* #کتاب_من_قاسم_سلیمانی_هستم * 📗
#پارت20
امـروز اگـر حـاج قاسـم و ابوالمهـدی بـه آرزوی خـود رسـیده اند امـا جبهـه مقاومـت را بـه جایـی رسـاندهاند کـه بتوانـد نبـرد را بـا نیروهـای تـازه نفـس ادامـه دهـد...
بچه هــا نگــران نباشــید، امــروز اگــر خبــر شــهادت مالــک اشــتر ســیدعلی رســید امــا بدانیــم کــه ایــن جبهــه هــزاران مالــک دارد و تیــغ تدبیــر ســیدعلی هنــوز هســت. مبــادا محــزون شــوید، مبــادا ناامیــد شــوید، مبــادا سســت شــوید. خــون حـاج قاسـم مایـه حیـات اسـام خواهـد بـود کما اینکـه خـون حمـزه سیدالشـهدا اسلام را حیـات بخشـید. خـون حـاج قاسـم و ابوالمهـدی عزیـز، قلـوب ایرانیـان و عراقی هــا و میلیون هــا عاشــق اهــل بیــت و دلبســته بــه اسلام را در راه مقاومــت محکــم خواهــد کــرد. مبــادا مبــادا نا امیــد شــوید...
جبهــه مقاومــت از ایــن بعــد، بــا اقتــدار و انگیــزه بیشــتری علیــه آمریکایی هــا و صهیونیســت ها وارد عمــل میشــود. یقیــن بدانیــد آمریکایی هــا دیگــر بــه آخــر خـط رسـیده اند و بهـای سـنگینی پرداخـت خواهنـد کـرد. آمریکایی هـا مـن بعـد نـه در خلیـج فـارس کـه در هیـچ کجـای عالـم دیگـر امنیـت نخواهنـد داشـت. دعـا کنیـد ایـن خون هـا، زمینـه ظهـور حجـت بـن الحسـن (عج) را هرچـه زودتـر فراهـم
کنـد...
نویسنده: ناصر کاوه
ادامــه.دارد....
╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮
@banatolamahdi
╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت20 🌸
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده.
لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
– طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه.
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟
با خونسردی گفت:
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم.
ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟
ــ من که اهلش نیستم مامانم.
ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش.
کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت:
–من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟
مامان دیگه حرفی نزدو خندید.
ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
رو به مامان کردم و گفتم:
– الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها.
ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه.
ــ این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم.
╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮
@banatolamahdi
╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت19 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت20
چشمم به پاهاشون بود....😧😥
از یه چیزی مطمئن بودم،تا #جون دارم #نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم #حجابمو ازم بگیرن...😠☝️
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....😣🔪
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...😵👈🏃
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.😥
گفتم:
_تو حرف نزن.😡
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟😡🔪
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨
داد زدم:_ کی؟😵😡
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟😡
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!😡👊
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!😳😨
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
ادامه دارد...
⤵️♥️🌱
@banatolamahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت19 صدای بوق اشغال، مغزم را منفجر می کند، آه سردم را با صدا ب
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت20
جلوی آینه می نشینم، رژ لب جگری ام را با آرامش روی لب هایم میمالم، این کار را به خوبی از مادرم یاد گرفتم، لب هایم را روی هم میمالم و به تصویر خودم در آینه، بوس میفرستم.
زیر لب می گویم: الهی قربون خودم برم که این همه خوشگلم!
جوراب های بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من اصلا دوست ندارم سرما بخورم، کفش های پاشنه دار قرمزم را هم از کمد در می آورم، مادرم وارد اتاق می شود، با دیدنم تعجب می کند،دو هفته ای می شد که هیچ مهمانی ای نرفته بودم، چقدر ساده بودم!
جلوی مامان میچرخم: خوشگل شدم مامان؟
_ خوشگل بودی...میخندم، موهای بلند مجعدم را بالای سرم جمع می کنم، گل سر کوچک قرمز را روی موهای مشکی ام میکارم، همه چیز آماده است، برای یک شب عالی، از اول هم اشتباه کردم که پا در مسجد گذاشتم، مسجد و صف های نمازش ارزانی همه اُمُل ها، مهمانی های شاهانه هم برای ما.
شال قرمز روی سر میاندازم، موهایم را بیرون می ریزم، پالتوی خزدار مشکی ام را می پوشم،کیف کوچک قرمزم را دست می گیرم و از اتاق خارج می شوم.
بابا در حیاط منتظر ماست، مامان جلوتر از من از خانه بیرون می رود ،من کمی جلوی آینه قدی مان می ایستم و خودم را برانداز می کنم. رنگ سرخ لبهایم به جنگ سفیدی پوستم دویده، از حق نگذریم واقعا زیبا شده ام...به سبک مانکن های ایتالیایی کیفم را دست می گیرم و از خانه خارج می شوم.مامان و بابا در ماشین منتظر من هستند، حمید سردم می شود، پا تند میکنم تا زودتر به آنها برسم، ناگهان زیر پایم خالی میشود و با سر میافتم روی سنگفرش های حیاط.
♡♡♡♡♡♥♡♡♡♡♡
فاطمه لیوانش را با هیجان روی میز می کوبد: چی شد؟افتادی؟
سر تکان میدهم:اوهوم،با کله افتادم زمین.
_ خب چی شد؟
_ رفتیم بیمارستان، پام شکسته بود، دو ماه تموم، تا عید تو گچ بود!
_ نه؟!
_ آره
_ پس یعنی مهمونی نرفتی؟
_ نه، بعدا دوستای مامانم برات تعریف کردم که همه مست کرده بودن و تا خود صبح زدن و رقصیدن، من مطمئنم خدا خیلی دوسم داشته
پامو شکست تا به جهنم وا نشه، با اون حالی هم که من داشتم مطمئنم یه بلایی سر خودم می آوردم...
_ خدا واقعا دوست داره نیکی
چند تقه به در میخورد،فاطمه برمیگردد:بفرمایید تو
مادر فاطمه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد می شود، به احترامش بلند میشوم.
با دست اشاره میکند:بشین دخترم، بشین خواهش می کنم.
ممنون میگویم و مینشینم.میگویم: واقعا منزل خیلی قشنگی دارید خانم زرین
مادر فاطمه می خندد، پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث برده:نظر لطفته عزیزم،با چشمای قشنگت میبینی. بفرمایید، بردار نیکی جان،من برم که شما راحت باشید، فاطمه، مامان،کارم داشتی صدام کن.
مادر فاطمه می رود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خب بعدش چی شد؟
بعدش....
روزهای گذشته در برابر چشمانم جان میگیرند.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』