با گریه گفتم:ب..بابا توروخدانزن جلو دوستام #زشته بخدا فقط اومدمتولد...
_غلط کردی اومدی اینجا دختره #بیحیا
همین امشب میگم حاج اصغر بیاد عقدتو بخونه.خیلی #ولشدی باید زودتر از اینا جمعت میکردم _نه باباتوروخدااون #سیسال ازم بزرگتره_زر نزن پاشو #گمشو راه بیافت
میون جمعیت منو رو زمین دنبال خودش میکشید یهو در به شدت باز شد وصدای عصبانی #رییسم اومدکه وارد شد و با داد گفت:شما بیخود میکنین #زنشرعی منو شوهر میدین این دختر #صاحب داره بچه ی من تو #شکمشه الانم مثه شیر بالا سرشونم...
#وای_دیدین_چی_شد؟😱😱😱🔞👇
http://eitaa.com/joinchat/852754449Cfab3a7bc33
با #لباسای دوسال پیشم اومده بودم مهمونی چیکار میکردم #نداشتم.!
از #خجالت حتی روم نمیشد سرمو بالا بگیرم.نگاهی به مبل تک نفره ای که گوشه سالن بود انداختم .
با قدم های تند به سمت مبل رفتم که یکی با داد گفت :
_نشین رو مبل من.
با ترس به زن میانسالی که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم.اخماشو تو هم کشید و با صدای بلندی رو به بقیه گفت :
_این #غربتیو کی راه داده تو خونه من #گمشو بیرون.
چشمام از اشک پر شده بود و حتی جون تکون خوردن نداشتم . زیر نگاهای خیره بقیه داشتم ذوب میشدم که با صدای اشنایی شوکه شدم :
_مامان یکی از #همکارای شرکته .
امیر ریس شرکتم نگاهی بهم انداخت و گفت :_بالاخره #نظافتچی_شرکتم باید دعوت میکردم.کل سالن بلند #خندیدند و با تمسخر بهم نگاه کردن.با #بغض بهش نگاه کردم که خندش #محو شد.
خواستم از خونه بیرون برم که دستی رو شونه هام قرار گرفت و ...❌♨️
http://eitaa.com/joinchat/3467640849Cf318e64573