#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_سه
برای حامد نوشتم،چیزی شده افسانه کجاست؟نوشت خواهر گنده دماغت رفته حموم منم حوصلم سررفته بودگفتم حالت روبپرسم،درجوابش نوشتم خوبه تاالان باهم بودیم چه زود دلت برام تنگ شده نوشت اخه عاشقتم،دوستدارم،متقابلا نوشتم منم خیلی دوستدارم عشقم وعکس قلب بوس براش فرستادم دیگه جواب نداد،پیش خودم گفتم لابدافسانه ازحمومامده وبرای اینکه خیالم راحت بشه پیام دادم،چتهاروپاک کن افسانه نبینه
نیم ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد حامد بریده بریده بهم گفت خونه نمون افسانه همه چی روفهمیده،مامانم روبه روم نشسته بود نمیتونستم حرف بزنم سریع رفتم تواتاقم گفتم چی میگی!گفت بهت یدستی زده من حموم بودم باگوشی من بهت پیام داده.دیگه ادامه ی حرف حامدرونمیشنیدم انقدرمضطرب بودم که لبه ی تخت نشستم خوب میدونستم این دیگه برای من اخرخطه ونمیتونستم چیزی روماست مال کنم اون لحظه تنهاراه حل برام یامرگ بودیافرار..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_پنجاه_چهار
دل جرات خودکشی رونداشتم پس بایدازاون خونه برای همیشه خداحافظی میکردم مثل روزبرام روشن بودپدرم برادرهام زندم نمیذارن..
یه مقدارلباس طلاپس اندازکه داشتم گذاشتم تویه ساک کوچیک طوری که مامانم نفهمه ازخونه زدم بیرون وبرای اینکه شک نکنه صدای موسیقی روزیادکردم که فکرکنه تواتاقم هستم اهنگ گوش میدم.توکوچه که میرفتم ازسایه ی خودمم میترسیدم همش فکرمیکردم الانه که افسانه جلوم ظاهربشه به خیابون اصلی که رسیدم یه ماشین دربست گرفتم رفتم ترمینال خودمم نمیدونستم چکاربایدبکنم اون لحظه تمام فکرم این بودکه ازاون شهربرم حالاهرجاکه شد..وقتی رسیدم ترمینال متوجه شدم اتوبوس مشهدهمون لحظه حرکت داره وازشانسم یه صندلی خالی داشت سریع بلیط خریدم سواراتوبوس شدم..تانشستم تواتوبوس بغضم ترکیدزدم زیرگریه ترس تمام وجودم روگرفته بود..یکساعتی ازحرکت اتوبوس گذشته بودکه گوشیم زنگ خورد..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯