#تدابیر_ماه_رمضان
سلام همراهان عزیز عبادات شما قبول حق..
در ماه مبارک رمضان؛🌙 اکثر افراد از بوی بد دهان🤭 شکایت دارند.حال یا تلخی دهان که علت آن صفرای اضافه است که با رطوبات دهانی مخلوط میشود و فرد را دچار ناراحتی میکند😬 یا از بخارات غذاهایی که موقع سحر میل کرده و درطول روز این بخارات ازاردهنده میشود.😨
بهتراست در موقع سحری از کرفس، کلم🥦، سیروپیازخام، فلفل، قارچ، ماست،و غذاهای نفاخ🍆 مثل لوبیا عدس دوری کنید
ولی برای رفع بوی بد دهان بهترین راه این است که 👌
شب یا سحر سه قاشق غذاخوری🥄 ترنجبین را با یک لیوان گلاب🥂 مخلوط کرده و با کمی عسل🍯😋 شیرین کنید و تا ۱۵ دقیقه🕰 چیزی میل نکنید.
🌼سلامتی حق شماست🌼
التماس دعا🤲🤲
#ماه_مهمانی_خدا
#سبک_تغذیه_اسلامی
@ashpaziIslami
📚 آزمایش کرونا
💠 سوال: آیا انجام #تست_کرونا که بوسیله نمونه گیری از حلق و بینی با داخل کردن چیزی شبیه گوش پاک کن انجام میگیرد، موجب باطل شدن روزه می شود؟
جواب: مجرد آزمایش کرونا - تا زمانی که چیزی از حلق پایین نرود - موجب باطل شدن #روزه نمی شود.
#احکام_روزه #تست_کرونا_هنگام_روزه #pcr
🆔 @leader_ahkam
مقام معظم رهبری
احکام رو پنجم رمضان.m4a
زمان:
حجم:
4.3M
*رهبر من، آقاے من...*
*بهار۸۲ سالگیتان مبارڪ *
*👌🏻 ۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه اے*
*تولد حضرت آیت الله خامنهای (حفظه الله) است و تاریخ دقیق تولد ایشان، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هست .*
*به بهانه سالروز تولد حضرت آقا:❤️*
هر چند همه دوست دارند
شما را "آقا" صدا کنند ولے ...
🖊به جمع دانشجویان که می رسی، قامتــ "استاد" برازنده شماست❤️
🖊در میان نظامیان ڪه می آیے، هیبتــ "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند
🖊روز پدر که میآید میشوید
مهربانترین "بابا" ی دنیا 💚
🖊روز جانباز که میشود، همه دست "جانباز" شما را به هم نشان میدهند ...
*🌤 راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان ۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر؛ همه اینها بهانه است آقاجان!*
*بهانهایست ڪه ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمتــ شکر میگوییم...*
#اللهم_احفظ
#قائدنا_الخامنه_اے 🙏🏼
*سلامتی وجود نازنینشان صلوات🌺*
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و ششم
📺 چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریست های تکفیری در عراق خبر میداد.
💥انفجار خودروی بمبگذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، مصیبت هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازهای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود.
💔 با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگونبختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیهام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید.
🏻بلاخره آوار غم و غصه و هجوم اینهمه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا میآید و همه کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بیموقع بود که میتوانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد.
👌🏻باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد.
💄باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشهای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد.
☀ هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده آتشبازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود.
💊💉 حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و بیمعطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند.
🏻او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیآورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی میکرد با شیرین زبانی همیشگیاش آرامم کند. از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم:
🏻من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچهام خیلی صدمه خورد!
☝🏻و تنها خدا میداند چقدر پشیمان بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم:
⁉ مجید! یعنی بچهام چیزیش شده؟
🏻🏻 همانطور که همپای قدمهای کوتاهم میآمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشورهام را به شیرینی داد:
👌🏻الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و هفتم
⚡ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش می کردم:
🏻من که نمیخواستم اینجوری شه! من که نمیخواستم بچهام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!»
🏻و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد:
👌الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصلهاش سر رفته!
🏻🏻و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خندهای باز شود، ولی قلب مادریام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم.
👁 از چشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد.
⚽ چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکیاش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگیاش سلام کرد.
👦 صورت تپل و سبزهاش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکیاش، عرق پایین میرفت.
✋با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد.
👦سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:
- الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره!
👌و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد:
👦 من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!
🏻 مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهماننوازیاش را داد:
- دمِت گرم علی جان!
👦 و او با گفتن «چاکریم!» دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد.
🏻 مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد:
👌الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!
🏻 و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم.
👨🏻 عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد.
🏻هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:
👨🏻 چی شده الهه؟
🏻 مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد:
- چیزی نیس! یه خورده خسته شده!»
🚪وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم:
👨🏻 چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!
👌و شاید عقدهای که از وضعیت خطرناک بارداریام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
👨🏻 گرفتار بودم.... و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم:
❓چیزی شده؟
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و هشتم
👨🏻نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم:
🏻بابا طوریش شده؟
👨🏻که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد:
- بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه!
👁 سپس به چشمانم دقیق شد و با کینهای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد:
❓خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟
🏻 از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید:
🏻چی کار میکنی؟ ما رو نمیبینی، خوش میگذره؟
💭 ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم:
⁉ یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!
🏻که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد:
- الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص میخوری!
👁 و در برابر نگاه بیتابم که به خاطر سرمایه خانوادگیمان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد:
☝🏻مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد.
👨🏻 و عبدالله هم پشتش را گرفت:
- راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگیاش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه برج میسازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!
💓 ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار وارث همه غمخواریهای مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم:
⁉ یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟
👨🏻 مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوشخیالیام را به جمله تلخی داد:
- دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد میگفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستونها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستونها رو به اسم نوریه نزنه!
🏻 باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمیمان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد:
⁉ الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟
👌و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد:
🏻اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمیبینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای زجرش بدی؟!!!
👨🏻 عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بیسابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید:
🏻 اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!