#دلم سوخته از آه #نفس های غریبت
دل من #بال كبوتر شده، #خاكستر پرپر شده، همراه #نسیم سحری، روی #پر فُطرُس معراجํ #نفس گشته هوایی و سپس رفته به #اقلیم رهایی، به همان #صحن و سرایی
که شما #زائر آنی و خلاصه شود آیا كه مرا نیز به همراه خودت زیر #ركابت ببری تا بشوم #كرب و بلایی،
به خدا در #هوس دیدن شش گوشه، #دلم تاب ندارد. #نگهم خواب ندارد، #قلمم گوشه ی دفتر، #غزلِ ناب ندارد، #شب من روزن مهتاب ندارد.
#همه گویند به #انگشت اشاره، مگر این #عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته #ارباب ندارد...
تو #كجایی؟ تو #كجایی شده ام باز #هوایی، شده ام باز هوایی...
#گریه کن گریه و #خون گریه کن ،آری که هر آن #مرثیه را #خلق شنیده است شما #دیده ای آن را و اگر #طاقتتان هست کنون من #نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز #مدد کن که #قلم در کف من همچو #عصا در ید موسی بشود
چون #تپش موج مصیبات بلند است، به #گستردگی ساحل نیل است و این #بحر طویل است و ببخشید اگر این #مخمل خون بر#تن تب دار حروف است که این #روضه مکشوف لهوف است؛
#عطش بر لب عطشان لغات است
و صدای #تپش سطر به سطرش همگی #موج مزن آب فرات است
و #ارباب همه #سینه زنان #کشتی آرام نجات است؛
ولی #حیف که ارباب «قتیل العبرات » است؛
ولی #حیف که ارباب« اسیرالکربات» است؛
ولی #حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی #تشنه یار است و #زنی محو تماشاست ز #بالای بلندی، الف #قامت او دال و همه #هستی او در#کف گودال و سپس #آه که «الشمرُ» ...
#خدایا چه بگویم که «#شکستند سبو را و بریدند»...
#دلت تاب ندارد به #خدا با خبرم می گذرم از #تپش روضه که خود غرق عزایی، تو #خودت کرب و بلایی؛ #قَسَمت می دهم
آقا به همین #روضه که در #مجلس ما نیز بیایی، تو #کجایی... تو#کجایی..
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم:
«حیدر! تو رو خدا جواب بده!»
پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم.
مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم.
بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم،
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛
از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند،
از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد.
در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد.
دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند.
ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود:
«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید:
«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم:
«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم:
«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد:
«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت:
«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم:
«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟»
که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید:
«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد:
«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد