#معارف_نماز
💠 #نماز طولانی بخوان 💠
🌳 سعی کن [نماز و] سجده هایت را طولانی تر کنی. نگو : «زودتر نماز را تمام کنم تا به فلان کارم برسم» نگو : «بروم مغازه دیر شده است الان مشتری ها را از دست می دهم»
🌳 نگران نباش، #سجده را کمی طولانی کن [از رکوع و سجده و تعقیبات نماز کم نگذار]
آن مشتری که باید حسابی تو را به نوا برساند میآید، دو دقیقه دیرتر می آید، همه کارها دست خداست.
🌳 #امام_صادق علیه السلام می فرماید: اگر بنده عجله کند (و از در خانه خدا زود بلند شود) تا به دنبال حاجتش برود خدا می گوید آیا بنده هم نمی داند که من باید حوائج را برآورده کنم؟!
🌳 «إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا عَجَّلَ فَقَامَ لِحَاجَتِهِ، يَقُولُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالى: أَ مَا يَعْلَمُ عَبْدِي أَنِّي أَنَا اللَّهُ الَّذِي أَقْضِي اَلْحَوَائِجَ» (اصول کافی جلد ۲ صفحه ۴۷۴)
📚 #استاد_پناهیان ، چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟ صفحه ۸۰.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای بخشش باغ انگور امام رضا(ع)
🎙 استاد مسعود #عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چشمان گریان در قیامت
آیت الله حق شناس
#نماز
ارتباط موفق_10.mp3
11.86M
🎙 #ارتباط_موفق ۱۰
🧨 سرزنش و طعنه، حتی اگر به زبان جاری نشود و فقط از درون شما، بگذرد نیـــز دیگران را از اطراف شما، پراکنده میکند!
💠 محال است، شما در جذب دیگران موفق باشید؛ مگر آنکه اهل سرزنش، طعنه و قضاوت نباشید.
🔸 #استاد_شجاعی
🔸 #استاد_پناهیان
🆔 @khanevadeh_313
❤️🍃❤️️
🌸 #سبک_زندگی_فاطمی
🌷 #مطیع_شوهرت_باش 🌷
❣ألبیت بیتک و أنا أمتک؛
❣خانه، خانه توست و من هم مطیع تو هستم.
🌺اين پاسخ زهرای اطهر در جواب درخواست علی عليه السلام برای ورود عمر و ابوبكر به خانه
و پس از ماجرای به آتش كشيدن در منزل
و مصدوم شدن حضرت زهرا سلام الله علیها است.🖤
💚با این که حضرت زهرا دوست نداشتن آن دو نفر به عیادتشان بیایند.
💚اما چون همسرشان از ایشان درخواست کردند؛
💚فرمودند من مطیع شما هستم علی جان هر چه صلاح می دانی انجام بده👌
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🔰 لوح| روحانی زاهد و مورد علاقه مردم مشهد
🏴 ایام سالگرد وفات حضرت آيتالله سيد جواد خامنهای؛ پدر گرامی رهبر معظم انقلاب
━💠🍃🌸🍃💠━
🌹دولت جوان حزباللهی، علاج مشکلات کشور است.
💠پیروز بزرگ انتخابات، ملت ایران است.
☀️امام خامنهای
🇮🇷 @SANGAR_1🇮🇷
🇮🇷مجموعه فرهنگی سنگر🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 آیت الله ناصری:
شب ۲۵ ذی القعده (امشب)
شبی است که هر کسی در خانه خدا برود، محروم بر نمی گردد
🌺شب دحوالارض یکی از 4 شب نمونه در سال برای عبادت و ارتباط با خداوند است.
🌿🍃🌸🍃🌿
#دام شیطانی
# قسمت پایانی 🎬
الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته,پدرومادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدندومن مطمینم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تواین مدت زبان فارسی راکار کردم.
عقیل پسرباهوشی هست ,مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی رایادگرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه,مادرم مثل پسرواقعی خودش دوسش داره ودورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشترتوخونه میمونه.
یک ماه بعداز مراجعتمان به جانم سو قصدشدوخوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که ازطرف موسادبوده.
مهرابیان هفته ای دو سه بار به بهانه ی دیدن عقیل ,اما درحقیقت دیدارخواهرعقیل,به خانه مان میاید,مهرش به دل بابا افتاده.
الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,اخرین قسمت رمان را میگذارم.😊
عاقد:خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم,ایا بنده وکیلم شمارابه عقددایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟
واینبار سعید هست که میگه:عروس داره رمانش راتمام میکنه😂
من:بااجازه ی بزرگترا بببببله...👏👏👏👏
⚡️پایان⚡️
باما همراه باشید
#رمان
‼️شرط بندی و پیش بینی نتیجۀ مسابقه
🔷س 5525: آیا #شرط_بندی در سایت ها برای #پیش_بینی تیم برنده در فوتبال حرام است؟
✅ج: احتیاط در ترک شرکت در این مسابقات است، هر چند حرام نیست، اما کسی که در پیش بینی برنده می شود، شرعا مالک جایزه نمی شود، مگر آن که مالک #جایزه، ضمن یکی از عقود شرعی مانند هبه یا صلح، جایزه را به #برنده تملیک کند.
#احکام_مسابقات #احکام_شرط_بندی
🆔 @resale_ahkam
مقام معظم رهبری
4_5888655502916715784.mp3
841.2K
#استاد_تراشیون
✅ چگونه خشم خود را در مواجه با شیطنت فرزندان، کنترل کنیم.
#کنترل_خشم
ارتباط موفق_11.mp3
10.6M
🎙 #ارتباط_موفق ۱۱
💠 میزان ارزشمندی شما در نَفسِ دیگران؛ با میزانِ ارزشمندی الگوهای زندگیتان رابطهی مستقیم و تنگاتنگ دارد. حتی اگر هرگز از این الگو حرفی نزنی و یا زبان به معرفیاَش باز نکنی!
💠نفوس انسانها هوشمندند... نیازی به حرف زدن نیست!
👑 ارزش شما در درون شما، ثبت شده و قابل فهم است.
🔸 #استاد_شجاعی
🔸 #استاد_پناهیان
🆔 @khanevadeh_313
✅حضرت امام رضا علیه السلام
فرمود :👇👇
⭕️تبلیغ غدیـــــر واجــب است
🌹🍃کسی که عید غدیر را گرامی بدارد خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود در زمرهی شهداء خواهد بود.
📚اقبال الاعمال۴۶۴/۱
─🍃🌸غدیرخم🌸🍃─
💠به مناسبت هفته حجاب و عفاف امور بانوان اداره کل تبلیغات اسلامی استان قم برگزار میکند 💠
کارگاه ۱۶ ساعته مجازی 🔹طلایه داران عفاف🔹 با ارائه گواهینامه
برخی سرفصل ها عبارتند از:
علل بدحجابی و راهکارهای پیشنهادی
حجاب از دیدگاه فیزیولوژی و روانشناسی
شبهات پیرامون حجاب
راهکارهای تبلیغ و ترویج حجاب و...
✅هزینه ثبت نام ۳۰ هزار تومان
جهت ثبت نام باید نام و نام خانوادگی و تحصیلات خود را به آیدی @Zand6631 در ایتا ارسال نمایید.
🕠مهلت ثبت نام ۱۲ تا ۱۸ تیرماه
✅جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تماس ۰۲۵۳۲۹۰۶۶۴۶ در ساعات اداری تماس بگیرید.
‼️نماز خواندن با لباس عکس دار
🔷س 5549: آیا #نماز_خواندن با لباسهایی که روی آن #عکس_انسان و یا حیوان منقوش است ولی ( #لباس_عکس_دار) در زیر لباسی دیگر پوشیده شده است، #کراهت دارد؟
✅ج: کراهت دارد.
#احکام_نماز #احکام_لباس_نماز_گزار #لباس_عکس_دار
🆔 @resale_ahkam
مقام معظم رهبری
•|بـسمـ الـله الـرحمن الـرحـیم|•
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت1
مقدمه:
مثل معتاد ها شده بودم.
اگه شب به شب به دستم نمیرسید به خواب نمیرفتم و انگار چیزی کم داشتم.
شبی رو با چمران به روایت همسر صبح میکردم، شبی رو هم با همت به روایت همسر.
بین رفقام دهن به دهن میشد مجموعه جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده روی دست نیمه پنهان ماه.
در به در راه افتاده بودیم دنبالش...
اینجا زنگ بزن، اونجا زنگ بزن.
با خاطرات منوچهر مدق که پاک ریختیم به هم.
ثانیه شماری میکردیم که رفیقمون از تهران خاطرات ایوب بلندی رو زودتر برسونه.
بعدها که تو وادیِ نوشتن افتادم،
جز آرزوهام بود که برای شهیدی کتابی بنویسم در قدوقواره مدق، چمران، همت، ایوب بلندی و...
و روایت فتح اونو چاپ کنه.
ولی هیچ وقت به مخیله ام خطور نمیکرد روزی برای روایت فتح، زندگی رفیق شهیدم و بنویسم.
برای همون رفیقی که خودش هم یکی از اون مشتری های پروپاقرص اون کتاب بود.
برای همون رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بود بعد از شهادتش، خاطراتش رو درقالب نیمه پنهان ماه، چاپ کنه!
شروع: حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم جذبِ چه چیزه این آدم شدن؟!!
از طرف خانوم ها چند خواستگار داشت؛
مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه...
وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی!
اصلا باورم نمیشد..!
عجیب تر اینکه بعضی از اون ها مذهبی نبودن.
به نظرم که هیچ جذابیتی تو وجودش پیدا نمیشد
براش حرف و حدیث درست کرده بودن.
مسئول بسیج خواهران تاکید کرد: وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده!
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم
باورم نمیشد این صدا، صدای خودش باشه.
بر خلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمانینه حرف میزد.
تُن صداش زنگ و موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیاومد.
دانشگاه رو با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود...
شلوار شیش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن یقه گرد سه دکمه و آستین بدونِ مچ که میانداخت رو شلوار...
تو فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود.
یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت رو شونهاش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.
وقتی راه میرفت، کفش هاش رو روی زمین میکشید.
ابایی هم نداشت تو دانشگاه سرش رو با چفیه ببنده.
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش.
به دوستام میگفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجا مونده!
به خودش هم گفتم..
اومد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست.
اون دفعه رو خودخوری کردم.
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیافته.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند اعتراضم و به بچه ها گفتم..!
به در گفتم تا دیوار بشنوه؛
زور میزد جلوی خنده اش رو بگیره.
معراج شهدا که انگار ارث پدرش بود.
هرموقع میرفتیم، با دوستاش اونجا میپلکیدن.
زیر زیرکی میخندیدم و میگفتم: بچه ها، بازم دار و دسته محمد خانی!
بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودن، بعضی هاهم مخالف...!
بین مخالف ها معروف بود به تند روی کردن و متحجر بودن. اما همه ازش حساب میبردن...
برای همین ازش بدم میاومد، فکر میکردم از این آدم های خشک مقدسِ از اون طرف بام افتاده س.
اما طرفدار زیاد داشت!
خیلی ها میگفتن: مداحی میکنه، هیئتیه، میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
توی چشم من اصلا اینطور نبود..!
با نگاه عاقل اندر سفیهی بهشون میخندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست.
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا موکت پهن کرده ان.
به مسئول خواهران اعتراض کردم:
دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تیکه موکت؟؟
در جواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه!
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت2
وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی.
صداش زدم، جوابی نداد..
چند بار داد زدم تا شنید.
سر به زیر اومد که:
+بفرمایین؟؟
بدون مقدمه گفتم:
- این موکتا کمه!
گفت:
+قد همینشم نمیان
بهش توپیدم
- ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه.
با عصبانیت جواب داد:
+این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟
بعد رفت دنبال کارش...
همین که دعا شروع شد، روی همه موکتا کیپ تا کیپ نشستن، همشون افتادن به تکاپو که:
حالا از کجا موکت بیاریم!!
یکبار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات رو آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخونه...
مقرر کرده بود برای جابهجایی وسایل بسیج، حتما باید نامه نگاری بشه.
همه کارها با مقررات و هماهنگی خودش بود.
من که خودمو قاطی این ضابطه ها نمیکردم!
هرکاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم.
جلسه داشتیم، اومد اتاق بسیج خواهران؛ با دیدن قفسه خشکش زد!
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام با انگشترهاش ور میرفت...
مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید: این اینجا چیکار میکنه؟؟
همه بچه ها سرشون رو انداختن پایین.
زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نُطُق نمیزنه!
سرم رو گرفتم بالا و با جسارت گفتم:
- گوشه معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه.
باعصبانیت گفت:
+من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم!
اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین؟؟
حرف دلم و گذاشتم کف دستش:
- مقصر شمایین که باید همه کارها زیر نظر و با تائید شما انجام بشه! اینکه نشد کار..!
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین.
با این یادآوری که:
+زودتر جلسه رو شروع کنین،
بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی این دور و بر نبود...
نه که آدم جیغ جیغویی باشم هااا،
ناخودآگاه از ته دلم زد بیرون!
بیشتر شبیه جُک و شوخی بود.
خانوم ابویی که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:
+آقای محمد خانی منو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه!
قیافهی جا افتاده ای داشت.
اصلا تو باغ نبودم
تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی، ممکنه از خودِ دانشجو ها باشه.
میگفتم تهِ تهِش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبریِ...
بی محلی به خواستگارهاش رو هم سرهمین میدیدم که خب،
آدم متاهل دنبال دردسر نمیگرده!
به خانوم ابویی گفتم:
- بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کنه.
وصله نچسبی بود برایدختری که لای پنبه بزرگ شده!
کارمون شروع شد..
از من انکار و از اون اصرار..
سر در نمیآوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار مینشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم
دائم صدای کفشش تو گوشم بود و مثل سوهان رو مغزم کشیده میشد!
ناغافل مسیرم و کجمیکردم، ولی این سوهان مغز تمومی نداشت.
هرجا میرفتم جلوی چشمم بود:
معراج شهدا، دانشکده، دمِ در دانشگاه، نماز خونه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی میپروند.
دوستام میگفتن:
از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا!