eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
از لاک جیغ تا خدا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
به مناسبت ولادت با سعادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و به احترام درخواست اعضای محترم کانالمون امشب دو قسمت از رمان دمشق شهر عشق رو براتون گذاشتیم🙏🌹
یک لیوان چای، یک لبخند رضایت سایت رهبری تصویر متفاوتی از رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه دستاوردهای نیروی هوافضای سپاه پاسداران را منتشر کرده است. رهبر انقلاب، صبح روز گذشته با حضور در دانشگاه علوم و فنون هوافضای عاشورا، از آخرین دستاوردهای نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در محل نمایشگاه دائمی این نیرو بازدید کردند. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که عکس چایی خوردن آقا رو دیدید، این فیلم قدیمی هم ببینید 😍👆 ☕️ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥لیلا جان کجایی که ما دیوانه رفتوم 😂 💥وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
❣️اگر می خوای با سرعت خودت متحول بشی بیا اینجا 👇 🔻🔻🔻🔻🔻👇 https://eitaa.com/shdbash 💡💡یعنی اگر نیای از دستت رفته 💡💡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️اجبار حاکمیت درباره تا چه حدی منطقی است؟ 🔖پاسخ علامه مصباح یزدی ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آ
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
💢🔹موفقیت‌هایی که نصیب افراد مثبت اندیش می‌شود،😊 همان‌هایی هستند که توسط افراد منفی نگر رها شده اند🔹💢 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻عفاف یعنی: در اوج بمباران حتی اگر خون خودت و عزیزانت ریخته و خانه و کاشانه ات نابود شود روسری خونی ات را سفت بچسبی. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
وقتی الگو زینب است اگر الگوی زن زینب و فاطمه ی زهرا سلام الله علیها باشند، کارش عبارت است از فهم درست هوشیاری در درک موقعیتها و انتخاب بهترین کارها؛ ولو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازکجا می‌دونی تو در بد شدن رفتار دیگران نقشی نداشتی؟؟؟ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍اجرای قانون حجاب و نظارت بر آن در شرایط فعلی جامعه امکان پذیر نیست‼️ 👌حاج قاسم سلیمانی، شهید آل الله پاسخ می دهد ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زنها به خودشون ظلم میکنند... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هم‌اکنون؛ اجرای حرکات ورزش باستانی در حسینیه امام خمینی در ابتدای دیدار مدال‌آوران ورزش کشور با رهبر انقلاب ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر درجستجوی و جوی امام زمان عج‌الله هستی... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من آتئیست هستم. اما می‌خواهم قرآن بخوانم تا بدانم چه رازى باعث مقاومت و تحمل مردم فلسطين شده است. ⭕️ ما باید نسخه‌اى از قرآن را به كاخ سفيد براى جو بايدن بفرستيم، میلیون‌ها قرآن به کاخ سفید. 📍او مى‌گويد آتش‌بس ممكن نيست. من مى‌گويم انتخاب مجدد او هم ممكن نيست! ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
من آتئیست هستم. اما می‌خواهم قرآن بخوانم تا بدانم چه رازى باعث مقاومت و تحمل مردم فلسطين شده است.
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دین انسان را قوی می‌کند! ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 همه باید ابوذر شوند؟! 🎙 عین‌صاد ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
تصویری از ساره جوانمردی به همراه فرزندش که صبح امروز رهبر انقلاب از وی تشکر کردند ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
😍 چقدر قشنگه !!!!! 🎥 خانم ساره جوانمردی با فرزند خردسالش برای دریافت مدال تپانچه ۱۰ متر روی سکو رفت
ساره جوانمردی ورزشکار خوب کشورمون مدالش رو در حالی دریافت کرده بود که با فرزند خردسالش در سکو حاضر شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سه بانوی ورزشکاری که رهبر انقلاب از آنها تشکر کرد... امام خامنه ای(مدظله العالی): ▪️تشکر میکنم از بانوان ورزشکار از اون بانویی که با پرچم این دوره از ورزش های آسیایی رو حمل کرد درمقابل یک دنیا و شخصیت را نشان داد ▪️ تشکر میکنم از اون بانوی ورزشکاری که درهنگام اهدای مدال حاضر نشد با مرد نامحرم دست بده او دستش رو دراز کرد این بانو دست نداد .اینا خیلی اهمیت داره این حاشیه ها از خود ورزش اهمیتش کمترنیست شاید بیشتره ▪️تشکر میکنم از اون بانویی که با کودک نوزاد خودش رفت روی سکو و مدالش رو گرفت این یه حرکت نمادینه این در دنیا به معنای احترام گذاشتن زن به نقش به نقش مادریست. دیدار قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران بازی‌های آسیایی و پارا آسیایی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۹/۱ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹اذعان کارشناس بی‌بی‌سی به شکست اسرائیل و پیروزی حماس؛ اسرائیل با قبول همه پیش شرطهای حماس برای آتش‌بس، تا اینجا بازنده جنگ است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔅 ✍️ هر عملی که از روی خشم باشد، محکوم به شکست است 🔹پادشاهی قصد نوشیدن آب از جويباری را داشت. شاهينش به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. 🔸پادشاه عصبانی شد و با شمشير به شاهين زد. 🔹پس از مرگ شاهين، پادشاه در مسير آب، ماری بسيار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود. 🔸وی از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. 🔹مجسمه‌ای طلایی از شاهين ساخت و بر یکی از بال‌هايش نوشت: یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند. 🔸روی بال ديگرش نوشت: هر عملی كه از روی خشم باشد، محكوم به شكست است. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━