فشار بیشتر و بیشتر میشود.
نمیدانیم چرا اینقدر شلوغی است و چرا اینقدر فشار جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود. این وضعیت بیسابقه است و تا حالا چنین شلوغی ای ندیدهایم.
چادرهای دو طرف دست کم ۵ متر ارتفاع دارد و تردد هوا خیلی سخت است. همیشه آب فراوان بود. این همه جمعیت هم در خیابانهای مختلف تقسیم میشد و فشار کمتر بود. امسال حتی نفس کشیدن هم سخت شده.
حرکت که دیگر کاملا متوقف شده.
از پشت سرمان سر و صدا بلند شده و نمیدانیم چه اتفاقی افتاده ولی هرچه هست همه تلاش میکنند از این وضع خود را نجات دهند. همین تلاش فشار را بیشتر میکند. به زور خودمان را سرپا نگه میداریم.
اگر برای برداشتن آب کنار چادر اسکان حجاج شمال آفریقا نیامده بودیم، حتما ما هم به زمین میافتادیم و الان زیر دست و پا بودیم.
به نظر میاید پشت سرمان دعوا شده برای همین تلاش میکنیم با هر مصیبتی شده از همین کنار چادرها با همان ستون یک جلو بکشیم.
چند متری بیشتر با ورودی #جمرات فاصله نداریم.
و بالاخره در فشار جمعیت متفرق شدیم و همدیگر را گم کردیم.
قرارمان بود بعد از #رمی کنار ستون ۵۶ بمانیم تا بقیه بیایند.
حالا من کنار ستون ۵۶ رسیدهام و یکی از همراهان هم رسید.
کم کم بقیه هم رسیدند و فقط یکیمان نیامد که نیامد.
با بعثه تماس میگیرم که اطلاع دهم #رمی مان را ما ۵ تا انجام دادیم تا #قربانی را انجام دهند.
گفتند شما ۵تا بیایید و منتظر یار بفدی نمانید. خودش میآید. سال اولش که نیست.
و حالا به سمت چادرها در حرکتیم. ساعت حوالی ده شده و بچه ها هم از تهران تماس میگیرند و عید را تبریک میگویند.
در مسیر فقط از وضعیت امسال حرکت به سمت #رمی حرف میزنیم و متعجبیم که چه شده و چه خبر است؟!
https://eitaa.com/banooyepishran
رسیدیم چادرمان.
همه خوشحال و خندانند. هر چه نباشید یکی از دو سه عید بزرگ الهی است.
امدهای #حج و در روزهای قبل از #منی که سخت مشغول بودهای و حالا در این زیباترین ایام خدا و روز عید شاد نباشی چه کنی؟
همه به استقبالمان آمدند. بساط صبحانه برایمان فراهم کردهاند.
هنوز دلنگران زهراییم که #منی جا ماند.
یکی از سخت ترین اعمال حج به نظر من انتظاری است که برای خبر انجام #قربانی می کشیم. تا خبرش را بدهند جان به لب میشویم.
صبحانه خورده نخورده زمزمههایی از وضعیت #رمی به گوش میرسد که برخی در فشار جمعیت زیر دست و پا ماندهاند.
دلهرهها بیشتر میشود.
ما نمیدانیم شاکر باشیم برای جان سالم به در بردنمان نمی دانیم نگران زهرا باشیم و نمی دانیم پرسان حال دوست و همکار و احیانا اقوام باشیم.
دخترم از تهران زنگ میزند و گریه میکند که حالت چطور است؟ میگویم چرا گریه میکنی ما که با هم حرف زدیم. باورش نمیشود. می پرسد کجا هستم؟ میگویم #منی داخل چادر ولی قبول نمیکند. تماس تصویری هم که ممکن نبود بس که خبرهای بد رسیده بود و همه در حال تماس بودند و اینترنت فوق العاده ضعیف شده بود.
دخترم را آرام کردم که خواهرم زنگ زد.
بعدش برادرم. بعد دوست و رفیق...
تازه تازه ما داشتیم خبرها را میگرفتیم. از بلندگوها هر که میرسید اعلام میکردند.
هنوز خیلی از همکاران نرسیدهاند.
اذان دادهاند و نماز مان حال دیگری دارد.
بالاخره زهرای ما هم رسید. زار و نزار.
وقتی زمین افتاده بود حجاج پاکستانی کشیده بودندش داخل چادرشان و مراقبت کرده بودند تا حالش جا آمده بود و بعد پا شد و آمد.
امید در وجودمان زنده شد. بقیه هم کم کم از راه می رسند بزودی....
ولی خبرهای بد و بدتر به گوش میرسد.
چادرچاقچور میکنیم برویم کمک. هرکس پزشکی و پرستاری و کمکهای اولیه میدانست را صدا میکنند برویم کمک.
آمدیم چادر هلال احمر. ولی میگویند سعودیها خانمها را راه نمیدهند.
لحظات پردردی است. باید کاری کنیم ولی نمیگذارند. نمیتوانیم. به آشناها سر میزنیم. به چادر ایرانیها.
مسوولمان نگران است. میگوید جایی نرویم.
نمیدانیم چه اتفاقی دارد میافتد فقط میدانیم اصلا اوضاع عادی نیست.
برادرم تماس میگیرد که از حال همسرش خبر بگیرم. از مسوولمان اجازه میگیرم بروم پیدایش کنم.
دخترعمویم هم امسال آمده باید او را هم پیدا کنم.
این تنها کارهایی است که میشود انجام داد.
در راه رفتن به چادرهای همسر برادر و دخترعمویم گاه به گاه صدای ناله زنی رو میشنویم که فریاد میزند و #آلسعود را لعنت میفرستد و صد البته امید دارد همسرش یا پسرش برسد و برگردد.
هنوز هیچکس هیچ نمیداند.
حال و هوای عید وحشتناک بوی خون گرفته و خبری از عید نیست.
خیابانهای #منی پر است از احرام خونین آقایان و دمپایی که سابقه دار بود ولی احرام ندیده بودیم روی زمین باشد.
در روز عید عادی بود که آقایان حاجی به دلیل وجوب تراشیدن موی سر را با سر و صورت خونین ببینیم اما این بار خون به سر و صورت بسنده نکرده بود.
دست و پاها خونین است و بدنها خونین.
مردان قوی هم تک و توک، گریان و نالان و افتان و خیزان به سمت چادرها باز میگردند.
بعضی ها هنوز باور نکردهاند عیدمان عزا شده و مشغول خرید از بساطی های سیاه پوست #منی هستند و ما دلمان میخواهد داد بزنیم که بابا برادران و خواهرانمان را در حال احرام کشتهاند. تو مشغول خریدی!!!!
همسر برادرم و دختر عمویم در چادرهاشان بودند خبرش را به خانواده دادم. کارمان شده بود خبر گرفتن از این و آن که با واسطه پیدایمان کردهاند که در حجیم و دنبال خبری از سلامتی حاجیشان هستند.
بوی مواد شیمیایی ضدعفونی کننده بیشتر و بیشتر میشود و سخت آزاردهنده است.
به چادر بعثه برمیگردیم. یکی از برادران خونین و کبود خود را به چادر رسانده و هم شکرگزاریم و هم کنجکاو که بدانیم بقیه کجا هستند و ازشان خبری بگیرم.
https://eitaa.com/banooyepishran