#ساره
#قسمت_صد_و_هفتم
تا سه چهار روز بعد از جریان آمل، در حالت آماده باش بودند.
روز چهارم که به خانه آمد، خوشحال بود و خانم خانم می گفت. اخلاقش دستم بود. این حالت های شادمانه اش را خوب می فهمیدم. گفتم: علی آقا چی شده؟ خوشحالی؟!
-مأموریت گرفتم.
-مأموریت؟
آره. مأموریت جبهه گرفتم. دارم می رم جبهه.
یک دفعه قلبم کنده شد. یک لحظه ساکت شدم و فقط نگاهش کردم. نمی دانم چرا سعی کردم نفهمد.
-بالاخره اجازه دادن، دیگه دارم می رم جبهه.
بغض امانم نداد و غم در چهره ام دوید. علی آقا متوجه شد، گفت: چیه؟ چی شده؟
اصلا فکرش را نمی کرد ناراحت شوم. گفتم: هیچی، هیچی نشده.
-یعنی چی هیچی نشده، چرا ناراحتی؟
-نه، اصلا هیچی نیست.
-خب باشه. حالا به کارت برس تا بعدش بریم از بابا و مامان خداحافظی کنیم.
مبهوت بودم. پیش خودم می گفتم: علی چی داره می گه؟ خودم را می خواستم قانع کنم که چیزی نیست.
زندگی داشت مرا با خود می برد و من هیچ کنترلی نداشتم. هر روز که می رفت سپاه، سرم را می بوسید و می گفت: دارم می رم، مشخص نیست امروز اتفاقی نیفته و برگردم.
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتم
همیشه هر وقت می رفت سپاه، فکر می کردم برمی گردد. اولین بار بود که می رفت جبهه. این رفتن با آن رفتن هر روزه کاملا فرق داشت. شروع کردم به اشک ریختن.
متوجه شد دارم گریه می کنم. من تمام مدت صورتم را از او پنهان کرده بودم.
-ساره! تو داری گریه می کنی؟
اشک هایم از چانه ام چکه می کرد، گفتم: نه!
مثل همیشه شروع کرد دلداری دادن.
-تو رو خدا گریه نکن. یعنی چی؟ گریه برای چی؟ من برم نامه می دم، تلفن می زنم.
حرف نمی زدم. اشکم روی صورتم لیز می خورد. باز هم دلداری ام داد و آرامم کرد.
بالاخره از جا بلند شدیم و لباس هایمان را پوشیدیم. همان راه طولانی تا روستای هتکه پشت را طی کردیم؛ بین راه شوخی کرد، خندید. دلداری داد. خاطره گفت تا من وقت رسیدن به خانه پدرش ناراحت نباشم.
زمستان بود و همه خانه پدرش جمع بودند. کار کشاورزی نداشتند. سر سفره ناهار بودند که ما رسیدیم.
همان اول متوجه چشم های قرمز من شدند. پدرش که از جا بلند شد، علی آقا او را در آغوش گرفت.
پدرش نگاهی به من انداخت و گفت: چی شده؟
-من دارم می رم جبهه.
پدر علی آقا با ناراحتی گفت: بابا! تو الان کجا می خوای بری؟! زن داری، زندگی داری. اون وقت جبهه می رفتی هیشکی پشت سرت نبود. چشم انتظار نداشتی... .
علی آقا سریع برگشت و یک چشمک به من زد؛ یعنی تو حرف نزن، عکس العملی نشان نده.
همین طور که همه می نشستیم دور سفره ناهار گفت: زن من زیر سایه خدا، رو زمین داره زندگی می کنه بابا جان.
⁉️اگر خانمى در بين نماز متوجه شود كه موهاى او از چادر بيرون آمده، تكليفش چيست؟ اگر بعد از نماز بفهمد، آيا درست است؟
✏️ همه مراجع (به جز بهجت، تبريزى و وحيد ): اگر در بين نماز بفهمد، بايد آن را بلافاصله بپوشاند و نمازش صحيح است ؛ به شرط آنكه پوشاندن زياد طول نكشد. اگر بعد از نماز بفهمد، نمازش صحيح است.
آيات عظام بهجت و وحيد: اگر در بين نماز بفهمد، بايد آن را بلافاصله بپوشاند و بنابر احتياط واجب نماز را تمام كند و دوباره بخواند. و اگر بعد از نماز بفهمد، نمازش صحيح است.
✨پنج سفارش فوق العاده زیبا
از امیر المومنین علی (ع)
🌸شما را به پنج چیز سفارش می کنم
که اگر در طلب آنها متحمل رنج زیاد
شوید سزاوار است:
🔹جز به خدا امیدوار نباشید .
🔹 غیر گناه خود از چیزی نترسید.
🔹 اگر چیزی بلد نیستید از گفتن
نمیدانم خجالت نکشید.
🔹 اگر چیزی را نمیدانید در یادگیری آن خجالت به خود راه ندهید .
🔹همواره صبر پیشه کنید که صبر در ایمان مانند سر در بدن است. بدنی که سر نداشته باشد خیری در آن نیست و ایمانی که صبر نداشته باشد نیز خیر ندارد.
📚 نهج البلاغه صبحی صالح، ص482
6241240623109.mp3
8.39M
🎧سرود سردار بی نظیر
🎤 #سرود_مهدوی
🌷تا سالروز شهادت
#سردار_سلیمانی هر روز یک
سرود زیبا در کانال ارسال می شود.
8️⃣روز تا سالگرد شهادت #سردار_دلها
#ساره
#قسمت_صد_و_نهم
همین طور که همه می نشستیم دور سفره ناهار گفت: زن من زیر سایه خدا، رو زمین داره زندگی می کنه بابا جان.
او داشت همه را آرام می کرد و من در دلم با خودم حرف می زدم تا شاید آرام شوم.
سفره را جمع نکرده بودند که بلند شد و به پدر و مادرش گفت: ما عازمیم، حلالم کنید.
تا این حرف را زد، بغضم ترکید و زدم زیر گریه. مادرش گفت: دخترم گریه نکن. گریه گریه می آره، ناراحت نباش. پشت مسافر گریه نمی کنند. ان شاءالله صحیح و سالم می ره و برمی گرده.
برای آنها رفتن علی آقا عادی بود. تنها فرق این بار با دفعات قبل، متأهل شدنش و نگرانی برای من که عروسشان بودم، بود.
پدرش گفت: این دفعه برگشتی، دیگه ساکت را نذار و نرو! همه خندیدند. قصه اش را می دانستم. یک بار شب از جبهه رسیده بود؛ ساکش را گذاشته بود سر ایوان و رفته بود حمام محل.
مادر و خواهر و بقیه که آمده بودند و ساک را دیده بودند، شروع کردند به گریه و زاری که علی مفقود شده و ساکش را آوردند اینجا گذاشته اند و رفته اند.
از خانواده اش مفصل خداحافظی کرد، از خانه که آمدیم بیرون، گفت: ساره.
نگاهش کردم. هنوز جوابش را نداده بودم، گفت: بریم از عمو علیرضا خداحافظی کنم.
می دانستم چقدر برادرزاده و عمو همدیگر را دوست دارند. آن زمان عمو علیرضا مرغدرای داشت.
خوشحال شدم، چون وقت بیشتری را می توانستم در کنار علی آقا باشم.
#ساره
#قسمت_صد_و_دهم
رسیدیم به مرغداری. آخر مرغداری یک اتاقک بود که عمو علیرضا همیشه با چند کارگر آنجا بودند.
علی آقا از ماشین پیاده شد. تا اتاقک فاصله زیادی بود. یکی دو بار علی آقا عمو را صدا زد، ولی جوابی نشنید. فهمید که عمو داخل سالن بزرگ مرغداری است. رفت داخل سالن مرغداری.
چشم های من از تنهایی استفاده کرد و دوباره بارانی شد. اشک مانع شد علی آقا را دنبال کنم.
علی آقا برگشت و من متوجه نشده بودم. اشک های مرا که دید، گفت: تو را به خدا گریه نکن، چرا این کار ها را می کنی؟
حرفی نمی زدم. دلم می خواست گریه نکنم، ولی نمی توانستم.
رسیدیم به میدان کشوری بابل. گفت: بریم خونه شما از مامان و بابات هم خداحافظی کنم.
خوشحال شدم که فرصت با هم بودنمان بیشتر می شود. رسیدیم خانه مان. همین که مامان را دیدم، گریه ام بیشتر شد.
-مادر جان! چرا گریه می کنی؟ اشکال نداره، میای پیش ما. پیش ما هستی. دلتنگی نداره. ان شاءالله علی آقا زود می ره و برمی گرده.
تمام تلاشم را می کردم که گریه هایم بی صدا باشد و موفق هم بودم. مامان اصرار کرد بمانید ناهار را با هم بخوریم.
همین طور که اشک هایم از چانه ام چکه می کرد، گفتم: نه! من ناهارم آماده است، می ریم خانه. دلم می خواست با علی آقا تنها باشم و این خاطره از ذهنم پاک نشود.
رفتیم خانه مان. دوتایی سفره را انداختیم. برای علی آقا برنج کشیدم. ظرف خورشت و آب هم وسط سفره بود. برای خودم هم غذا کشیدم، اما مگر می توانستم بخورم!
#ساره
#قسمت_صد_و_یازدهم
رفتیم خانه مان. دوتایی سفره را انداختیم. برای علی آقا برنج کشیدم. ظرف خورشت و آب هم وسط سفره بود. برای خودم هم غذا کشیدم، اما مگر می توانستم بخورم!
علی آقا شروع کرد به غذا خوردن. اعصابش از گریه های من خرد شد، گفت: اوف! تو چقدر گریه می کنی؟!
-علی آقا! تو داری می ری، اصلا می فهمی چی داری به من می گی؟!
حرف نزد. فکر کرد. من گریه کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور شوم؛ اینطور رفتار کنم. من دختر هفده ساله ای بودم که داشتم برای اولین بار جدایی از شوهرم را تجربه می کردم.
ناهار را به زور خوردم، حدود یک ساعتی شد. آماده رفتن شد. هق زدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
او هم گریه می کرد. فکر می کرد حامله ام. به من اشاره کرد و گفت: اگر بچه ام پسر بود محمد، اگر دختر بود فاطمه.
-با گریه گفتم: مگر قراره بری و برنگردی؟!
دید خیلی بی قراری می کنم، گفت: ساره! من باید برم. بچه ها میدان هلال احمر منتظرند. از آنجا می ریم تهران، باید به قطار اهواز برسیم.
نگاهی به ساعت انداخت؛ دو و بیست و پنج دقیقه بود. در اتاق را باز کرد. کتانی اش را پوشید. دستی تکان داد و یک نگاه محبت آمیزی انداخت.
چادرم را برداشتم تا جلو در رفتم، قرآن گرفتم و آب ریختم پشت سرش.
#ساره
#قسمت_صد_و_دوازدهم
قرآن گرفتم و آب ریختم پشت سرش. علی آقای من رفت. آمدم داخل خانه. در را بستم. دیگر خودم بودم، تنهای تنها.
اسم بچه های نداشته ام را پیش خودم تکرار کردم؛ محمد، فاطمه؛ فاطمه، محمد. خودم را انداختم روی تخت و گریه کردم.
مثل یک بچه از گریه خوابم برد. کسی به در اتاق می زد. بیدار شدم. از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم؛ تاریک بود، شب شده بود. باز هم صدای در آمد.
-ساره خانم! تلفن، تلفن. مادرتون زنگ زد.
می دانستم اوضاع صورتم مناسب نیست، گفتم: الان! چشم آمدم.
چادر گل گلی سفیدم را برداشتم و سریع به صورتم آب زدم و حجاب کردم و از پله ها رفتم بالا. معذرت خواستم و رفتم طرف تلفن. مامان بود، گفت: چرا نیومدی؟!
-فردا میام.
-علی آقا رفت؟
رفتنش یادم آمد. آنقدر گریه کرده بودم که دیگر پشت تلفن اشکم درنمی آمد، گفتم: آره! رفت.
مامان خیالش جمع بود. می دانست شب ها که علی آقا سپاه است، دختر صاحب خانه مان می آید پیشم می خوابد و هوایم را دارد.
گوشی تلفن را که گذاشتم، زن صاحب خانه گفت: جای علی آقا خالی نباشه ساره!
تشکر کردم. یادم نیست آن شب دختر صاحب خانه مان آمد یا نه؛ اما بدجوری جای علی آقا خالی بود و می دانستم تا سه ماه باید این جای خالی را تحمل کنم.
001.mp3
2.06M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش اول
⭕️ احساس مالکیت یا امانت؟
🔴 #دکتر_حبشی
🆔 @khanevadeh_313
002.mp3
1.5M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش دوم
⭕️ دعوای زن و شوهر
🔴 #دکتر_حبشی
🆔 @khanevadeh_313
‼️ قضای نماز آیات بانوان هنگام عذر شرعی
🔷س ۵۶۹۳: اگر هنگام عادت ماهانه، یکی از موجبات نماز آیات اتفاق بیفتد، وظیفۀ زن چیست؟
✅ ج: در نمازهای آیاتی که وقت معین و محدود ندارد مانند نماز زلزله، ادا و قضای نماز آیات بر حائض و نفسا واجب نیست و نیز در نمازهایی که وقت معین و محدود دارد مانند نماز خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی اگر در تمام وقت خورشید گرفتگی، حائض بوده، ادا و قضای نماز آیات واجب نیست.
🆔 @resale_ahkam