eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش حاج مهدی طائب به مخالفین ▪️در ۲ طیف مخالف و موافق واکسن، متخصص وجود دارد. ▪️باید دید متخصصین در کدام طیف بیشتر هستند ▪️بنده میدانم متخصصین موافق از لحاظ علمی بالاتر هستند ▪️متخصصین متعهد می گویند واکسن به طور نسبی مانع از میشود ▪️مگر مخالفین واکسن، اطلاعاتشان از رهبری بیشتر است؟ ▪️ با پزشکان متخصص خارجی نیز در ارتباط است. ▪️رهبر انقلاب علم معصوم را ندارد. اما جهل من و شما را هم ندارد. 💢کانال خبری @shohadayeiran57
تا سه چهار روز بعد از جریان آمل، در حالت آماده باش بودند. روز چهارم که به خانه آمد، خوشحال بود و خانم خانم می گفت. اخلاقش دستم بود. این حالت های شادمانه اش را خوب می فهمیدم. گفتم: علی آقا چی شده؟ خوشحالی؟! -مأموریت گرفتم. -مأموریت؟ آره. مأموریت جبهه گرفتم. دارم می رم جبهه. یک دفعه قلبم کنده شد. یک لحظه ساکت شدم و فقط نگاهش کردم. نمی دانم چرا سعی کردم نفهمد. -بالاخره اجازه دادن، دیگه دارم می رم جبهه. بغض امانم نداد و غم در چهره ام دوید. علی آقا متوجه شد، گفت: چیه؟ چی شده؟ اصلا فکرش را نمی کرد ناراحت شوم. گفتم: هیچی، هیچی نشده. -یعنی چی هیچی نشده، چرا ناراحتی؟ -نه، اصلا هیچی نیست. -خب باشه. حالا به کارت برس تا بعدش بریم از بابا و مامان خداحافظی کنیم. مبهوت بودم. پیش خودم می گفتم: علی چی داره می گه؟ خودم را می خواستم قانع کنم که چیزی نیست. زندگی داشت مرا با خود می برد و من هیچ کنترلی نداشتم. هر روز که می رفت سپاه، سرم را می بوسید و می گفت: دارم می رم، مشخص نیست امروز اتفاقی نیفته و برگردم.
همیشه هر وقت می رفت سپاه، فکر می کردم برمی گردد. اولین بار بود که می رفت جبهه. این رفتن با آن رفتن هر روزه کاملا فرق داشت. شروع کردم به اشک ریختن. متوجه شد دارم گریه می کنم. من تمام مدت صورتم را از او پنهان کرده بودم. -ساره! تو داری گریه می کنی؟ اشک هایم از چانه ام چکه می کرد، گفتم: نه! مثل همیشه شروع کرد دلداری دادن. -تو رو خدا گریه نکن. یعنی چی؟ گریه برای چی؟ من برم نامه می دم، تلفن می زنم. حرف نمی زدم. اشکم روی صورتم لیز می خورد. باز هم دلداری ام داد و آرامم کرد. بالاخره از جا بلند شدیم و لباس هایمان را پوشیدیم. همان راه طولانی تا روستای هتکه پشت را طی کردیم؛ بین راه شوخی کرد، خندید. دلداری داد. خاطره گفت تا من وقت رسیدن به خانه پدرش ناراحت نباشم. زمستان بود و همه خانه پدرش جمع بودند. کار کشاورزی نداشتند. سر سفره ناهار بودند که ما رسیدیم. همان اول متوجه چشم های قرمز من شدند. پدرش که از جا بلند شد، علی آقا او را در آغوش گرفت. پدرش نگاهی به من انداخت و گفت: چی شده؟ -من دارم می رم جبهه. پدر علی آقا با ناراحتی گفت: بابا! تو الان کجا می خوای بری؟! زن داری، زندگی داری. اون وقت جبهه می رفتی هیشکی پشت سرت نبود. چشم انتظار نداشتی... . علی آقا سریع برگشت و یک چشمک به من زد؛ یعنی تو حرف نزن، عکس العملی نشان نده. همین طور که همه می نشستیم دور سفره ناهار گفت: زن من زیر سایه خدا، رو زمین داره زندگی می کنه بابا جان.
⁉️اگر خانمى در بين نماز متوجه شود كه موهاى او از چادر بيرون آمده، تكليفش چيست؟ اگر بعد از نماز بفهمد، آيا درست است؟ ✏️ همه مراجع (به جز بهجت، تبريزى و وحيد ): اگر در بين نماز بفهمد، بايد آن را بلافاصله بپوشاند و نمازش صحيح است ؛ به شرط آنكه پوشاندن زياد طول نكشد. اگر بعد از نماز بفهمد، نمازش صحيح است. آيات عظام بهجت و وحيد: اگر در بين نماز بفهمد، بايد آن را بلافاصله بپوشاند و بنابر احتياط واجب نماز را تمام كند و دوباره بخواند. و اگر بعد از نماز بفهمد، نمازش صحيح است.
پنج سفارش فوق العاده زیبا از امیر المومنین علی (ع) 🌸شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر در طلب آنها متحمل رنج زیاد شوید سزاوار است: 🔹جز به خدا امیدوار نباشید . 🔹 غیر گناه خود از چیزی نترسید. 🔹 اگر چیزی بلد نیستید از گفتن نمیدانم خجالت نکشید. 🔹 اگر چیزی را نمی‌دانید در یادگیری آن خجالت به خود راه ندهید . 🔹همواره صبر پیشه کنید که صبر در ایمان مانند سر در بدن است. بدنی که سر نداشته باشد خیری در آن نیست و ایمانی که صبر نداشته باشد نیز خیر ندارد. 📚 نهج البلاغه صبحی صالح، ص482
6241240623109.mp3
8.39M
🎧سرود سردار بی نظیر 🎤 🌷تا سالروز شهادت هر روز یک سرود زیبا در کانال ارسال می شود. 8️⃣روز تا سالگرد شهادت
همین طور که همه می نشستیم دور سفره ناهار گفت: زن من زیر سایه خدا، رو زمین داره زندگی می کنه بابا جان. او داشت همه را آرام می کرد و من در دلم با خودم حرف می زدم تا شاید آرام شوم. سفره را جمع نکرده بودند که بلند شد و به پدر و مادرش گفت: ما عازمیم، حلالم کنید. تا این حرف را زد، بغضم ترکید و زدم زیر گریه. مادرش گفت: دخترم گریه نکن. گریه گریه می آره، ناراحت نباش. پشت مسافر گریه نمی کنند. ان شاءالله صحیح و سالم می ره و برمی گرده. برای آنها رفتن علی آقا عادی بود. تنها فرق این بار با دفعات قبل، متأهل شدنش و نگرانی برای من که عروسشان بودم، بود. پدرش گفت: این دفعه برگشتی، دیگه ساکت را نذار و نرو! همه خندیدند. قصه اش را می دانستم. یک بار شب از جبهه رسیده بود؛ ساکش را گذاشته بود سر ایوان و رفته بود حمام محل. مادر و خواهر و بقیه که آمده بودند و ساک را دیده بودند، شروع کردند به گریه و زاری که علی مفقود شده و ساکش را آوردند اینجا گذاشته اند و رفته اند. از خانواده اش مفصل خداحافظی کرد، از خانه که آمدیم بیرون، گفت: ساره. نگاهش کردم. هنوز جوابش را نداده بودم، گفت: بریم از عمو علیرضا خداحافظی کنم. می دانستم چقدر برادرزاده و عمو همدیگر را دوست دارند. آن زمان عمو علیرضا مرغدرای داشت. خوشحال شدم، چون وقت بیشتری را می توانستم در کنار علی آقا باشم.
رسیدیم به مرغداری. آخر مرغداری یک اتاقک بود که عمو علیرضا همیشه با چند کارگر آنجا بودند. علی آقا از ماشین پیاده شد. تا اتاقک فاصله زیادی بود. یکی دو بار علی آقا عمو را صدا زد، ولی جوابی نشنید. فهمید که عمو داخل سالن بزرگ مرغداری است. رفت داخل سالن مرغداری. چشم های من از تنهایی استفاده کرد و دوباره بارانی شد. اشک مانع شد علی آقا را دنبال کنم. علی آقا برگشت و من متوجه نشده بودم. اشک های مرا که دید، گفت: تو را به خدا گریه نکن، چرا این کار ها را می کنی؟ حرفی نمی زدم. دلم می خواست گریه نکنم، ولی نمی توانستم. رسیدیم به میدان کشوری بابل. گفت: بریم خونه شما از مامان و بابات هم خداحافظی کنم. خوشحال شدم که فرصت با هم بودنمان بیشتر می شود. رسیدیم خانه مان. همین که مامان را دیدم، گریه ام بیشتر شد. -مادر جان! چرا گریه می کنی؟ اشکال نداره، میای پیش ما. پیش ما هستی. دلتنگی نداره. ان شاءالله علی آقا زود می ره و برمی گرده. تمام تلاشم را می کردم که گریه هایم بی صدا باشد و موفق هم بودم. مامان اصرار کرد بمانید ناهار را با هم بخوریم. همین طور که اشک هایم از چانه ام چکه می کرد، گفتم: نه! من ناهارم آماده است، می ریم خانه. دلم می خواست با علی آقا تنها باشم و این خاطره از ذهنم پاک نشود. رفتیم خانه مان. دوتایی سفره را انداختیم. برای علی آقا برنج کشیدم. ظرف خورشت و آب هم وسط سفره بود. برای خودم هم غذا کشیدم، اما مگر می توانستم بخورم!
رفتیم خانه مان. دوتایی سفره را انداختیم. برای علی آقا برنج کشیدم. ظرف خورشت و آب هم وسط سفره بود. برای خودم هم غذا کشیدم، اما مگر می توانستم بخورم! علی آقا شروع کرد به غذا خوردن. اعصابش از گریه های من خرد شد، گفت: اوف! تو چقدر گریه می کنی؟! -علی آقا! تو داری می ری، اصلا می فهمی چی داری به من می گی؟! حرف نزد. فکر کرد. من گریه کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور شوم؛ اینطور رفتار کنم. من دختر هفده ساله ای بودم که داشتم برای اولین بار جدایی از شوهرم را تجربه می کردم. ناهار را به زور خوردم، حدود یک ساعتی شد. آماده رفتن شد. هق زدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. او هم گریه می کرد. فکر می کرد حامله ام. به من اشاره کرد و گفت: اگر بچه ام پسر بود محمد، اگر دختر بود فاطمه. -با گریه گفتم: مگر قراره بری و برنگردی؟! دید خیلی بی قراری می کنم، گفت: ساره! من باید برم. بچه ها میدان هلال احمر منتظرند. از آنجا می ریم تهران، باید به قطار اهواز برسیم. نگاهی به ساعت انداخت؛ دو و بیست و پنج دقیقه بود. در اتاق را باز کرد. کتانی اش را پوشید. دستی تکان داد و یک نگاه محبت آمیزی انداخت. چادرم را برداشتم تا جلو در رفتم، قرآن گرفتم و آب ریختم پشت سرش.
قرآن گرفتم و آب ریختم پشت سرش. علی آقای من رفت. آمدم داخل خانه. در را بستم. دیگر خودم بودم، تنهای تنها. اسم بچه های نداشته ام را پیش خودم تکرار کردم؛ محمد، فاطمه؛ فاطمه، محمد. خودم را انداختم روی تخت و گریه کردم. مثل یک بچه از گریه خوابم برد. کسی به در اتاق می زد. بیدار شدم. از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم؛ تاریک بود، شب شده بود. باز هم صدای در آمد. -ساره خانم! تلفن، تلفن. مادرتون زنگ زد. می دانستم اوضاع صورتم مناسب نیست، گفتم: الان! چشم آمدم. چادر گل گلی سفیدم را برداشتم و سریع به صورتم آب زدم و حجاب کردم و از پله ها رفتم بالا. معذرت خواستم و رفتم طرف تلفن. مامان بود، گفت: چرا نیومدی؟! -فردا میام. -علی آقا رفت؟ رفتنش یادم آمد. آنقدر گریه کرده بودم که دیگر پشت تلفن اشکم درنمی آمد، گفتم: آره! رفت. مامان خیالش جمع بود. می دانست شب ها که علی آقا سپاه است، دختر صاحب خانه مان می آید پیشم می خوابد و هوایم را دارد. گوشی تلفن را که گذاشتم، زن صاحب خانه گفت: جای علی آقا خالی نباشه ساره! تشکر کردم. یادم نیست آن شب دختر صاحب خانه مان آمد یا نه؛ اما بدجوری جای علی آقا خالی بود و می دانستم تا سه ماه باید این جای خالی را تحمل کنم.
001.mp3
2.06M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش اول ⭕️ احساس مالکیت یا امانت؟ 🔴 🆔 @khanevadeh_313
002.mp3
1.5M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش دوم ⭕️ دعوای زن و شوهر 🔴 🆔 @khanevadeh_313
‼️ قضای نماز آیات بانوان هنگام عذر شرعی 🔷س ۵۶۹۳: اگر هنگام عادت ماهانه، یکی از موجبات نماز آیات اتفاق بیفتد، وظیفۀ زن چیست؟ ✅ ج: در نمازهای آیاتی که وقت معین و محدود ندارد مانند نماز زلزله، ادا و قضای نماز آیات بر حائض و نفسا واجب نیست و نیز در نمازهایی که وقت معین و محدود دارد مانند نماز خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی اگر در تمام وقت خورشید گرفتگی، حائض بوده، ادا و قضای نماز آیات واجب نیست. 🆔 @resale_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در خانه « ‌» بسوزانید ! 👈 دود کندر یک مسکن طبیعی برای اضطراب، افسردگی و سردرد است ! 👈نشاط آور، تقویت کننده حافظه، زیاد کننده تمرکز و خلاقیت میباشد و ضد عفونی کننده هواست. ✅دودی که سلامتی به همراه دارد دود کردن کُندر و اسپند: ❄️گرم کنندۀ مغز ❄️تقویت حافظه و ضدآلزایمر ❄️نشاط ‌آور ❄️ضدعفونی کنندۀ محیط ❄️و پاک کننده هوا است 👈بنابراین از آن محروم نمانید. 1⃣ اگر استرس، افسردگی یا سردرد دارید کافیست دود کندر استشمام کنید 2⃣ این دود همچنین نشاط آور و تقویت کننده حافظه بوده و هوای خانه را نیز می کند.
کلوچه گردویی مواد لازم🔻 حدودا 12 عدد تخم مرغ 2 عدد شکر 100 گرم (نصف لیوان) آب ولرم 120 گرم (نصف لیوان) کره یا روغن جامد 100 گرم (کمی کمتر از نصف لیوان) ماست 120 گرم (نصف لیوان) پودر خمیر مایه 6 گرم (1 ق م سرپر) آرد سفید تقریبا 500 تا 550 گرم (تقریبا 3 تا 4 لیوان) مواد میانی🔻 پودر گردو 100 گرم (یک لیوان) ، پودر قند 70 گرم (نصف لیوان) ، پودر دارچین 1 تا 2 ق م ، پودر هل 1/2 ق چ، گلاب 1 تا 2 ق غ طرز تهیه🔻 مواد به دمای محیط برسه . داخل آب ولرم 1 ق م شکر رو ریختم و کمی مخلوط کردم و بعد خمیر مایه رو اضافه کردم . در طرف رو گذاشتم 5 تا 10 دقیقه بمونه تا به عمل بیاد . این کار به خاطر این هست که از سالم بودن خمیر مایه مطمئن بشیم . توی طرف دیگه تخم مرغ ، کره نرم ، ماست ، شکر رو با هم مخلوط کردم ، خمیر مایه به عمل اومده رو هم اضافه کردم و بعد آرد الک شده رو کم کم و به تدریج ریختم . میزان ارد تقریبی هست تا جایی اضافه میشه که خمیر به دست نچسبه و بشه با خمیر کار کرد . اما نکته و تاوید همیشگی ارد زیادی لطافت نون و کلوچه و خمیر رو می گیره پس کم کم اضافه می کنیم و ورز می دهیم . خمیر رو من دو سه دقیقه خوب ورز دادم و بعد 100 بار روی صفحه کار کوبیدم . خمیر که خوب ورز خورد داخل ظرف تمیزی که کمی چرب کردم قرار دادم و روش رو خوب پوشوندم و محیط نسبتا گرم یک تا یک و نیم ساعت استراحت قرار دادم تا حجم خمیر بیشتر بشه . بعد از استراحت پف خمیر رو گرفتم و یکدقیقه ورز دادم . از خمیر چونه هایی 80 گرمی برداشتم . 12 تا چونه شد .اندازه چونه ها دست خودتون هست و هر کدوم رو کمی باز کردم و وسطش مواد میانی قرار دادم و بستم و خوب پیچیدم و کمی کف دست پهن کردم . مواد میانی هم دل به خواهی : پودر گردو و پودر قند الک شده و دارچین و هل و گلاب رو با هم مخلوط کردم. خمیر ها داخل سینی قرار دادم. یک کم هم توی سینی پهن کردم . برای مهر زدن از یک کاترد گرد استفاده کردم و محکم فشار دادم و به دلخواه روش مهر زدم . برای رومال از ترکیب یک عدد زرده تخم مرغ به همراه زعفران و 1 ق م شیر استفاده کردم و رومال زدم و روشون کنجد پاشیدم . فر از یک ربع قبل گرم کردم . ظرف حاوی آب داخل فر به خاطر لطیف موندن کلوچه قرار دادم .سینی رو در طبقه وسط دمای 180 درجه ، 25 دقیقه قرار دادم . بدون فر داخل فر دستساز و یا تابه دو طرفه هم میشه.
همان دوره نامزدی مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرده بودم. وقتی عقد می کردیم مدرسه های روزانه نمی گذاشتند متأهل ها در مدرسه بمانند. من با دوستم عفت هم مدرسه ای و با مدیر و معاون مدرسه صمیمی بودیم. خیلی شیک و با وقار رفتم و پرونده ام را گرفتم و در مدرسه شبانه قناد بابل ثبت نام کردم و از ساعت دو تا شش غروب می رفتیم سر کلاس. همه ی دخترهای متأهل آنجا بودند یا آنهایی که مردود می شدند و خجالت می کشیدند بروند مدرسه، می آمدند آنجا. گروهی هم ترک تحصیل کرده بودند و دوباره حال و هوای درس خواندن به سرشان زده بود. همان رشته تجربی را می خواندم. عفت با من بود. حمیده هم رفته بود چالوس؛ گاهی تلفن می زدیم و از حال هم باخبر بودیم. من این روزها پر بودم از فراق علی آقا. هرکس مرا می دید، جای خالی او را به یادم می آورد. این روزها که می رفتم مدرسه و می آمدم، کسی نبود با موتور سیکلتش یا ماشین بیاید دنبالم. ساعت شش غروب هوا تاریک می شد و برگشتن به خانه سخت بود. می رفتم خانه پیش مادرم و دیگر نمی آمدم خانه خودمان. گاهی بین راه اشکم درمی آمد و با همان چادر اشکم را پاک می کردم که مردم نفهمند یا به قول آن روزها، منافقین دل شاد نشوند و ضد انقلاب ها بشکن نزنند. ما خودمان را طوری نشان می دادیم که همه فکر کنند بی خیالیم. مردم همیشه قیافه مصمم و قوی ما را می دیدند و این غم ها را نمی دیدند. این روزها با خودم درگیر می شدم. تمام احساسات و دلتنگی هایم تبدیل به فکر و خیال شده بود. با خودم می گفتم: تو به علی آقا قول داده بودی، همراهش باشی. کمکش باشی. این همه حرف زدی و شعار دادی، حالا که وقت عمل رسید، چرا اینطوری هستی؟ این جملات را در روز هزار بار با خودم می گفتم. تمرین سختی است وقتی آدم از پس خودش بر نمی آید و تلاش می کند که برآید.
کم کم در مدرسه، مسجد و محل، همسر رزمنده ها و شهدا را می دیدم که چقدر ساکت و شاد هستند؛ نگرانی ها و مشکلاتشان را بروز نمی دهند. این ها را که دیدم به خودم نهیب زدم و شروع کردم با خودم کلنجار رفتن. تمام روز خودم را حفظ می کردم و شب در تنهایی، دلتنگی هایم را تبدیل به گریه می کردم. کار هر شبم شده بود گریه کردن. باید کمی گریه می کردم و بعد می خوابیدم؛ گریه شده بود قرص خوابم. نزدیک عید سال شصت و یک شده بود، مردم در تدارکات شب عید بودند و من هیچ خبری از علی آقا نداشتم. بیست و پنج روز گذشت، نه تلفنی، نه نامه ای. آخرین چیزی که قبل از رفتنش به من گفته بود، این بود که: من می رم جنوب، اهواز و نگفت که اگر خواستید از من خبردار شوید، کجا برید و به کجا مراجعه کنید؛ حتی مرا هم از رفتن به سپاه منع کرده بود. -ساره! یادت باشه حتی برای گرفتن حقوق، سپاه نمی ری ها! با برادرش هماهنگ کرده بود که حقوقش را بگیرد و به من برساند. هر وقت برادرش را می دیدم و یا زنگ می زدم، درباره علی آقا می پرسیدم و او هم خبری بیشتر از آنچه من می دانستم، نداشت. همه ی حقوق علی آقا دو هزار و هشتصد تومان بود. هزار و هفتصد تومان برای اجاره می رفت؛ به بقیه هم چون خانه پدری بودم، نیازی نداشتم، به جز پول کرایه رفت و آمدم یا نیاز های خیلی خاص و شخصی. هنگام رفتن پنجاه تومان به من داده بود. آنقدر درگیر استرس و ناراحتی رفتنش بودم که نپرسیدم تو خودت پول داری؟
ایده هایی زیبا برای ساگرد شهادت سردار دلها شهید حاج قاسم ..👌👆