eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و یکم 👤 لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست می‌کشید، باز اصرار کرد: ☝🏻الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم! 🛌 نمی‌توانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه‌ای از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان می‌گرفت. 💭 بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه‌ای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: 👤 گوشی‌اش خاموشه!! 💓 از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن‌هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمی‌شنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری‌اش شعله کشیدم: 🏻 تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه‌ات، مجید رو پیدا کن! 🔪 می‌دانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس می‌کردم: 🏻شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم... 🛌 گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می‌آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا می‌زدم: ✋🏻خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش! 👤لیلا خانم شانه‌هایم را گرفته و مدام دلداری‌ام می‌داد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد می‌کشید. 👁 از اینهمه بی‌قراری‌ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: 👤 شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن. 🏻 و از درد دل من بی‌خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی‌کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی‌خواستم این همه بی‌کسی را به روی خودم بیاورم که بی‌آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می‌کردم. 💭 بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: 📱سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... و نمی‌دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: 📱ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه... و نمی‌دانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: 📱نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم... و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه‌هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه می‌زدم تا سرانجام از قدرت مُسکّن‌ها و آرامبخش‌هایی که پشت سر هم در سِرُم می‌ریختند، خوابم بُرد. 🛌 نمی‌دانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلک‌هایم ورم کرده و مژه‌هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس می‌کردم روی نگاهم پرده‌ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار می‌دیدم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و پنجم پاکت کمپوت و میوه‌ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره‌ام را داد: 👨🏻خوبه... 💓 و دل بی‌قرار من به این یک کلمه قرار نمی‌گرفت که باز سؤال کردم: 🛌 خُب الان حالش چطوره؟ می‌تونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟ و می‌ترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم: ❓خبر داشت من اینجوری شدم؟ 👨🏻 که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت: - نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو می‌گرفت. می‌خواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش می‌گفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه می‌گفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه! 👨🏻 سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد: - ولی نمی‌دونست چه بلایی سرت اومده! 🛌 و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق می‌کردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمی‌توانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون می‌زد و جگرم وقتی آتش می‌گرفت که تصور می‌کردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. ⏳دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه‌هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف می‌رفت. 🍲 عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: 👨🏻چرا نهار نخوردی؟ 🏻و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره‌ای آب از گلویم پایین نمی‌رفت که می‌شد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. 👨🏻 عبدالله صندلی‌اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد: - الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار می‌گفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمی‌خوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری! 🏻و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی‌ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: 💓 دلم برای مجید تنگ شده... 📱و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: 👌🏻اتفاقاً مجید هم می‌خواست باهات صحبت کنه. می‌خواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات می‌لرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول می‌کنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی! 🏻و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم: 🏻دعا کن از صِدام چیزی نفهمه! 👨🏻و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. 📱شماره‌ها را تک تک می‌گرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: - بله؟ 📱 صدایش به سختی بالا می‌آمد و در نهایت ضعف می‌لرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم: 🏻سلام... و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: 📱سلام الهه! حالت خوبه؟
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و دوم 🛌 هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمی‌دانستم چه بر سرم آمده، ولی بی‌اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که می‌دانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله می‌زدم: 🏻 مجید... مجید زنده اس؟ 🛌 که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: 👨🏻الهه... 🛌 سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: ⁉ از مجید خبر داری؟! پیداش کردی؟! زنده اس؟! 👨🏻 از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم می‌داد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: - آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده. 🛌 و من باور نمی‌کردم که با گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: ⁉ حالش خوبه؟! 👨🏻و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: - آره... سپس سرش را بالا آورد و می‌دانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمی‌گیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: 👨🏻 فقط دست و پهلوش زخمی شده... و خدا می‌داند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لب‌های خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. 🏻برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی‌اش بودم که از عبدالله پرسیدم: ⁉ باهاش حرف زدی؟! و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: ⁉ می‌دونه من اینجوری شدم؟ 👨🏻 سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می‌کرد، پاسخ داد: - من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.. "که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: ⁉ چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟ 👨🏻 دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: - گفتم که حالش خوبه، نگران نباش! 💓 و دل بی‌قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: 👨🏻 نمی‌دونم، دکتر می‌گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه‌اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می‌گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده!! 💓 از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی‌اش را باور نمی‌کردم که باز گریه امانم را بُرید: ⁉ راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو! 👨🏻 با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی‌توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می‌زد: - باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می‌گفت مشکلی نیس... و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: ☝🏻یه آقایی اونجا بود، می‌گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. می‌گفت یه موتوری تعقیبش می‌کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت می‌کرده و اونا هم دو نفری می‌ریزن سرش. می‌گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده! 👁 بی‌آنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: 👨🏻 می‌گفت تو ماشین که داشتن می‌بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می‌گفت تقریباً بی‌هوش بود، ولی از درد ناله می‌زده و همش «یاعلی! یاعلی!» می‌گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره...
سَلٰامٌ علیٰ إبراهیٖم ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶... سالروز تولد شهید ابراهیم هادی، مبارک باد. جمله‌ای از شهید ابراهیم هادی: مشکل ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا.
🚦 】 💬 شاید یواشکی نگاه کنی شاید کسی نفهمه ولی خدا که میبینه حواست هست؟؟! 💐بله عظمت واقعی در چشمان کسی است که نگاهش را کنترل کند... 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
❤️ ‌ اُردیبهشتی✨ گویا خدا هم میدانست که تو از همان اول بهشتی هستی... پروردگارم از همان اول تورا فرشته ی بهشتی آفرید ، فرشته ای که زمین برای وسعتِ قلبِ بزرگ و پاکش کوچک بود... ‌‌ فرشته ای که در اوج جوانی سبک بالانه پر کشید... ‌‌ از ماه تولدت پیداست که تو از همان اول هم زمینی نبودی و از اهل بهشت بودی... ‌‌ از نامَت که ابراهیم است پیداست که آتَشِ افتاده بر زندگیِ گمراهان را گلستان خواهی کرد... ‌‌ از نامِ خانوادگی ات پیداست که هادیِ هدایت کننده بودی و همواره هستی... ‌‌ از چشمانت پیداست که آنها کارِ یک خلقتِ معمولی نیستند، چشمانِ گیرا و هدایت گر نصیبِ هرکَس نمی‌شود، همان چشم ها که معادله ی هر گناهی را بر هم میزنند... ‌‌ الحُب أنْ أحبكِ ألف مرّة وفى كُلّ مرّة أشعرُ أنى أُحبكِ للمرّة الأولى ‌‌ عشق آن است كه هزار بار دوستت داشته باشم و هربار حس كنم اولين بارى است كه دوستت دارم! هرروز بیش تر از دیروز و کمتر از فردا دوستت دارم... ‌  ‌ تولدت مبارک اُردیـــــ‌بـــــهـــــشـــــتـــــی جان :)) ❤️🍃 ‌
احکام روز8رمضان.m4a
5.35M
احکام روز هشتم ماه مبارک رمضان 🔸فراموش کردن غسل جنابت،غسل حیض و نفاس در ماه رمضان 🔹احکام حائض و مستحاضه در ماه رمضان 🔸احکام وضو کرم و روغن مانع است؟ 🔹حکم وضوی زن در برابر نامحرم 🔸حکم بستن شیر آب در حین وضو 🔸شک در وضو 🌱استاد درویشی
🍃بسم الله الرحمن الرحیم احکام ماه مبارک رمضان ❓اگر زن حائض در ماه رمضان، پيش از اذان صبح از حيض پاك شود، تكليف او چيست؟ 🔸اگر براى غسل وقت دارد، بايد غسل كند و اگر وقت تنگ است، بايد تيمّم كند و روزه اش صحيح است. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۳۷و ۱۶۱۹ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❓اگر زن روزه دار در روز، خون حيض مشاهده كند، تكليف روزه اش چگونه است؟ 🔹روزه باطل مى شود و بايد بعد از ماه رمضان، قضا كند. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۴۰ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓اگر زن در شب ماه رمضان از حيض پاك شود و تا نزديك اذان صبح غسل را به تأخير اندازد و سپس تيمم كند، آيا روزه اش صحيح است؟ 🔸اگر غسل را به تأخير اندازد تا جايى كه وقت تنگ شود، گناه كرده است. در اين صورت بايد پيش از اذان صبح، تيمم كند و روزه او صحيح است. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۲۱. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓در ماه رمضان بعد از اذان صبح از حيض پاك شدم؛ آيا روزه آن روز بر من واجب است؟ 🔹خير، روزه آن روز بر شما واجب نيست. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۴۰؛ وحيد، توضيح المسائل، م۱۶۴۸ و دفتر: خامنه اى. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓خانمى در ماه رمضان غسل حيض را فراموش كرده است، بعد از چند روز به يادش مى آيد، تكليف روزه هايش چه مى شود؟ 🔸روزه هايى كه گرفته صحيح است و بايد براى روزه هاى بعد غسل كند. آیت الله مكارم: بنابر احتياط واجب روزه هايى كه گرفته باطل است و بايد قضا كند و براى روزه هاى بعد غسل كند. توضيح المسائل مراجع، م ۱۶۴۱ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🍃دوستان شبی آرام ، مملو از یاد خدا داشته باشید...
💌 چرا نباید کینه کسانی که ما را اذیت می‌کنند را به دل بگیریم؟
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و ششم 👨🏻 عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدم‌هایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحت‌تر صحبت کنم و من قفسه سینه‌ام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت می‌کردم که به شیرینی پاسخ دادم: 🛌 من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟ 📱به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا می‌آمد، جواب داد: - منم خوبم، با تو که حرف می‌زنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم! 💓 و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا می‌کردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: 🏻منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم... 👌🏻و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینه‌ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: 📱الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی‌شد! 🏻از دردِ دل مردانه‌اش، چهار چوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه می‌سوخت که اگر همه سرمایه زندگی‌مان از دست رفته و او خودش را سرزنش می‌کرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بی‌صدا گریه می‌کردم تا باز هم برایم بنوازد: 📱ولی نمی‌ذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض می‌کنم و پول پیش خونه رو جور می‌کنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه می‌کنم. تو فقط غصه نخور!... 📱و شاید نفس‌های خیسم را از پشت تلفن می‌شنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخم‌هایش هر لحظه بیشتر می‌لرزید، تمنا کرد: 📱قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه می‌خوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش! 🏻و دیگر حوریه‌ای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه‌های بی‌صدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت می‌داد که پای دلش لرزید: 📱الهه... چیزی شده؟ 🏻از شدت گریه چانه‌ام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله‌های نمناکم را حِس می‌کرد که نفس‌هایش به تپش افتاد: 📱الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟ 🛌 و مگر می‌توانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگی‌ام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی‌ام شکست و ناله‌ام به گریه بلند شد. 📱دیگر نمی‌فهمیدم مجید چه می‌گوید و از ضجه‌های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. 🛌 تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ می‌کشیدم که عبدالله و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند. 🏻نفسم از شدت گریه بند آمده و می‌دانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداخته‌ام. 📱پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: 👨🏻مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته! 👌🏻و مجید چطور می‌توانست باور کند این ضجه‌ها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمی‌داشت و عبدالله با درماندگی پاسخ می‌داد: 👨🏻چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه... 💓 و من که می‌دانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغ‌ها را باور نمی‌کند، از تهِ دل نام حوریه را صدا می‌زدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه می‌کنم که از سوزِ دل ضجه می‌زدم: 🛌 بچه‌ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم... 👨🏻 و تاوان این ناله‌های بی‌پروایم را عبدالله می‌داد: - مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش... 🚪چند پرستار دورم ریخته و می‌خواستند به هر وسیله‌ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس می‌کردم: 🛌 خدا... من بچه‌ام رو می‌خوام... من فقط بچه‌ام رو می‌خوام...
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و هفتم 🛌 چند پرستار دورم ریخته و می‌خواستند به هر وسیله‌ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس می‌کردم: - خدا... من بچه‌ام رو می‌خوام... من فقط بچه‌ام رو می‌خوام... 🔥همه بدنم از درد فریاد می‌زد و آتشی که در جانم شعله می‌کشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمی‌گذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه می‌زدم: 🛌 به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون می‌خورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود... 🚪عبدالله دور اتاق می‌چرخید و دیگر فریاد می‌کشید تا در میان هق هق ناله‌هایم، صدایش به مجید برسد: 📱مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا می‌خوای بیای؟ من الان میام دنبالت! 💓 و دل بی‌قرار من تنها به حضور همسرم قرار می‌گرفت که از میان دست پرستاران و سِرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش می‌زدم: 🛌مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچه‌ام از دستم رفت... 🏻و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه‌های مصیبت زده‌ام چه حالی می‌شود و شاید از شدت همین ضجه‌ها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بی‌هوشی، از حال رفتم. 🌀 نمی‌دانستم خواب می‌بینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونه‌ام دست می‌کشد. 👁به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. 🛌 کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست می‌کشید و بی‌صدا گریه می‌کرد. 👁 آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار می‌بارید. 🏻کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمی‌خورد. پای چشمان کشیده‌اش گود افتاده و گونه‌های گندمگونش به زردی می‌زد. 💺هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. 🛌 به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه می‌کرد. 🏻هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی‌اش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد: 🏻الهه... 👁 شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده‌اش خیره مانده بود، فکر می‌کرد خوابم و نمی‌دانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: 🏻 الهه جان... دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بی‌رمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: - دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت... 🏻و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی می‌کشد. 💓 از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: 🛌 مجید! بچه‌ام از بین رفت... 👁 و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: 🛌 مجید! بچه‌ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! می‌فهمیدم دیگه تکون نمی‌خوره، ولی نمی‌تونستم براش هیچ کاری بکنم... 🛌 از حجم سنگین بغضی که روی سینه‌ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه‌های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار می‌زدم: 🏻مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو می‌دیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود... 👌🏻و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا می‌آمد: - مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود... و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه‌هایش از گریه به لرزه افتاده و می‌دیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بی‌قراری می‌کند که دیگر ساکت شدم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهل و هشتم 🛌 دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. 🏻رنگ از صورتش پریده و پیشانی‌اش از دانه‌های عرق پُر شده بود. ⚡از شدت درد پایش را به سرعت تکان می‌داد و به حال خودش نبود که همچنان بی‌صدا گریه می‌کرد. 🏻از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: 🛌 مجید... و نمی‌خواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: 🏻الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمی‌دیدم... بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: - بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد... و نتوانست حرفش را تمام کند که لب‌هایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. 💓 هر چند دلم نمی‌خواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش دردِ دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم: 🏻مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود... و داغ حوریه به این سادگی‌ها سرد نمی‌شد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست می‌کشیدم و با بی‌قراری شکوه می‌کردم: - ببین! ببین دیگه تکون نمی‌خوره! ببین دیگه لگد نمی‌زنه! ببین دیگه حوریه نیس... 🔥 و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه‌های مادرانه‌ام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. 💺به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، می‌دیدم نفسش از درد بند آمده و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش می‌کرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج می‌زد که دیگر نمی‌توانست به غمخواری غم‌هایم حرفی بزند. 👁 با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم می‌کرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد. 🏻 سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداری‌ام بدهد: - قربونت بشم الهه! می‌فهمم چه حالی داری، به خدا می‌فهمم چی می‌کِشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند... 💓 و حالا نغمه نفس‌هایش همان ناله‌های دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه می‌کردم و او با شکیبایی عاشقانه‌اش همچنان می‌گفت: 🏻 ولی حالا از این حال تو دارم دِق می‌کنم! به خدا با این گریه‌هات داری منو می‌کُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش... 👌🏻و نه تنها زبانش که دیگر قدم‌هایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که ناله‌اش در گلو خفه شد و می‌شنیدم زیر لب نام امام حسین (علیه‌السلام) را صدا می‌زد. 👁 از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و ناله‌ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش می‌لرزید. 🏻سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان می‌داد که انگار سوزش زخم‌هایش در همه بدنش رعشه می‌کشید. 🛌 سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: - مجید! داره از زخمت خون میاد! 🏻و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین پاسخ دلشوره‌ام را داد: - فدای سرت الهه جان! چیزی نیس... 🛌 روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بی‌رمقم فریاد بکشم: 🛌 عبدالله! عبدالله اینجایی؟ 🏻از اینهمه بی‌قراری‌ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: ❓چی کار می‌کنی الهه؟ 🚪و ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: 👤 زخمش خونریزی کرده! 🏻و مجید که دیگر نمی‌توانست حال خرابش را پنهان کند، ساکت سر به زیر انداخته بود که پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: 🛌 تازه دیشب عمل کرده، حالا زخمش خونریزی کرده. 👁 مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزانش زیر لب زمزمه کرد: 🏻چیزی نیس الهه جان... 👤 که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: ⁉ کدوم بیمارستان بی‌مسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟ 🏻و مجید دردش، حالِ من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: ⁉ چرا انقدر رنگش پریده؟
احکام روز 9 رمضان تقلید.m4a
8.81M
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿احکام ماه مبارک رمضان جلسه ی نهم🌿 🔸احکام تقلید 🔹نحوه تشخیص مرجع اعلم 🔸بقا بر میت 🌱خانم درویشی
🍃پیام آیات جزء۹ راهکارهای زندگی موفق در جزء ۹ 🔸ایمان و عمل 🔸چله گرفتن 🔸استغفار 🔸تقوا
🔰 📚 خون دماغ شدن هنگام روزه داری 💠 سوال: شخصی هنگام روزه شده و تلاش کرده است که خون به حلقش فرو نرود اما از روی بی احتیاطی خون وارد حلق شد، آیا او باطل شده است؟ ✅ جواب: اگر قصد فرو بردن را نداشته و بی اختیار وارد حلق شده است، روزه صحیح است. 🆔 @leader_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها طلوع صبـــح من تـویـی وقتی، به وقت چشـم هایت بیدار می شوم... سلام آقاجانم صبحتون بخیر❤️
جان آقا به بیابان نکن افطار بیا لقمه‌ای نان و کمی شیر مرا مهمان کن ... برای ظهورش دعا کنیم اللهم عجل لولیک الفرج
سفره‌های افطاری ساده شانه به شانه در کوچه‌های شهر نجف عراق . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا