eitaa logo
بانوی پیشران #إنا_على_العهد
1.1هزار دنبال‌کننده
672 عکس
178 ویدیو
34 فایل
شناسه مدیر: @esrazanjani
مشاهده در ایتا
دانلود
(۱) اولین و صمیمی‌ترین و همفکرترین دوستی بود که در نصیبم شد. کسی مفهوم و ارزش اولین و صمیمی‌ترین و همفکرترین را درک می‌کند که مفهوم غربت و دوری از و خانواده را چشیده باشد. چشم‌های سبز شاخص‌ترین ویژگی ظاهری او بود‌. از قضا چشمهای سبز ناصر همسرش هم شاخص‌ترین ویژگی ظاهریَ‌ش بود‌. ولی شاخص‌ترین ویژگی این رفاقت، همفکری ما دو خانواده بود‌. و این در غربت یعنی ثروت‌، یعنی همه چیز. اما دردناک ترین بخش رفاقت ما، آن‌جایی بود که این دوستی عمیق و ارزشمند، عمری فقط سه ماهه داشت‌. درست بعد از سه ماه از سکونت ما در ، رَشی و ناصر تصمیم گرفتند مغازه و خانه را بفروشند و به برگردند. برای‌شان تربیت دختر زیبا و پسر کوچک‌شان مهم‌تر بود از رفاه زندگی و داشتن یک ویلا و ماشین مدل بالای آمریکایی... برای ما سخت بود. دوست، حامی و همکار و خانواده خود را داشتیم از دست می‌دادیم ولی واقعا حق داشتند و ما حتی در گرفتن این تصمیم نقش جدی داشتیم‌ ولی فکر نمی‌کردیم این‌قدر زود اتفاق بيفتد. ۱۹۹۴ کجا و ۲۰۰۶ کجا؟! ۱۲ سال طول کشید تا دیدار ما تازه شود‌. یک عمر بود. نه تلفنی درست حسابی در بود و نه شبکه‌های اجتماعی بودند تا دست کم دیدار مجازی داشته باشیم. و بی‌شک دیداری با این فاصله باید شیرین می‌بود و پر از اشتیاق. راه رفتن در سخت بود و پیدا کردن یک آدرس، کلا در بیش از این‌که با نگاه به تابلوی اسم خیابان و کوچه اتفاق بيفتد، با پرسیدن از مغازه فلانی یا خانه فلانی کجاست ثمربخش است. حالا من با قلبی که صدای تپش‌هایش را بی‌شک اگر کسی از کنارم رد می‌شد، می‌شنید و با قدم‌هایی که بیشتر به بال درآوردن می‌مانست دارم در راه می‌روم و به دنبال سوپرمارکت ناصرالدین می‌گردم‌. بنا داشتم برای حاج ناصر و رَشی شگفتانه داشته‌باشم. ولی شگفت‌زده شدم‌. آن روزها اشکم را در‌می‌آورد‌. نبود‌. عروس خاورمیانه بیشتر به ویرانه می‌مانست‌. و سربلند، این بار زخمی بود. گوشه گوشه‌اش حکایت ویرانه‌هایی بود که آثار به جا مانده از یک آپارتمان ۱۰ طبقه یا کمتر و بیشتر بود‌. و برخی هم مشغول آواربرداری بودند یا ساختمان را شروع کرده بودند‌. کمتر خانه‌ای بود که سالم باشد شاید هم نبود. و من داشتم با اشتیاقی وصف ناپذیر به سمت سوپرمارکت ناصرالدین می‌رفتم. حالا رسیده‌ام به سوپرمارکت. خیلی عادی رفتم داخل و چند تا چیپس و شکلات برداشتم و رفتم جلوی دخل که حساب کنم. و ناصر که مثل همیشه سر به زیر بود جواب سلامم را خیلی رسمی داد. و گفت خَلیهُن ع حسابنا (مهمان ما باش‌). و من با لبخند و دل غنجه پاسخ دادم مَعلیش بَس ع حساب رَشی (باشه قبول می‌کنم ولی مهمان رَشی می‌شم‌). حالا ناصر سربلند کرد و بهت‌زده مرا نگاه کرد و به دخترم و پسرم نگاهی انداخت. دوباره دخترم را نگاه کرد و مرا و گفت حاجه زینب؟! و در ناباوری تمام ادامه داد یا بییّ رَشی بالضیعة لو تعرف انو انتو هون کان طارت و اجت (وای خدای من! رَشی روستاست. اگر می‌دانست شما اینجایید پرواز می‌کرد و می‌آمد.... از روزهای گفتیم. از سال ۲۰۰۰ و عقب‌نشینی از جنوب و شادی بی وصف مردم و از (جنگ۳۳ روزه) و اشک‌های جاری من گواه حالم بود که چه سخت بوده دیدن ویرانه‌ای به نام . اما حاج ناصر مدام دلداری‌ام می داد که می‌سازیمش‌. آخر سر هم گفت اصلا دست درد نکند که را خراب کرد. کدام آلات و ادوات تخریب ساختمان از کوچه‌های تنگ این منطقه رد می‌شد که بتوانیم خراب کنیم که بسازیمش. حالا شما فکر کن عملیات تخریب را به عهده گرفته و ما باید آواربرداری کنیم و بسازیم. زیبا نیست؟ بالاخره بی‌آن‌که یک بفرما بزند خداحافظی کردم و برگشتیم خانه دوستم‌ خدیجه. خدیجه توقع داشت برایش تعریف کنم از دیدار پر اشتیاقم ولی گفتم دوستم نبود. اصلا نگفتم ناصر را دیده‌ام و به زعم خودم بی‌مرام حتی بفرما هم نزد. هنوز باورم نمی‌شد و به دنیا بد وبیراه نثار می کردم و زمزمه می‌کردم از دل برود هر آنچه از دیده برفت. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
بسم الله النور 🇮🇷 تمام تلاشش را مادر کرد ما را راضی کند تا فرودگاه نرویم.😔 خواهر کوچکم فقط یک سال داشت و طبیعی بود که نه می‌شد برای چند ساعتی که نمی‌دانستیم چقدر خواهد بود، ببریمش نه می‌شد تنهایش بگذاریم. برادرها گفتند برویم مدرسه رفاه.‌‌... و تا اسم به گوشم خورد جان گرفتم. 😍 راستش دلم برای مدرسه تنگ نشده بود چون هرچند تعطیل بودیم ولی مادر برای برش و دوخت پلاکاردها و از این دست کارها می‌رفت یا علوی و مارا هم می‌برد. سرود "برخیزید برخیزید ای شهیدان راه خدا" را بار اول در زیرزمین مدرسه شنیدم. اسم مدرسه و امام دلم را خوش کرد که خوب ما که خانه‌زادیم پس امام را می‌بینیم.🥳 ساعت‌ها انتظار در کوچه مستجاب خسته‌مان کرد اما ناامید نه. و همچنان به انتظار در کوچه ایستادیم، ولی خبری از آمدن امام نبود. یکی از همسایه‌های روبروی مدرسه در خانه‌اش را باز کرد برویم داخل نماز ظهر و عصرمان قضا نشود و باز برگشتیم به کوجه و به انتظار نشستیم و دیدار نصیب‌مان نشد. ولی روزهای بعد پاتوق‌مان مدرسه علوی بود و دیدارهای عمومی هرروزه.😊 🇮🇷 برای ما دکور زدن مدرسه نیست. سرود و دکلمه نیست. روزنامه دیواری هم نیست. 🇮🇷 هنوز برای ما یعنی گل بگیریم دست‌مان بایستیم سر کوچه مستجاب، شاید امام را دیدیم. 🇮🇷 برای ما یعنی امام گفته باید حکومت نظامی بشکند پس مادر نمی‌پرسید بچه! کجا؟ بلکه می‌گفت چرا مانده‌اید خانه؟! آقا گفته بریزید در خیابان‌ها... 🇮🇷 یعنی تکرار حضور و قیام. 🇮🇷 یعنی پایان بریدن عکس های شاه از اول کتاب‌های درسی و برش زدن موهای شاه و شاخ گذاشتن برایش و چسباندن به دیوارها..‌.😁 🇮🇷 یعنی پایان ترافیکِ مردم‌ساخته خیابان ری جلوی خانه مرحوم فلسفی برای شکستن حکومت نظامی ... 🇮🇷 یعنی دیگر مهم نبود نفت برای روشن کردن بخاری داریم یا نه چون باید در خیابان حاضری می‌زدیم... 🇮🇷 یعنی رفتن در خانه همسایه‌ها و جمع کردن شیشه برای درست کردن کوکتل مولوتوف... 🇮🇷 یعنی تحقق شعارهای سحر میشه سحر میشه سیاهی ها به در میشه مخواب آرام تو یک لحظه که خون خلق هدر میشه... 🇮🇷 یعنی منتهای امیدواری به پایان رژیم شاهنشاهی... 🇮🇷 یعنی تحویل هر چه دارو از خانه همسایه‌ها برای رساندن به بیمارستان ها و البته اگر کسی دارو نمی‌داد یا شیشه نداشت در عالم بچگی می‌گفتیم حتما شاهیه که نمی‌خواد کمک کنه و نشان‌دار شدن آن خانه به عنوان ضدانقلاب☺️ 🇮🇷 یعنی بزرگ شدن، امام داشتن، امت شدن، قیام کردن ... 🇮🇷 یعنی دوستی، وطن‌داری،و سرنوشت وطن را به دست گرفتن.... 🇮🇷 یعنی قد کشیدن، ریشه زدن و طرحی برای آینده داشتن... 🇮🇷 هر بو و طعم و رنگی دهد، بوی گل و سوسن و یاسمن است و بی‌شک اگر روزی آلزایمر بگیرم و دچار فراموشی شوم، آرزو می‌کنم 🇮🇷 و روز دوازدهمش را خدا بگذارد در خاطره‌ام بماند که شیرینی‌اش تکرارناپذیر است .... 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran