#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_سی_هفت
من همچنان عصبانی بودم و داشتم با هما بحث میکردم که دکتر رو به من گفت:اقا اروم باشید.با بحث ودعوا حال بچه که خوب نمیشه.ارامش خودتو حفظ کن عزیزم..الان که زدی تو گوش خانمت مشکل حل شد؟؟شرمنده و ناراحت سرمو انداختم پایین و گفتم:حالا باید چیکار کنیم اقای دکتر؟؟دکتر گفت:بچه ی شما حتما و بابد بیمارستان بستری بشه و تحت مراقبت باشه تا دنده اش جوش بخوره..گفتم:آخه این بچه ی شیرخوار چطوری بستری بشه؟؟دکتر گفت:مادرش هم پیشش بمونه تا شیرش بده..گفتم:اقای دکتر ما دو تا بچه ی ۵-۳ساله هم توی خونه داریم….. کی از اونا مراقبت کنه…؟؟من که از کله ی سحر میرم سر زمین و غروب برمیگردم….دکتر گفت:باید اون مشکل رو خودتون حل کنید ،..من یه دکترم و فقط در مورد مریض تصمیم میگیرم….باید بچه بستری بشه وگرنه عفونت میکنه و خدایی نکرده به قیمت جون بچه تموم میشه….ناچار لعیا رو بستری کردم و به هما سپردم و برگشتم روستا…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_سی_هشت
تا به روستامون رسیدم ،قضیه رو به مامان و بابا تعریف کردم و گفتم: این چند وقت زحمت بکشید و از امید و ارزو مراقبت کنید تا هما برگرده…بابا گفت:نگران نباش پسرم!!بالاخره عروسها و دخترا هستند،دست بدست میکنیم تا عروس گلم هما برگرده،….،اون روزها یه پام روستا بود و یه پام تهران……توی بیمارستان به لعیا مسکن تزریق میکردند تا دردش کمتر بشه و بخوابه تا دنده ها زیاد حرکت نداشته باشه و جوش بخوره…بیچاره هما اصلا نمیدونستم چطوری لعیا رو شیر بده تا قفسه ی سینه اش لمس نشه.واقعا تحت مراقبتهای ویژه بود…
دو ماه تمام سختی کشیدیم هم من و هم هما و هم خانواده ام تا بالاخره شکستگی دنده ی لعیا جوش خورد،خداروشکر مرخص شد اما متوجه نشدیم چرا این شکستگی ایجاد شده بود…هر سه برگشتیم خونه…..خانواده ام و فامیلها اومدند برای عیادت …..اون شب بعداز رفتن مهمونا به هما گفتم:ببخشید خانمم….ببخشید که اون لحظه ناخواسته بهت سیلی زدم…،هما حتی اخم هم نکرد و با لبخند گفت:اشکالی نداره بالاخره تو هم پدری…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_سی_هشت
در حال حاضر جلیل و خانمش مرتب میاند سراغم تا با کلک و زبون سه دانگ دیگررو هم بنامشون بزنم اما من دیگه آگاه شدم و گول نمیخورم..فقط نمیدونم چطوری سند رو ازشون بگیرم؟یه بار مجید به جلیل گفت:بیا حداقل سهم دخترا رو بهشون پس بده..جلیل با پررویی قبول نکرد،مجیدهم گفت:مطمئن باش خیر نمیبینی چون مادرت بیرون توی زیرزمین زندگی میکنه و تو کل دو طبقه رو تصرف کردی….مطمئن باش با بدبختی میمیری…آخه توی یه طبقه از اون خونه پسرشو عروسش زندگی میکنند و یه طبقه اشم خودشو و زنش…من با کارهام و ندونم کاریها بچه هامو هم با خودم و هم باهمدیگه دشمن کردم مثلا پارسال سر دخترم شکست عروسم گفت:نفرین ما گرفته….الهی بدتر بشند…یا چند وقت پیش پای نوه ام شکست دخترا گفتند:حقشه!!…چون آه و ناله ی ما همیشه پشتشونه……من بین بچه ها تفرقه انداختم و اونارو باهم دشمن کردم….الان چند ساله که بچه هام باهم قهرندو دور هم جمع نشدیم…..
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_سی_نه
دخترم زهرا مثل یه مرد بود.الان که یادم میفته که چه کارهایی برای من میکرد ،،دلم میخواهد بمیرم که چرا ازش رضایت گرفتم و سهمشو دادم به جلیل و بچه هاش؟چرا دلشو شکوند و آزارش دادم؟من خودم همیشه توی عذاب بودم چرا راضی شدم دخترام از حق پدرشون محروم بشند و توی سختی زندگی کنند؟؟من سهمشو دادم به پسرام و خودمو مدیون کردم…ازتون میخواهم هیچ وقت خودتون مدیون کسی نکنید…در حال حاضر بیشتر کارامو دخترم زهرا انجام میده و هیچ وقت منو ول نکرده….دیگه پیر و از پا افتاده شدم و نمیتونم کارهای شخصی خودمو هم انجام بدم .همیشه شیدا یا زهرا میاند کارمو انجام میدند و میرند….میدونم میتونم از طریق قانون و دادگاه به حق خودمو و دخترام برسم ولی اصلا دوست ندارم کار به جاهای باریک بکشه آخه اونم پسرم و پاره ی تنمه و هنوز مثل سابق دوستش دارم…..از طرفی میدونم که اگه من هم بگذرم دخترا نمیگذرند و من دوست ندارم بعداز مرگم پشت سرم نفرین باشه…امیدوارم قبل از مرگم خدا به یه طریقی به دل جلیل بندازه و حق همه رو بهشون برگردونه تا من راحت سرمو بزارم زمین……
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_آخر
من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند……
در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید…..
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
روان شناسی دکتر انوشه🗣️:
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_سی_هشت
دو ماه بعد مادرجون منو برد سونو گرافی ومشخص شد بچه ام دوقلو هست…رفته رفته سنگین شدم….هم کوچولو و ریز نقش بودم و هم دوقلو باردار…..یه روز که به سختی ظرفهای سر سفره رو برداشتم و خواستم بلند شم اقاجون ظرفهارو ازم گرفت و رو به بقیه گفت:چی میشه یه مدت هوای عروسک رو داشته باشید….
ناسلامتی بار شیشه داره اونموقع یه جاری جدید هم اضافه شده بود و چهار تا عروس شده بودیم….با حرف اقاجون جاریها به پچ پچ افتادند…مادرجون با صورت سرخ شده یهو از جاش بلند شد و ظرفهارو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون……
حس کردم این ماجرا بوی خوبی نداره پس به زحمت خودمو به مادرجون رسوندم و اسکاچ رو بزور ازش گرفتم اما اون بهم تشر زد و گفت:لازم نکرده….تو برو به استراحتت برس….فریبا جاری بزرگه خنده کنان گفت:مهناز جون تو برو بشین ،،،یه وقت به بچه ات طوری میشه و از چشم ما میبیند….خلاصه میکنم که توی اون خونه هر روز یه دردسر درست میشد که یه سر دردسرها من بودم...
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_سی_نه
اقاجون سفت و سخت پشتم ایستاده بود اما میدونید که مکر زنانه قویترین سلاح توی دنیاست…… شب یلدا شد….همه دور هم جمع شده بودیم و اقاجون بالای مجلس نشسته بود و حسابی مهمونی رو اداره میکرد….نجمه فال حافظ بدست برای همه میگرفت و در انتها هر فال یه مزه پرونی هم میکرد…..زهرا جاری آخری در حال پذیرایی نگاه نفرت انگیزی بهم کرد…..حالا چرا نفرت ؟؟؟
چون وقتی مادر جون خونه نبود جاریها صندوقچه ی مادر جون رو میگشتند و چون من همکاری نکردم و نرفتم و گفتم من از این کار خوشم نمیاد با من لج کرده بود…..بعدها فهمیدم که این عادت جاریها بود و با این کارشون فقط قصد اذیت مادرجون رو داشتند نه دزدی و غیره …..
آخه وسایلشو جابجا میکردند تا مادرجون تصور کنه که چیزی کم شده و ناراحت بشه……شب یلدا به خوبی تموم شد و فقط کلی کار و ظرف شستن و جابجا کردن برای ما موند که باید صبح زود انجام میدادیم ،،،هر چند من کمتر کار میکردم……
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_سی_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه داخل اتاق شدیم.یه اقایی با عبای قهوه ایی رنگ و یه کلاه سفید مثل حاجیها سرش گذاشتهذبود و انتهای اتاق نشسته و از بالای عینکش مارو نگاه میکرد.نگاه سید محسن لرزه به تنم انداخت جوری که مامان هم متوجه شد و بغلم کرد.سید محسن با مهربونی گفت:چی شده دخترم؟؟چرا اینقدر ترسیدی؟؟بابا به جای من گفت:عمو سید!!من هم ترسیدم.نمیدونی تو محله چه خبره!!در عرض یک سال ۴نفری که فقط برای خواستگاری اومدند و قرار بود عقد کنند ،هر کدوم به نوعی کشته شدند.با اینمقدمه بابا تمام اتفاقات رو برای اقا سید تعریف کرد و بعد منتظر نشست..اقا سید که تا اون لحظه بدون حرفی گوش میکرد با تموم شدن حرفهای بابا یکی از کتابهاشو برداشت و از داخلش یه دعا پیدا کرد و توی ورقه ایی نوشت و داد به بابا و گفت:این دعا رو بده دخترت تا همیشه پیشش باشه،دعا باعث میشه از شر شیاطین و اجنه دور باشه.تنها اون دعا نبود خیلی کارها هم گفت که باید انجام میدادم.مثلا نمک با اسفند رو بسوزونم یا یه دعا بود که توی آب خیس کنم و روی سرم بریزم و غیره…..
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_سی_هشت
تمام دعاها و کارهارو مو به مو به کمک مامان و بابا انجام دادیم و روحیه. ام هر روز بهتر شد..هفتم رضا تموم شده بود که پچ پچهای مامان و بابا شروع شد.طبق معمول کنجکاوی کردم و بالاخره مامان گفت:قربون دختر فضول و کنجکاوم بشم.چیزی نیست فقط اون خواستگارت که روز فوت رضا اومده بودند..پریدم وسط حرفش و با نگرانی گفتم:خب.چی شده؟از پشت بوم افتاده یا تصادف کرده؟؟مامان گفت:هیچ کدوم..از وقتی از خونه ی ما رفتند دیگه پیداش نشده.معلوم نیست بی خبر کجا رفته؟؟،همه جارو دنبالش گشتنند و پیدا نکردند.امروز اومدند اینجا سراغ پسرشونو گرفتند اما پیدا نشد.گفتم:خدا بهش رحم کنه و طوریش نشه..میدونستم براش یه اتفاقی میفته اما باورش برای خودم هم سخت بود.این حرفها که بین منو مامان رد و بدل شد زود رفتم حموم تا دوش بگیرم و اون دعا رو روی سرم بریزم.یه دوش حسابی گرفتم و اب دعا رو ریختم سرم و اومدم بیرون…شام خوردیم و رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست……
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_سی_هفت
سمین گفت :تاچندروزپهلوم دردمیکردیه شب دیگه دردش غیرقابل تحمل شدرفتم بیمارستان بعداز سونوگرافی ازمایش دکتر گفت کلیت خونریزی کرده بایدبستری بشی وگرنه ازدستش میدی..گفتم پس بخاطر کلیت بستری بودی..گفت اره ولی پول نداشتم.بیشتر بیمارستان بمونم خودم خواستم مرخص بشم هنوزخوب نشدم درد دارم..گفتم شمارش معکوس پروفایلت برای چی بود..اززیرپتوش یه چاقو ضامن دار دراورد گفت میخواستم رگم رو بزنم خودم ازاین زندگی نکبتی که دارم خلاص کنم دیگه کم اوردم..اون روزبه ثمین قول دادم کمکش کنم و علاوه بر داروهاش خوراکی غذاهم براش خریدم وبهش گفتم روزی یکبارمیام بهت سرمیزنم..خلاصه تا۲هفته هرروز بعدازکارم میرفتم بهش سرمیزدم وهرچی لازم داشت براش تهیه میکردم وهمین رسیدگی من باعث شدخیلی زودسرپا بشه..ثمین دخترباهوشی بودتوبرنامه های کامپیوتری کاربلدبودبه چندنفرسفارش کردم وتونستم تویه شرکت خصوصی براش کارپیداکنم...
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_سی_هشت
تنهامشکل ثمین دوری راه بودچون خونش تقریباخارج ازشهربودبرای اینکه راحت بتونه رفت امدکنه یه اپارتمان۵۰متری براش اجاره کردم
البته پول پیشش وام گرفتم براش که خودش قسطش روبده ومنم یه مقداری که کم داشت بهش قرض دادم و ظرف۴ماه ثمین باکمک من تونست ازاون شرایط بددربیادتویه خونه خوب باوسایل یه زندگی راحت زندگی کنه..ازاینکه تونسته بودم کمکش کنم خیلی خوشحال بودم
البته اونم دخترنمکنشناسی نبودهرموقع بهم زنگ میزدکلی ازم تشکر میکرد برای خودم پریناز دخترم رها دعامیکرد..اون زمان دخترم رها یک ماهش بود منم به عشقش زودمیرفتم خونه،یه روزکه تازه رسیده بودم ثمین بهم پبام دادگفت لوله اب ترکیده تمام خونم رواب برداشته به صاحب خونم زنگ زدم جواب نمیده نمیدونم چکارکنم اگرمیتونی شماره یه لوله کش برام بفرست.یکی ازدوستام لوله کش ساختمان بودشمارش براش فرستادم ولی بهش گفتم بهش نگه من معرفیش کردم چون ادم دهن لقی بود ممکن بودالکی حرف دربیاره....
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_سی_هفت
بعدازخریدن ماشین رابطه ی من وحامدخیلی گرمترازقبل شده بودبیشتراوقات طول روزکه خونه نبودبهم زنگ میزدباهم حرف میزدیم یابعدازکارمیرفتیم بیرون میکشتیم ورفت امدش به خونه ی مابیشترازقبل شده بود..منم بخاطرخریدماشین خودم رومدیونش میدونستم تاجایی که میتونستم بهش محبت میکردم جلوخانوادم بهش احترام میذاشتم افسانه اون زمان درگیردرسش بودبه چیزی خیلی اهمیت نمیداد،یادمه زمانی که امتحان پایان ترمش شروع شدزنگزدبه مامانم گفت یه مدت حامدمهمون شماست البته شبهای که امتحان دارم چون وقتی حامدخونست حواسم پرت میشه خیلی تمرکزندارم..این خبربرای من خیلی خوشحال کننده بودوبخاطرنزدیکی خونه ی افسانه به ماحامدشبهای امتحان میومدپیشمون،البته چندباری هم رفت خونه ی مادرش ولی بیشتراوقات خونه ی مابود..خلاصه می کنم ووارد جزئیات نمیشم بین من و حامد ارتباط بودولی از حد خودمون فراتر نرفتیم و تقریبا خواهر برادری رفتار میکردیم ...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_سی_هشت
یه شب که حامد خونه ما بود شام روخورده بودیم که گوشی بابام زنگ خورد یه کم که حرف زدیدفعه زدزیرگریه اسم عموکوچیکم رو هی صدامیکردشوکه شده بودیم وقتی دیدم بابام نمیتونه حرف بزنه گوشی رو ازش گرفتم،یکی ازعموهام پشت خط بود گفتم عموچی شده بابغض گفت،عموحبیب تصادف کرده تارسوندنش بیمارستان تموم کرده باشنیدنش زبون من بندامده بود..عموم تویکی ازشهرهای نزدیک به مازندگی میکردپدرومادرم شبانه رفتن وقرارشدمنوافسانه حامدهم بعدازامتحان فردای افسانه بریم،چون افسانه فرداش امتحان سختی داشت بهش چیزی نگفتیم که اعصابش بهم نریزه امتحانش روخراب نکنه..بعدازرفتن پدرومادرم رفتم تواتاقم روتخت درازکشیدم هرکاری میکردم خواب به چشمام نمیومدحالم خوب نبودبه سقف خیره شده بودم که برق اتاق روشن شدحامدبایه لیوان شربت امدپیشم گفت اینوبخورحالت بهترمیشه به زوریه کم ازش خوردم ازش تشکرکردم واز اتاق که رفت بیرون..واقعا هنوزهم از رفتارش سردرنمیاوردم...
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯