* #کتاب_من_قاسم_سلیمانی_هستم * 📗
#پارت15
ابومهـدی المهنـدس معـاون بسـیج مردمـی عـراق (الحشـد الشـعبی) و تنـی چنـد از اعضـای الحشـد الشـعبی در اطـراف فـرودگاه بغـداد آنـان را بـه شـهادت رسـاندند.
سـردار سـلیمانی در پاسـخ بـه تهدیـد تـرور از طـرف مقامـات آمریکایـی همـواره می گفـت: ایـن تهدیـد نیسـت، کمـک بـه شـوقی اسـت. در پاسـخ بـه افـرادی کـه فکـر میکننــد بــا تهدید هــا رعــب بــر مــا حاکــم میشــود، میگویــم خداونــدا شــهادت در راه خـودت را بـه دسـت دشـمنان دینـت، نصیـب مـن بگـردان.
سـپاه پاسـداران انقلاب اسلامی بـا صـدور اطلاعیـه ای اخبـار مربـوط بـه شـهادت سـردار سرلشـکر قاسـم سـلیمانی فرمانـده نیـروی قـدس سـپاه پاسـداران انقلاب اسلامی را تاییــد کــرد. ســپاه پاســداران در اطلاعیــه خــود آورده اســت: ســردار سـرافراز اسـام حـاج قاسـم سـلیمانی پـس از عمـری مجاهـدت بامـداد امـروز در حملــه بالگرد هــای آمریکایــی بــه شــهادت رســید.
● بابا یکی این حاج قاسم را جمع کنه...
همین طور دارد پهن می شود در سراسر عالم...
تمــام کوچــه پــس کوچــه هــای شــهر های ایــران... از ضاحیــه بیــروت تــا ریــف دمشـق، از محلـه هـای فقیـر نشـین کشـمیر و پنجـاب و دهلـی، تـا خیابـان هـای بغـداد و کاظمیـن نجـف و کربلا و صنعـا, حتـی در آمریـکا واروپـا و اسـترالیا و...همـه و همـه آتشفشـان خشـم علیـه آمریـکا شـده...
نویسنده: ناصر کاوه
ادامــه.دارد....
╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮
@banatolamahdi
╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت15 🌸
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون.
بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم.
با اخم گفتم:
–شما از اون موقع اینجا بودید؟
یه کم هول کردو گفت:
–راااستش نگرانتون بودم.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–خوب با یه مرد تنها با یه بچه...
حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
–شما از کجا می دونید؟
ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم.
عصبانی گفتم:
–کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم.
دنبالم امد و گفت:
–شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم.
ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.
به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت:
–خواهش می کنم.
قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت.
به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم:
–همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم.
صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت:
–خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند.
باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند.
دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم.
دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود.
ــ فقط تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد.
می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد.
–راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد:
–می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه.
جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد.
با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم:
–خب!
هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و...
سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم.
آرام حرفش را قطع کردم.
–اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟
نگاهش به دست هایم کوک شد.
–شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من...
ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد:
–من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم.
و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید.
نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم.
آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم.
╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮
@banatolamahdi
╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت14 اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت15
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
-گفتم #اول_مطالعه کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟
بالبخندکمرنگی گفت:
_اخلاقتون اومده دستم.🙂
-درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید #خدا رو #بیشتر بشناسید.👌
محمد بالبخند به ما گفت:
_دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار.😊
وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم.
سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن.
من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه.
محمد بالبخند به سهیل گفت:
_ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید.😊
بعد اومد سمت ما و گفت:
_سوار شین.
ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد...
وقتی ماشین محمد حرکت کرد،💨🚙
سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد.👀
مریم به محمد گفت:
_چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟
محمد باخنده گفت:😁
_به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون.
بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،🙈سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست.
اما تو دلم برای هزارمین بار #خداروشکر کردم بخاطر 🌟غیرت داداش محمدم.🌟
مریم گفت:
_فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده.😐
من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت:
_سهیل به زهرا علاقه مند شده.😕
محمد باناراحتی گفت:
_درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن.😒
محمد خیلی جدی به من گفت:
_دیگه #صلاح_نیست باهاش صحبت کنی.✋
گفتم:
_اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟😒
محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت:
_مگه شماره تو داره؟😠😳
باحالت بی گناهی گفتم:
_نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.😥
-باهات تماس گرفته؟😡
-امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.😔
-از کجافهمیدی سهیله؟😠
-بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد.
-چی گفت؟... 😠
ادامه دارد...
⤵️♥️🌱
@banatolamahdi
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت15
ندونسته همه ی عزادارا رو مسخره میکردم...
یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم
تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد،
منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن های معروف میدیدم،
یعنی روز و شبم همین بود.
دنبال کردن زندگی مانکن ها و بازیگرای هالیوود،همه ی فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه،لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است...خلاصه...یه خرده با تلویزیون ور رفتم،ولی درست نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن،
مجبور شدم بزنم شبکه های ایران.
همین جوری این کانال،اون کانال میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به
خوندن،من...اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه(اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشوند)داشت
روضه وداع میخوند،دلم شکست...گریه کردم،دست خودم نبود،بلند بلند گریه میکردم...
یه جاش مداح به جای حضرت زینبۜ میگفت:
تویی که مَحرم منی،بمون کنار من/
بری تو،پای لشکری به خیمه وا میشه
دلم خیلی شکست فاطمه....😔
اشک هایم برای ریختن از هم سبقت میگیرند...
چند نفر از افرادی که دور میزهای اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم میکنند،اشک هایم را پاک میکنم.
_ موافقی بریم؟
فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』