#حلوای_عربی همانطور که از نامش مشخص است یکی از انواع حلواهای سنتی و خوشمزه کشورهای عربی است که با روشهای متنوعی درست می شود،.
#مواد_لازم_حلوای_عربی
👈آرد قنادی ۴ پیمانه
👈شیر خشک ۲ پیمانه
👈کره ۵۰ گرم
👈کره محلی ۱ قاشق چایخوری
👈مواد لازم شهد حلوا
👈شکر ۴ پیمانه
👈پودر هل ۲ قاشق چایخوری
👈زعفران دم کرده ۵ قاشق چایخوری
👈گلاب ۳ قاشق چایخوری
👈آب ۲ پیمانه
#طرز_تهیه_حلوای_عربی
🔸مرحله اول
برای تهیه حلوا عربی خوشمزه ابتدا یک قابلمه مناسب روی حرارت ملایم قرار می دهیم، سپس #آب را به همراه #شکر به قابلمه اضافه می کنیم.
در ادامه مخلوط می کنیم و #زعفران را به همراه #گلاب به قابلمه اضافه می کنیم.
🔸مرحله دوم
حالا وقتی #شکر حل شد، #پودر_هل را اضافه می کنیم و مخلوط می کنیم.
در ادامه وقتی #شهد ریز جوش زد، #حرارت را #خاموش می کنیم، سپس اجازه می دهیم کاملا #خنک شود.
حالا #آرد را با #شیر_خشک مخلوط می کنیم.
🔸مرحله سوم
در این مرحله #مخلوط_آرد_و_شیرخشک را ۳ مرتبه #الک می کنیم.
حالا یک #قابلمه_جداگانه روی حرارت قرار می دهیم،
سپس #مخلوط_آردقنادی و #شیرخشک را به آن اضافه می کنیم و مدام هم می زنیم تا آرد نسوزد.
🔸مرحله چهارم
به هم زدن #آرد ادامه می دهیم تا خامی آرد گرفته شود و #تغییر_رنگ دهد.
در ادامه وقتی رنگ آرد تغییر کرد، برای اینکه آرد گلوله گلوله نشود قابلمه را از روی حرارت بر می داریم و مجددا #الک می کنیم، سپس درون قابلمه می ریزیم.
🔸مرحله پنجم
در این مرحله مجددا قابلمه را روی حرارت قرار می دهیم و #کره را به همراه #روغن_محلی به آرد اضافه می کنیم،
سپس به صورت #مداوم مخلوط میکنیم تا #خمیری_یکدست درست شود.
در ادامه قابلمه را از روی حرارت بر می داریم.
🔸مرحله ششم
حالا شهد خنک شده را به آرامی به حلوا اضافه می کنیم و مدام هم می زنیم تا حلوا جمع شود.
در ادامه این حلوای خوشمزه را درون ظرف مورد نظرمان می ریزیم و با خلال پسته تزئین کرده و سرو می کنیم. نوش جان.😋
#نذرتون_قبول🌹
تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم:
«پس یوسف چی؟»
هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد:
«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد:
«برو خواهرجون!»
نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است.
اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم:
«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد:
«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!»
و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید.
یک ماه بیخبری از حیدر، کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد:
«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد:
«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند:
«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد:
«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند.
بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید:
«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد