eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
15.6هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
هر بار که لعیل رو برای آزمایش و کنترل بیماریش میبردم دکتر میگفت:تراکم استخوانهاش بیشتر شده…به امید خدا به سن بلوغ که برسه کم کم طبیعی میشه و دیگه نمیشکنه…وقتی این حرفهارو میشنیدم دلم میخواست بالا در بیارم و‌ پروازکنم…خداروشکر رفته رفته که لعیا به بلوغ رسید تقریبا شکستگیش به صفر رسید و مثل همه ی ادمها طبیعی شد…درسته که لعیا درمان شد و تراکم استخونهاش طبیعی شد اما در طول این ۱۳سال بقدری شکستگی داشت که فرم بدنش کلا عوض شده بود..مثلا پاهاش هر بار کج جوش خورده بود و بخاطر همین بسختی میتونست راه بره و از طرفی دختر بزرگی شده بود و هم خودش تمایلی نداشت بغل من باشه و هم من توانایی بغل گرفتنشو نداشتم….برای حل این مشکل یه ویلچر براش خریدم تا اذیت نشه…دستهاش هم مثل پاهاش شده بود طوری که توانایی انجام بعضی از کارهارو ازش میگرفت…باز خداروشکر از پس کارهای شخصی خودش برمیومد…برای اینکه امکانات بیشتری برای لعیا فراهم کنم تصمیم گرفتم یه خونه داخل شهر نزدیک روستامون بخرم تا بچه هام مخصوصا لعیا راحت تر زندگی کنه….. ادامه 👇 خونه ایی که توی روستا داشتیم رو به همون صورت دست نخورده گذاشتیم و توی شهر یه خونه خریدم و اسباب کشی کردیم….چند سالی گذشت….سالی که لعیا برای کنکور اماده میشد ارزو سال چهارم دانشگاه تهران بود و امید هم سال دوم…لعیا برای اینکه حتما کنکور قبول شه چند تا کلاسهای کنکور ثبت نام کرده بود از جمله قلمچی…..برای هر کلاس هم مشاور و پشتیبان داشت…من‌خودم این پیشنهاد رو داده بودم و داخل چند آموزشگاه ثبت نامش کردم……آخه میخواستم صددرصد همون سال بهترین رشته قبول شه…..همین اتفاق هم افتاد و با رتبه ی خیلی خیلی خوبی قبول شد….رتبه ی لعیا دو رقمی بود و دانشگاه پزشکی تهران پذیرفته شد…وقتی لعیا هم تهران قبول شد چون هر سه تا بچه ام تهران درس میخوندند تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم و یه خونه توی شهر‌ تهران اجاره کنم….میخواستم هم پیش بچه ها باشیم و هم لعیا رو بتونم توی دانشگاه رفتن کمکش کنم…این شد که توی شهر تهران اجاره نشین شدم……… ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
حرفهای مادرجون به اون اقایون برخورد و خط و نشون کشیدند و رفتند اما دیگه شد کار هر روزشون که بیان و هوار بکشند و آبروریزی کنند و برند……رفته رفته این اومدنا کم و کمتر شد تا بالاخره سرو کله ی مجید و تازه عروسش پیدا شد……وارد خونه که شدند خانواده ی مجید یه استقبالی ازشون کردند که انگار از سفر زیارتی برگشتند…..بوس و بغل و فدات بشم و غیره از دهنشون نمیفتاد….. این وسط هیچ کدوم به منو بچه ها که نوجوون شده بودند و همه چی رو درک میکردند هیچ توجهی نمیکردند……من که عادت کرده بودم و این اولین ضربه ایی نبود که روزگار بهم میزد ،،چون از هم خون خودم ضربه دیده بودم مجید که جای خود داشت…..فقط و فقط به فکر بچه هام بودم که چرا باید توی سن حساس نوجوونی همچین ضربه ایی رو تحمل کنند.... بالاخره قربون صدقه های خانواده اش تموم شد و مجید اومد سراغ سارا ….خواست سارا رو ببوسه که اون یواش از زیر دستش لیز خورد و خودشو به من چسبوند….... ادامه 👇 مجید با خجالت اروم به من سلام داد که جوابشو ندادم پس رفت سراغ امیر و دستشو دراز کرد تا باهاش دست بده که دستش روی هوا موند…امیر با ناراحتی از خونه زد بیرون ….سارا هم خیره شد به عروس جدید…..به هر حال دختر نوجوون بود و از رفتارهای اونا تعجب میکرد…..اسم اون خانم نیره بود ….. چند سالی از مجید بزرگتر بود….از چهره اش فقط چشمهای روشن برنگ سبز و سفید رویش جذاب بود و از هیکلش قدبلندش…..موهاشو هم زرد کرده بود تا متفاوت تر باشه……نجمه برای خودنمایی از عروس و داماد پذیرایی کرد…با تعجب دیدم که نیره لقمه میگرفت توی دهن مجید میزاشت و بالعکس مجید هم همین کار رو میکرد….. همه ساکت بودیم و انگار فیلم تماشا میکردیم که یهو در حیاط مثل دفعه های قبل محکم کوبید شد و برادرا و پدر نیره وارد شد…..قیامتی به پا شد و دعوا و بزن بزن……نمیدونم کدوم همسایه زنگ زد ۱۱۰ و مامورا اومدند و مردهارو زخمی و خونی بردند کلانتری…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مادر کمال از مامان خواست که رضایت بده تا منو کمال زودتر عقد کنیم و مامان با حرکت سرش حرفشو تایید کرد. با موافقت مامان،مادر کمال زود از کیفش یه انگشتری در اورد و بعد بلند شد و اومد سمت من و گفت:لیاقتت نبود توی یه مراسم ساده انگشتر دستت کنم اما مجبورم عروس قشنگم.شرمندتم،.ان شالله بعدا یه جشن مفصل میگیریم و جبرانش میکنیم.انگشتر رو دستم کرد.چه نامزدی ساده و قشنگی بود.کمال از خوشحالی لبخند میزد.انصافا من و خانواده ام هم خوشحال بودیم آخه هیچ کدوم از خواستگاریها تا این مرحله پیش نرفته بود.بابا گفت:شرمنده که پذیرایی بهتری از شما نشد…انشالله که خانمم بهتر شد یه روز دعوت و جبران میکنیم..مادر کمال با اجازه ی بابا منو برد حیاط و گفت:دخترم!!!من نمیخواهم زیاد بین نامزدی و عقد فاصله بیفته ،به هر حال کمال هم مرد و دوست داره پیش خانمش باشه،،،انشالله مادرت بهتر شد خیلی سریع یه مراسم میگیریم و عقد میشید.. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ کمال خیلی ازت خوشش اومده..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه..بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد.تا در حیاط همراهشون کردم.کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد.بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم،اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق،.بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند.الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره.گفتم:ولم نکرده..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش..وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کم‌کم تونست سر پا بشه و حرف بزنه،بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.عاقد از اقوام‌کمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم..... ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران خلاصه هرکاری کردم که شاید پریناز رو منصرف کنم نشد!به ناچاربه خودثمین گفتم بهتره دیگه نیای،گفت چراکاراشتباهی کردم.گفتم نه فقط میترسم یه روزی پرینازبفهمه همه چی خراب بشه..ثمین اولش فکرکردپرینازازش ناراضیه که عذرش روخواستم.گفتم اتفاقاپرینازمخالفه میگه بمونی ولی من صلاح نمیبینم بیشترازاین اینجاباشی خودت یه بهانه ای برای رفتنت جورکن بااینکه میدونستم ته دلش راضی نیست امابخاطرمن قبول کردچندروزبعدش دیگه نیومد.بعدازرفتن ثمین احساس میکردم یه بارسنگین ازرودوشم برداشته شده.به ثمین گفتم تاوقتی کارپیداکنی ماهانه حقوقت برات واریزمیکنم..اماخب رفتن ثمین ازخونه ی ماخیلی طولانی نشدچون بعدازیک ماه حال پرینازبدشدوقتی بردمش دکترازمایش دادمتوجه شدیم حامله است..ویار پرینازاندفعه ازدفعه ی قبل بدتربود..بااینکه امادگی بچه دوم رونداشتیم ولی چاره ای جزکنارامدن باشرایط رونداشتیم..یه روزکه تازه رسیده بودم سرکارثمین بهم زنگزدگفت پرینازمیخوادببینم.گفتم چکارت داره؟گفت چیزی بهم نگفته بذاربرم بهت خبرمیدم ادامه 👇 بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران نزدیک ظهرخود پریناز بهم زنگ زدگفت میخوام ثمین برگرده پیشمون به کمکش نیازدارم...گفتم یه پرستاردیگه برات پیدامیکنم.گفت نه من باهرکسی نمیتونم کناربیام اخلاق ثمین خوبه وازهمه مهمتراینکه بهش اعتماددارم ومیدونم بهترازخودم ازرهامراقبت میکنه..خلاصه به اصرارپرینارثمین برگشت.البته برگشت ثمین به این معنانبودکه من رعایت نکنم نه اتفاقابیشترازقبل حواسم بودکه اشتباهی نکنیم وتوهمین گیرودارصیغه یکساله منوثمینم تموم شدبه ثمین گفتم دیگه احتیاج نیست صیغه نامه روتمدیدکنیم بابنگاهی صحبت کردم قراردادخونت روتمدیدکردم پس فعلانگران خونه نباش..پریناز۵ماهش بودکه متوجه تلفنهای مشکوک ثمین شدم یکی دوباری ازش پرسیدم ولی جواب درست حسابی بهم نداد.حس کنجکاویم تحریک شده بودکه بفهمم باکی درتماس یه شب که داشت شام درست میکردگوشیش زنگ خوردالبته رو ویبره بودمن زودترازخودش صدای ویبره روشنیدم وقتی صفحه گوشیش رونگاه کردم.... ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
برای حامد نوشتم،چیزی شده افسانه کجاست؟نوشت خواهر گنده دماغت رفته حموم منم حوصلم سررفته بودگفتم حالت روبپرسم،درجوابش نوشتم خوبه تاالان باهم بودیم چه زود دلت برام تنگ شده نوشت اخه عاشقتم،دوستدارم،متقابلا نوشتم منم خیلی دوستدارم عشقم وعکس قلب بوس براش فرستادم دیگه جواب نداد،پیش خودم گفتم لابدافسانه ازحموم‌امده وبرای اینکه خیالم راحت بشه پیام دادم،چتهاروپاک کن افسانه نبینه نیم ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد حامد بریده بریده بهم گفت خونه نمون افسانه همه چی روفهمیده،مامانم روبه روم نشسته بود نمیتونستم حرف بزنم سریع رفتم تواتاقم گفتم چی میگی!گفت بهت یدستی زده من حموم بودم باگوشی من بهت پیام داده.دیگه ادامه ی حرف حامدرونمیشنیدم انقدرمضطرب بودم که لبه ی تخت نشستم خوب میدونستم این دیگه برای من اخرخطه ونمیتونستم چیزی روماست مال کنم اون لحظه تنهاراه حل برام یامرگ بودیافرار.. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ دل جرات خودکشی رونداشتم پس بایدازاون خونه برای همیشه خداحافظی میکردم مثل روزبرام روشن بودپدرم برادرهام زندم نمیذارن.. یه مقدارلباس طلاپس اندازکه داشتم گذاشتم تویه ساک کوچیک طوری که مامانم نفهمه ازخونه زدم بیرون وبرای اینکه شک نکنه صدای موسیقی روزیادکردم که فکرکنه تواتاقم هستم اهنگ گوش میدم.توکوچه که میرفتم ازسایه ی خودمم میترسیدم همش فکرمیکردم الانه که افسانه جلوم ظاهربشه به خیابون اصلی که رسیدم یه ماشین دربست گرفتم رفتم ترمینال خودمم نمیدونستم چکاربایدبکنم اون لحظه تمام فکرم این بودکه ازاون شهربرم حالاهرجاکه شد..وقتی رسیدم ترمینال متوجه شدم اتوبوس مشهدهمون لحظه حرکت داره وازشانسم یه صندلی خالی داشت سریع بلیط خریدم سواراتوبوس شدم..تانشستم تواتوبوس بغضم ترکیدزدم زیرگریه ترس تمام وجودم روگرفته بود..یکساعتی ازحرکت اتوبوس گذشته بودکه گوشیم زنگ خورد.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯