🔴 #فوووووری🔴
❌ #تیراندازی در #رشت فضای مجازی را به غوغا کشید❌
😞امروز فردی در سطح #شهر باخودوری خود #تیراندازی کرد😳
📽 #دستگیری فرد توسط #یگان_ویژه و #فریاد های او😯
📛توضیحات #فرمانده_انتظامی درباره #نیت فرد #تیرانداز ⭕️
🎥 #فیلم + تصاویر و #جزئیات خبر🔴👇
http://eitaa.com/joinchat/608305169C2dfa01662d
⛔️ زیر 18 سال وارد نشن 🔞
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه دوید کمکم کنه. فقط ایستاده بود و با همون لبخند عجیب و غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستم رو بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از ذوق #برق میزد، انگار نه انگار من تازه از یه اتفاق بد جون سالم به در بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از خوشحالی #برق میزد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم بهدر بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5
هدایت شده از تبلیغات گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از خوشحالی #برق میزد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم بهدر بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل و هول هولکی گفت خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلو دخترن، گفت: پسرم از زن شانس نیاورده...
ماه هفتم بارداریم، یه روز که توی خونه باهم تنها بودیم، تو راه پلهها پام #لغزید و پرت شدم پایین. یه درد وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم کنه. وایستاده بود و با همون لبخند عجیبش نگام میکرد. همونجا از حال رفتم....
تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که فهمیدم درد تیرکشنده شکمم بود. مادرشوهرم چشاش #برق میزد، انگار نه انگار من تازه یه اتفاق بدو از سر گذروندم...
دستم رو بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود...انگار یه چیزی کم بود...
#پرستار سریع اومد داخلو هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد فهمیدیم دوقلو دخترن، گفت: پسرم شانس نیاورده...
ماه هفتم بارداریم، یه روز که توی خونه باهم تنها بودیم، تو راه پلهها پام #لغزید و پرت شدم پایین. یه درد وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم کنه. وایستاده بود و با همون لبخند عجیبش نگام میکرد. همونجا از حال رفتم....
تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که فهمیدم درد تیرکشنده شکمم بود. مادرشوهرم چشاش #برق میزد، انگار نه انگار من تازه یه اتفاق بدو از سر گذروندم...
دستم رو که بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب روی شکمم بود...انگار یه چیزی کم بود...
#پرستار سریع اومد داخلو هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5