمــــنامـے... . شب بخیر . #سردار_شهید_علی_اکبر_سودی . . #تولد_:_خوی . . #شهادت_:_شلمچه 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31 👈ما را به دوستان خود معرفی کنید👉
شهیدمهدی باکری به روایت همسر:
به : . . ...تا اسم (ع) می آمد، شانه هاش می لرزید، اما من برای مهدی بی تابی میکردم، برای خودم هم گریه میکردم، برای روزی که او دیگر نیست..... روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد، ما که از قبل هم را نمی شناختیم، هر روزی که میگذشت، توی زندگی علاقه مان شکل میگرفت میگفتم: مهدی،اصلا راضی نیستم به خاطر من از کارِت بزنی و بیایی... اما دلم را چکار میکردم؟ میری از ستاد بیرون ،به من خبر بده، از این بالا، از پشت پنجره چند دقیقه نگاهت کنم میخندید...و چَشم میگفت... دستِ خودم نبود، همه چیز بهانه بود برای اینکه گریه کنم، حتی گاهی زل میزدم به متکاش و فکر میکردم روزی میرسد که دیگر مهدی سرش را روی این متکا نگذارد😔،صدای اذان می پیچید، انگار همه‌ی غم های عالم روی دلم می نشست؛ آنقدر آشفته بودم که بارها خواب دیدم شده و من بچه به بغل، تنها وسطِ بیابان رها شده ام و گریه میکنم، شاید اگر ما یک زندگی عادی داشتیم، مثل زندگی های دیگر ،برای هم عادی میشدیم، اما همه‌ی زندگی ما در بحران گذشت و انتظار مهدی صبوری میکرد، اگر اوقات تلخی هم بود، از جانب من بود؛ آن هم از روی دل تنگی، میدانستم نمی تواند بیشتر از این وقت بگذارد برای من،دوست داشتم چند روز با هم برویم گفت: خاک بر سر من اگه یک لحظه‌ی زندگیم برای خودم باشه"😔 ..همه‌ی فکر و ذکرش این بود که چه کاری بهتر است،مفید تر است،آن کار را بکند.... . ... ‌‌. . صلوات @bakeri_channel
💠دانشمند شهید داریوش رضایی نژاد دانشجوی دکترای مهندسی برق دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی : ۱۳۵۵ آبدانان(ایلام) : یکم مرداد ۱۳۹۰ 🇮🇷شادی روحشون صلوات🇮🇷 @bakeri_channel
#شهیدداریوش‌رضایی‌نژاد🌹
روسفید درگاه الهی ۶۰ ساله شد🌷 ۲ مرداد ولادت سردار شهید حاج احمد کاظمی مبارک🌹 ✅ کانال اختصاصی شهید احمد کاظمی👇 @shahidkazemi_1384
#شهیدمهدی‌باکری به #روایت_همسر : @bakeri_channel
به : . چند روز قبل از مهدی آمد،تعجب کردم،چه عجب که آمده، معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد، برای خودم سالاد درست کرده بودم، پا شدم غذا درست کنم، نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم. میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری، روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند، دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند، موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:" زن جون ،خداحافظ" لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این بارآخری است که میبینمش..😔 پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، ،دلش خون شد مهدی هیچ وقت از حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود... وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، سراریز میشد ؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت ،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...😔 صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛ هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد، گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...، پرسیدم:"چیزی شده؟" گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم" حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند شده..احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون" یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته اند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند" خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهده‌ی شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود.... . .... . کوی‌شهادت . ❤️همیشه دوستت دارم ای شهید❤️ @bakeri_channel
🚩 قتل‌عام مردم عادی به دست منافقین در بیمارستان اسلام‌آباد/ عملیات مرصاد چگونه طراحی شد؟ 👉 https://tn.ai/2061411