#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_دوم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا به امید اینکه یک درصد من پسر بشم صبر کرد تا بدنیا اومدم …..با قطعی شدن جنسیتم بابا از اینکه اولین بچه اش دختره حسابی خورد توی ذوقش و تا چند هفته با مامان بیچاره ام سروسنگین شد و حرف نزد…..انگار اصلا منو بغل نگرفت و نگاهم نکرد…..هر چی بزرگتر شدم بیشتر متوجه ی بی تفاوتهای بابا نسبت به خودم شدم اما واقعا من بیگناه بودم…هر کاری میکردم تا دوستم داشته باشه ، بی فایده بود…..اصلا یادم نمیاد که بابا منو بغل کرده باشه……خیلی دوست داشتم مثل دخترعموم که از سرو کول باباش بالا میرفت من هم اینکار رو بکنم اما بابا بقدری بهم اخم میکرد که ازش میترسیدم و سمتش نمیرفتم..….درست نقطه ی مقابلش مامان بود که خیلی دوستم داشت…..مرتب قربون صدقه ام میرفت و بوسه بارونم میکرد…..گذشت و بزرگتر شدم ……وقتی پنج سالم بود یه روز صبح مامان حالت تهوع گرفت وبه بابا گفت باید آزمایش بدم ،،فکر کنم باردار هستم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_اول
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران…
دوران کودکی خیلی شاد و خوبی داشتم …..خدا منو بعداز سه تا پسر به پدر و مادرم داد و شدم عزیز کرده ی مامان و بابا و نور چشم خانجون و خان بابا…..من تنها نو ه ی دختری بودم….۴تا عمو و سه تا عمه داشتم که همه از دم پسر اورده بودند …..
وقتی مامان منو بعداز سه تا پسر بدنیا اورد خونه شده بود پراز شور و شوق…..همه هوامو داشتند و بهم محبت میکردند…..عمو اخری (عمو فرشاد)مجرد و همسن و سال داداش بزرگم حامد بود ……..حامد حدود هشت سال از من بزرگتره….سرگذشت من از وقتی شروع میشه که ۶-۷ساله بودم…
در حقیقت از اون سن به بعد خوب یادمه…ما توی یه روستای تقریبا پیشرفته زندگی میکردیم…خان بابا یه عمارتی برای خودش بنا کرده بود و دور تا دورش رو هم خانه هایی گیپ و بهم چسبید ساخته بود برای بچه هاش…..هر کدوم از اون خونه ها برای یکی از عموها و عمه ها بود که با خانواده اشون اونجا زندگی میکردند………
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_دوم
یکی از خونه ها هم برای ما بود…..وقتی صبح میشد بعداز صبحونه از هر خونه ۲-۳تا پسر میومد بیرون و داخل حیاط هیاهویی میشد که بیا و ببین…این وسط تنها دختر این خانواده من بود و بس(البته بعدا خدا به یکی از عمه ها و دو تا از عموها هم دختر داد)…یه دختر خیلی خیلی خوشگل و ریز نقش،همه میگفتند شبیه مامان هستم ولی با چند درصد زیبایی بیشتر……اون موقع ها وقتی با نوازشهای مامان از خواب بیدار میشدم صبحونه خورد و نخورده میدویدم داخل محوطه ی عمارت …..با تمام بچگیم وقتی دور تا دور عمارت رو نگاه میکردم ته دلم با همون زبون بچگونه میگفتم:خدایا شکرت که خان بابا این خونه هارو ساخته و همه اینجا هستند و من میتونم باهاشو بازی کنم……همه منو دوست داشتند مخصوصا بزرگترا…..از خان بابا و خانجون گرفته تا عمو و عمه ها…..حتی زنعموها هم منو دوست داشتند…الان که به اون زمان فکر میکنم متوجه میشم دلیل دوست داشتن من فقط دختر بودنم نبود بلکه زیبایی وصف ناپذیری بود که باعث جلب توجه میشد….شیرین زبونی و مهر و محبتی که درون داشتم…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_اول
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم....
سلام من بهارم ، الان که این رو
می نویسم سی سالمه . چهارده سالم بود و تک دختر بودم، سه تا بردار بزرگ تر از خودم داشتم که پسر
همسایمون دنبالم بود و میومد خواستگاری ، بیست و سه سالش بود و خانوادم خیلی مخالف بودن برای ازدواج . میگفتن هم سنت برای ازدواج كمه هم این
پسره خیلی از تو بزرگ تره من كم سن بودم و یه جورایی آرزوم ازدواج بود، پسر همسایمون هم اونقدر رفت و اومد تا بالاخره
خانوادم رضایت دادن . وحید شغل آزاد داشت و کفش
فروش بود ، درآمد خوبی هم داشت . ما دوران نامزدی تقریبا طولانی داشتیم، حدود چهار سال عقد بودیم و تو این مدت اونقدر وحید خوب و آقا بود که خانواده
من عاشقش شدن .حتی کل فامیل به وحید حسادت
میکردن و میگفتن سوده چقدر شانس داشته که همچین شوهرش
گیرش اومده . حدودا هجده ساله بودم که رفتیم خونه خودمون ، داداشم برامون یه خونه پیدا کرد که دیوار به دیوار
خودشون بود و دو طبقه بود . طبقه اول یکی دو تا پله میخورد و حالت زیر زمین داشت و طبقه دوم ترتمیز بود . وحید با پس اندازی که داشت خونه رو خريد، و همسایه
برادرم شدم .زن داداشم بیست و دو سالش بود ،یه بچه دو ساله داشت و تقریبا میشد گفت مثل خواهرم
بود. یکی دو ساله اول زندگی همه چیز خوب بود و تقريبا خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، از کوچیک تا بزرگ خانواده رو سرم قسم
میخوردن . بیست سالم شد که با شوهرم تصمیم گرفتیم برای من یه مزون لباس بزنه ، من میرفتم از
قشم جنس میاوردم و می فروختم .یه روز که تو مزون بودم یه خانومی اومد پیشم و گفت شاگرد لازم نداری ؟ گفتم نه
عزیزم من خودم توی طول روز فقط چند ساعت میام اینجا و اصلا نیازی به شاگرد یا
فروشنده ندارم . يهو خانومه زد زیر گریه و گفت تو رو خدا
یه کاری بهم بده ، اصلا اینجا رو تمیز میکنم ، دستمال میکشم برات چایی میریزم
حقوقی هم نمیخوام اونقدر . با تعجب نگاش کردم و گفتم پس واسه چی میخوای
بیای اینجا کار کنی ؟گفت شوهرم بیکار شده، ما اولا مغازه داشتیم خودمون لازم باشه ادرسشم میدم ، حتی من یه بار اومدم مزون شما و ازتون خرید کردم ولی یه از
خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و مجبور شدیم دار و ندارمونو بفروشیم حتی مجبور شدیم دو سه ماهه دیگه خونمونو از رهن دربیاریم تا بتونیم
بدهی رو بدیم . گفتم من بهت قولی نمیدم....
🍃🌹
#بهار
#پارت_دوم
باید شوهرم بیاد تا ببینم نظر اون چیه ،خانومه اونقدر اصرار کرد که دیگه نزدیک بود عصبی بشم بعدشم گفتم شمارتو بده و برو لازم
باشه خودم بهت زنگ میزنم. یکی دو روز گذشت و من به کل از ماجرا فراموش کرده بودم ، یه روز که تو مزون بودم یکی به تلفن مزون زنگ زد و متوجه شدم همون دخترس گفت ببخشید بهم خبر ندادین من زنگ زدم ببینم چی
شده ، آخه یکی دو جا دیگه هم برای کار رفتم ولی چون محیط مزون شما زنونس فقط شوهرم اجازه میده گفتم فردا خبر قطعی رو بهت میدم . شب که ماجرا رو به شوهرم گفتم گفت نمیدونم
والا،باید بیام ببینم چه جور آدمیه ، بعدشم
مگه تو خودت از پس کارای مزون
برنمیای؟ گفتم چرا ولی دلم براش سوخته ، میگم ما که این پول ماهانه برامون چیزی نیس ، بزار دستشونو بگیریم ابرو دارن . وحید گفت باشه قبوله بگو فردا همراه شوهرش بیاد مزونت تا ببینم چجوری آدمایی
هستن . و اینجوری شد که پای فتانه به زندگی
من باز شد....روز بعد شوهرم همراهم اومد مزون تا با فتانه حرف بزنه ، می گفت باید سفت و سخت جلو
بریم اگر دلت به حالشون بسوزه فردا به ریشمون میخندن . خندیدم و گفتم چقدر سخت میگیری وحید ؟ بزار اول بیان ببینیم با شرایط ما کنار میاد ضامن معتبر داره بعدش
صحبت میکنیم . تو مزون منتظر اومدن فتانه بودم که دیدم در
زدن و با شوهرش اومد تو ، شوهرش اومد داخل با وحید دست داد و احوال پرسی کرد .شروع کردن به صحبت کردن باهم ، مرتضی گفت خانومم گفته شما شاگرد نیاز داری راستشو بخوای من دلم نمیاد
زنم هر جایی کار کنه ، درسته نیاز داریم که از خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و الان محتاجیم هر چقدر کم اما به خودم اجازه نمیدم زنم هر جایی
" کار کنه ...
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_اول
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان و بابا هر دو از خانواده های آبرومند و سرشناسی بودند.خدا منو بعد از چندین بچه ی مرده و سقط شده به مامان داد.شدم نور چشمی همه،.از مامان و بابا گرفته تا خانواده ی مامان و خانواده ی بابا،بقدری عزیز بودم که اصلا پام به زمین نمیرسید و مدام از بغلی به بغل دیگه انتقال پیدا میکردم…پدر و مادر و عمو و عمه و خاله و دایی و همه و همه واقعا عاشقانه بهم محبت میکردند.بگذریم.هر چی از خوشی و شادی دوران بچگی بگم کم گفتم.گذشت و به سن بلوغ رسیدم.توی روستای ما رسم بر این بود که دخترا زود ازدواج کنند.تقریبا تمام دخترای دور و برم توی همون سن کم بین ۱۲-۱۵سال ازدواج کردند بجز من،من مونده بودم ور دل مامان حالا چرا؟از نظر چهره توی روستا زبانزده بودم و خوشگل،بقدری حیرت انگیز بودم که حتی برای مثال همه به من سیندرلا میگفتند ولی انگار به قول مامان بختم باز نشده بود.بابا کشاورز بود و با توجه به اینکه فقط سه نفر بودیم از مال دنیا بی نیاز شده بودیم……
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_دوم
همه ی دخترای اون دوران باید میرفتند سر زمین کمک پدر و مادرشون بجز من…بابا و مامان اصلا اجازه نمیدادند، من دست به سیاه و سفید بزنم بخاطر همین نسبت به دخترای دیگه تمیزتر و دست و روی لطیف تری داشتم..با این تعریفهایی که کردم قطعا با خودتون میگید چرا خواستگار نداشتم؟شاید باورتون نشه ولی من از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد خواستگار داشتم،،همیشه بهترین خواستگارای روستای خودمون یا روستاهای اطراف اول سراغ من میومدند.ولی فقط در حد خواستگار میموند.یعنی یا داماد میرفت و پشت سرشو نگاه هم نمیکرد یا یکی از فامیلهاشون میمردند یا چله میفتاد و یا اصلا چیزی مشخص نبود و من سراز این خواستگارها در نمیاوردم..درسته که دوران کودکی خیلی خوبی داشتم اما اینکه خوشگلترین دختر باشی و بهت بگند ترشیده همه ی اون خوشگلی رو میشوره و میبره..خودم که هیچ ناراحت بودم، از ناراحتی مامان ناراحت تر میشدم..رسیدم به ۱۷سالگی هنوز همچنان خواستگار داشتم اما نیومده غیبشون میزد…..
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_اول
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر..
کودکی خیلی خوبی داشتم چون باعشق محبت پدرومادرم بزرگ شدم ومیتونم به جرات بگم خیلی هاحسرت زندگی ماروداشتن چون پدرم اوضاع مالیش خیلی خوب بودبه خانوادش بیشترازهرچیزی اهمیت میداد..ما تویه محله ی باکلاس اصفهان زندگی میکردیم ومادرم خاطرحسادت اطرافیان بافامیل خیلی رفت و امد نمیکرد بیشتر بادوستای خانوادگیمون درتماس بودیم.. شایددرسال دوسه بارخاله عمه دایی وعموم رومیدیدیم..دوران کودکی روپشت سرگذاشتم به سن نوجوانی رسیدم باخواهرم افسانه که دوسال ازمن بزرگتربودمیونه ی خوبی داشتم...من فرزندیکی مونده به اخری بودم بعدازمن داداشم مجیدبودومحسن برادربزرگترم که فرزنداول خانواده بوددانشجوی معماری..یادمه۱۴سالم بودکه پدرم بزرگم ((پدرمادرم))فوت کردوبعدازمدتهاماتوجمع فامیل حاضرشدیم میشنیدم هرکس که من رومیدیدمیگفت ماشالله دختردومیه نسرین جون چه بزرگ شده خوشگل!تعریف ازخودم هم نباشه واقعا هم خوشگل بودم چشمای ابی درشتی داشتم که ازپدرم به ارث برده بودم پوستی سفیدوموهای بلندبوری که زیرشال یاروسری به زورپنهانش میکردم ازبس پرپشت بود..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_دوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
برعکس من افسانه به مادرم رفته بودپوستی سبزه داشت صورتش پرازجوش بودخیلی هم دکترمیرفت امافایده نداشت تااینکه بعدهارفت تهران یه سری داروصابون استفاده کردبهترشد
من ودوتاازداداشام چشمامون ابی بوداماافسانه چشماش قهوه ای بود.گاهی که باهم بیرون میرفتیم کسی باورش نمیشدماخواهرباشیم چون ازنظرظاهری اصلاشبیه هم نبودیم وبگم هرچقدرافسانه درس خون بودمن علاقه ای به درس نداشتم وبازورکلاس خصوصی معلم بالامیومدم..بعدازمرگ پدربزرگم مادرم ازلاک خودش امدبیرون کم کم رفت امدمابافامیل درجه یک بعدازسالهاشروع شد..یه کم که خودم روشناختم به سروضعم خیلی اهمیت میدادم به خودم میرسیدم وبخاطرزیبای خدادادی هم که داشتم خیلی به چشم میومدم وقتی وارددبیرستان شدم چشم گوشم بیشتربازشدومیدیدم که خیلی ازپسرهابهم ابرازعلاقه میکنن امازیادتوجهی نمیکردم تااینکه باعلی اشناشدم..علی یه پسردانشجوبودکه تایم بیکاریش روتویه کامپیوتری نزدیک مدرسه کارمیکرد..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯