eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
137 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.2هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴15رجب روز بسیار شریفی است! فردا روز دعای ام داوود هست. ام داوود مادر رضاعی امام صادق بود. از قضا فرزندش توسط منصور دوانیقی دستگیر میشود. نقل است که ام داوود چنین میگفته: منصور دوانیقی فرزندم را دستگیر کرده بود. اما من از زندانی بودن فرزندم خبر نداشتم و گاهی هم خبر مرگ او را به من می‌دادند. باورم نمیشد و روزگارم با اشک و آه و گریه و ناله می‌گذشت. برای گرفتن حاجت دست به دامن هر دعایی شدم. از هر کسی که صالح و مومن میدانستم تمنا می‌کردم برای رفع ناراحتیم دعا کنند اما نتیجه‌ای نگرفتم. یک روز با خبر شدم امام صادق(ع ) که با فرزندم داوود از من شیر خورده بود بیمار شده. از او عیادت کردم. موقع برگشت فرمود: از داوود خبر تازه‌ای نداری؟ با شنیدن نام داوود بغضم ترکید و با آه د و گریه گفتم: نه بی خبرم. از دوری و سرنوشت نامعلومش سرگشته و چون مرغ سرکنده ام. تو برادرش هستی. برایش دعا کن. امام صادق(ع )، فرمود: 15 رجب (روز وفات حضرت زینب) دعای استفتاح را بخوان؛ با این دعا درهای آسمان گشوده و فرشتگان الهی دعاکننده را مژده اجابت می‌دهند و هیچ حاجتمند و دردمند و دعاکننده‌ای در دنیا با این دعا مایوس نمی‌شود.ا ی مادر داوود ماه رجب نزدیک است و در این ماه مبارک دعا مستجاب می‌گردد، همین‌که ماه رجب رسید سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم روزهای ویژه ایست اگر توانستی روزه بگیر. نزدیک ظهر روز پانزدهم غسل کن و هشت رکعت نماز با رکوع و سجود دقیق و حساب شده انجام بده. من آن دعا را انجام دادم و پسرم داوود آزاد شد. داوود را نزد امام صادق(ع ) بردم و آن حضرت به فرزندم گفت: علت آزادی تو از زندان این بود که منصور دوانیقی، علی(ع ) را در خواب دیده بود و حضرت علی(ع) به منصور فرموده بود اگر فرزند مرا آزاد نکنی تو را در آتش خواهم انداخت. منصور در آتش افتادن خود را دیده بود و از ترس ناچار به آزادی داوود شده بود. این دعا در این روز خاص بی نهایت تاثیرگذار هست. پس این روز را دریابید و به دیگران هم خبر بدین. 👈امروز بخوانید👉 صد مرتبه سوره حمد صد مرتبه سوره اخلاص ده مرتبه آیة الکرسی و یک غسل حاجت. این دعا(دعای استفتاح یا ام داوود) که در مفاتیح هم درج شده و مملو از اسامی خداست و بی برو برگرد حاجت دهنده اس خداوندا به حق این روز و این ماه ✨ ✨به حق خط خط قرآن ✨ ✨هیچ خانه ایی غم دار✨ ✨هیچ مادری غمگین و داغ دیده✨ ✨هیچ پدری شرمنده✨ ✨هیچ محتاجی ستم دیده ✨ ✨هیچ بیماری درد دیده✨ ✨هیچ چشمی اشکبار ✨ ✨هیچ دستی محتاج✨ ✨هیچ دلی شکسته✨ ✨و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه ❤️الهی آمین یا رب العالمین...❤️ 🌹🍃با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این روز بهره مند کنید. با آرزوی برآورده شدن حاجاتتون🍃🌹 دوستان هم گروهی التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️مهره‌چینی دقیق خداوند در کربلا، بمنظور هدفی بزرگتر ... علیه‌السلام Instagram.com/ostad.shojae1
خوبان روزگار مسلمان زینبند دیوانۀ حسین و پریشان زینبند آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند حتما کنیز و پیر غلامان زینبند در جنت الحسین تمام حسینیان هستند غرق ناز که مهمان زینبند مرغان خوش صدای بهشتی تمامشان بیچارۀ طنین حسین جان زینبند هفتاد و چند کشتۀ آقای کربلا مردان آسمانی گردان زینبند عباس با تمام جلال و ابهتش بوده غلام حلقه به گوش و رعیتش مدیون او کرامت صاحب کمال ها شد نام او اجازۀ پرواز بال ها سالروز رحلت حضرت خانم زینب کبری سلام الله علیه را به یکایک شما عزیزان پیرو اهل البیت علیه السلام را تسلیت عرض میکنم. عباسعلی ملکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگر تصمیم جدی گرفت و گفت: بهتره برم. بد می شه. یک هفته مرخصیم شده ده روز. وسایلش را جمع کرد. فاطمه یک ماهه ام را بغل کرد و بوسید. حسابی بوسید؛ دستش، صورتش، پاهای کوچکش را بوسید و انگار نمی توانست دل بکند؛ اما دل کند. باز هم از من، با اینکه یک بچه هم داشتیم، دل کند و رفت. همین که رسید زنگ زد و حال فاطمه را پرسید. دو روز بعد زنگ زد و دوباره حال فاطمه را پرسید. هر سه روز، چهار روز تماس می گرفت. گفتم: اِ! حالا برای بچه زنگ می زنی؟ -نه، الان دیگه اینجا بهونه دارم. دیگه نمی گم برای خانمم می خوام زنگ بزنم، می گم برای بچه ام تماس می گیرم. علی آقا خوزستان بود. دوباره عید رسید؛ عید سال شصت و دو. با اینکه حالا فاطمه هم بود، نیامد و شب عید باز تنها بودیم. این بار که آمد، چند ماه در مرخصی ماند، به خاطر اینکه مسئولیت بسیج بابل و چند شهر دیگر را می خواستند به او بدهند. بالاخره پای علی آقا از جبهه بریده شد و مسئولیت بسیج و اعزام نیرو را قبول کرد. سال شصت و دو جنگ شدت بیشتری گرفته بود. هنوز آن خبرهای تلخ و شیرین در کشور ادامه داشت. یک هفته از قبول مسئولیتش می گذشت که آمد خانه و گفت: من اینجا نمی تونم بمونم. چیه بابا! این میاد اون رو می گیره می بره، یکی دیگه میاد جاش. اون میاد مشکل داره. منم باید برم پشت میز بشینم و از پشت میز دستور بدم.
یک هفته از قبول مسئولیتش می گذشت که آمد خانه و گفت: من اینجا نمی تونم بمونم. چیه بابا! این میاد اون رو می گیره می بره، یکی دیگه میاد جاش. اون میاد مشکل داره. منم باید برم پشت میز بشینم و از پشت میز دستور بدم. مشخص بود یک جا نشستن را نمی تواند تحمل کند. یکسره چشمش به تلویزیون بود. حواسش به اخبار جنگ بود. اعتراضش را به مسئولین گفت و استعفایش را نوشت. مسئولیت سپاه چند تا از شهرهای مازندران را به او پیشنهاد دادند، اما قبول نمی کرد. آمده بود خانه و می گفت: هرچی سبک سنگین می کنم، می بینیم طاقت نمی یارم، تو سپاه هم نمی تونم برم. اونجا که بدتر از اینجاست. کاری کرد کارستان؛ به هر مسئولیتی که به او شد، پشت پا زد تا بالاخره قبول کردند برگردد جبهه. فاطمه بزرگ شده بود؛ پنج ماهه بود. شیرین و تپل، قیافه بامزه ای پیدا کرده بود. بازی هایی که علی آقا با او می کرد را می فهمید. دیگر من و پدرم را می شناخت. علی آقا خیلی بچه دوست و عاشق بچه بود. در خانواده شان پسر زیاد داشتند و خواهر و دختر در خانواده شان کم بود؛ دوتا خواهر بیشتر نداشتند؛ برای همین فاطمه را خیلی دوست داشتند.
افتاده بودیم به روال زندگی عادی. به زندگی معمولی و اداری علی آقا عادت کرده بودیم. حتی دکتر رفتن ها و مهمانی ها با هم بودیم. او نسبت به فاطمه حساس بود. برای واکسیناسیون، آمپولی به دست کوچک فاطمه زدند، انگار دنیا روی سرش خراب شد. واقعا بیش تر از بچه درد کشید. وقتی بچه کوچک را واکسن می زنند، تب می کند و بی قرار می شود. واکسن زدیم و بچه را آوردیم. علی آقا داشت دیوانه می شد. فاطمه بی قرار، بی حال و تب کرده روی دست هایش بود و نمی دانست باید چه کار کند. گریه فاطمه قطع نمی شد. سر فاطمه را گذاشت روی دوشش و در حیاط خانه شروع کرد به قدم زدن. آن قدر پشت بچه زد که بالاخره آرام شد و خوابید. صاحب خانه ما چند تا مرغ و خروس داشت؛ همین که بچه را گذاشت روی زمین، مرغ و خروس ها بی هوا شروع کردند به سروصدا. علی آقا از جا پرید و عصبانی لنگه کفشش را برداشت و دنبال مرغ و خروس ها کرد. صاحب خانه علی آقا را دید و کمی هم ناراحت شد و بعد ها به روی من آورد و گفت: حالا حیوون خدا که عقل و شعور نداره، یک سروصدایی کرد، علی آقا چرا این طوری کرد، چرا کفش پرت کرد براشون؟ آمد توی اتاق، فاطمه بیدار شد و گریه می کرد. هنوز عصبانی بود: ای بابا! این چه وضعشه. من از این خونه می رم. ما آسایش نداریم. حالا هی من می گفتم: بده، زشته، آروم تر. این حرف ها رو نزن. فاطمه را گذاشت روی پایش و دوباره خواباندش. ابوعمار، فرمانده ی علی آقا رفته بود کردستان و با او تماس گرفت و گفت: من تازه آمدم، کلی کار داریم، باید به اینجا سروسامان بدیم. خودت را زودتر برسان.