eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و یکم 👤 لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست می‌کشید، باز اصرار کرد: ☝🏻الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم! 🛌 نمی‌توانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه‌ای از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان می‌گرفت. 💭 بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه‌ای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: 👤 گوشی‌اش خاموشه!! 💓 از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن‌هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمی‌شنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری‌اش شعله کشیدم: 🏻 تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه‌ات، مجید رو پیدا کن! 🔪 می‌دانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس می‌کردم: 🏻شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم... 🛌 گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می‌آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا می‌زدم: ✋🏻خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش! 👤لیلا خانم شانه‌هایم را گرفته و مدام دلداری‌ام می‌داد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد می‌کشید. 👁 از اینهمه بی‌قراری‌ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: 👤 شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن. 🏻 و از درد دل من بی‌خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی‌کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی‌خواستم این همه بی‌کسی را به روی خودم بیاورم که بی‌آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می‌کردم. 💭 بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: 📱سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... و نمی‌دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: 📱ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه... و نمی‌دانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: 📱نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم... و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه‌هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه می‌زدم تا سرانجام از قدرت مُسکّن‌ها و آرامبخش‌هایی که پشت سر هم در سِرُم می‌ریختند، خوابم بُرد. 🛌 نمی‌دانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلک‌هایم ورم کرده و مژه‌هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس می‌کردم روی نگاهم پرده‌ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار می‌دیدم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و پنجم پاکت کمپوت و میوه‌ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره‌ام را داد: 👨🏻خوبه... 💓 و دل بی‌قرار من به این یک کلمه قرار نمی‌گرفت که باز سؤال کردم: 🛌 خُب الان حالش چطوره؟ می‌تونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟ و می‌ترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم: ❓خبر داشت من اینجوری شدم؟ 👨🏻 که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت: - نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو می‌گرفت. می‌خواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش می‌گفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه می‌گفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه! 👨🏻 سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد: - ولی نمی‌دونست چه بلایی سرت اومده! 🛌 و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق می‌کردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمی‌توانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون می‌زد و جگرم وقتی آتش می‌گرفت که تصور می‌کردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. ⏳دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه‌هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف می‌رفت. 🍲 عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: 👨🏻چرا نهار نخوردی؟ 🏻و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره‌ای آب از گلویم پایین نمی‌رفت که می‌شد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. 👨🏻 عبدالله صندلی‌اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد: - الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار می‌گفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمی‌خوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری! 🏻و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی‌ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: 💓 دلم برای مجید تنگ شده... 📱و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: 👌🏻اتفاقاً مجید هم می‌خواست باهات صحبت کنه. می‌خواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات می‌لرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول می‌کنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی! 🏻و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم: 🏻دعا کن از صِدام چیزی نفهمه! 👨🏻و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. 📱شماره‌ها را تک تک می‌گرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: - بله؟ 📱 صدایش به سختی بالا می‌آمد و در نهایت ضعف می‌لرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم: 🏻سلام... و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: 📱سلام الهه! حالت خوبه؟
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و دوم 🛌 هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمی‌دانستم چه بر سرم آمده، ولی بی‌اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که می‌دانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله می‌زدم: 🏻 مجید... مجید زنده اس؟ 🛌 که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: 👨🏻الهه... 🛌 سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: ⁉ از مجید خبر داری؟! پیداش کردی؟! زنده اس؟! 👨🏻 از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم می‌داد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: - آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده. 🛌 و من باور نمی‌کردم که با گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: ⁉ حالش خوبه؟! 👨🏻و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: - آره... سپس سرش را بالا آورد و می‌دانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمی‌گیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: 👨🏻 فقط دست و پهلوش زخمی شده... و خدا می‌داند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لب‌های خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. 🏻برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی‌اش بودم که از عبدالله پرسیدم: ⁉ باهاش حرف زدی؟! و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: ⁉ می‌دونه من اینجوری شدم؟ 👨🏻 سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می‌کرد، پاسخ داد: - من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.. "که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: ⁉ چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟ 👨🏻 دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: - گفتم که حالش خوبه، نگران نباش! 💓 و دل بی‌قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: 👨🏻 نمی‌دونم، دکتر می‌گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه‌اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می‌گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده!! 💓 از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی‌اش را باور نمی‌کردم که باز گریه امانم را بُرید: ⁉ راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو! 👨🏻 با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی‌توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می‌زد: - باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می‌گفت مشکلی نیس... و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: ☝🏻یه آقایی اونجا بود، می‌گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. می‌گفت یه موتوری تعقیبش می‌کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت می‌کرده و اونا هم دو نفری می‌ریزن سرش. می‌گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده! 👁 بی‌آنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: 👨🏻 می‌گفت تو ماشین که داشتن می‌بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می‌گفت تقریباً بی‌هوش بود، ولی از درد ناله می‌زده و همش «یاعلی! یاعلی!» می‌گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره...
سَلٰامٌ علیٰ إبراهیٖم ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶... سالروز تولد شهید ابراهیم هادی، مبارک باد. جمله‌ای از شهید ابراهیم هادی: مشکل ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا.
🚦 】 💬 شاید یواشکی نگاه کنی شاید کسی نفهمه ولی خدا که میبینه حواست هست؟؟! 💐بله عظمت واقعی در چشمان کسی است که نگاهش را کنترل کند... 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
❤️ ‌ اُردیبهشتی✨ گویا خدا هم میدانست که تو از همان اول بهشتی هستی... پروردگارم از همان اول تورا فرشته ی بهشتی آفرید ، فرشته ای که زمین برای وسعتِ قلبِ بزرگ و پاکش کوچک بود... ‌‌ فرشته ای که در اوج جوانی سبک بالانه پر کشید... ‌‌ از ماه تولدت پیداست که تو از همان اول هم زمینی نبودی و از اهل بهشت بودی... ‌‌ از نامَت که ابراهیم است پیداست که آتَشِ افتاده بر زندگیِ گمراهان را گلستان خواهی کرد... ‌‌ از نامِ خانوادگی ات پیداست که هادیِ هدایت کننده بودی و همواره هستی... ‌‌ از چشمانت پیداست که آنها کارِ یک خلقتِ معمولی نیستند، چشمانِ گیرا و هدایت گر نصیبِ هرکَس نمی‌شود، همان چشم ها که معادله ی هر گناهی را بر هم میزنند... ‌‌ الحُب أنْ أحبكِ ألف مرّة وفى كُلّ مرّة أشعرُ أنى أُحبكِ للمرّة الأولى ‌‌ عشق آن است كه هزار بار دوستت داشته باشم و هربار حس كنم اولين بارى است كه دوستت دارم! هرروز بیش تر از دیروز و کمتر از فردا دوستت دارم... ‌  ‌ تولدت مبارک اُردیـــــ‌بـــــهـــــشـــــتـــــی جان :)) ❤️🍃 ‌
احکام روز8رمضان.m4a
5.35M
احکام روز هشتم ماه مبارک رمضان 🔸فراموش کردن غسل جنابت،غسل حیض و نفاس در ماه رمضان 🔹احکام حائض و مستحاضه در ماه رمضان 🔸احکام وضو کرم و روغن مانع است؟ 🔹حکم وضوی زن در برابر نامحرم 🔸حکم بستن شیر آب در حین وضو 🔸شک در وضو 🌱استاد درویشی
🍃بسم الله الرحمن الرحیم احکام ماه مبارک رمضان ❓اگر زن حائض در ماه رمضان، پيش از اذان صبح از حيض پاك شود، تكليف او چيست؟ 🔸اگر براى غسل وقت دارد، بايد غسل كند و اگر وقت تنگ است، بايد تيمّم كند و روزه اش صحيح است. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۳۷و ۱۶۱۹ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❓اگر زن روزه دار در روز، خون حيض مشاهده كند، تكليف روزه اش چگونه است؟ 🔹روزه باطل مى شود و بايد بعد از ماه رمضان، قضا كند. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۴۰ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓اگر زن در شب ماه رمضان از حيض پاك شود و تا نزديك اذان صبح غسل را به تأخير اندازد و سپس تيمم كند، آيا روزه اش صحيح است؟ 🔸اگر غسل را به تأخير اندازد تا جايى كه وقت تنگ شود، گناه كرده است. در اين صورت بايد پيش از اذان صبح، تيمم كند و روزه او صحيح است. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۲۱. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓در ماه رمضان بعد از اذان صبح از حيض پاك شدم؛ آيا روزه آن روز بر من واجب است؟ 🔹خير، روزه آن روز بر شما واجب نيست. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۴۰؛ وحيد، توضيح المسائل، م۱۶۴۸ و دفتر: خامنه اى. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓خانمى در ماه رمضان غسل حيض را فراموش كرده است، بعد از چند روز به يادش مى آيد، تكليف روزه هايش چه مى شود؟ 🔸روزه هايى كه گرفته صحيح است و بايد براى روزه هاى بعد غسل كند. آیت الله مكارم: بنابر احتياط واجب روزه هايى كه گرفته باطل است و بايد قضا كند و براى روزه هاى بعد غسل كند. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۴۱ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🍃دوستان شبی آرام ، مملو از یاد خدا داشته باشید...
💌 چرا نباید کینه کسانی که ما را اذیت می‌کنند را به دل بگیریم؟