eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم های درشت دخترم به پدرش رفته بود. از نگاه کردن به چشم هایش مگر سیر می شدم؟! ساعت سه همان روز مرخصم کردند و آمدم خانه پدرم. هر روز فامیل ها می آمدند و هدیه می آوردند. فامیل ها و برادرها و خواهرهای علی آقا آمدند. این سر زدن ها تا ده روز بعد از به دنیا آمدن فاطمه ادامه داشت. ما رسمی داریم به عنوان ده حمام که بعد از ده روز با تشریفاتی مادر و بچه را می برند حمام و یک مهمانی می دهند. چه قدر به همه خوش گذشت. علاوه بر علی آقا، احمد و علی اصغر هم جبهه بودند. در همین زمان منتقل می شوند به اهواز و به خانه زنگ می زنند. مامان گفت: برو علی آقا را پیدا کن و ازش مژدگانی بگیر. خدا بهش دختر داده. ازش بپرس اسم دخترش چیه؟ گفتم: مامان من می دونم، اسمش رو بهم گفته. مامان حرف مرا قبول نداشت و گفت: نه، باباش باید بیاد اسم بذاره. داداش احمدم بعد که برگشت، گفت: بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، رفتم پایگاه شهید بهشتی. علی آقا و چند نفر از فرماندهان نشسته بودند. همین که مرا دید، از جا بلند شد و روبوسی کرد. بقیه فرماندهان را نمی شناختم. آن ها هم به احترام بلند شدند و بعد همه با هم نشستیم. به علی آقا گفتم: علی آقا تبریک می گم بهت.
بقیه فرماندهان را نمی شناختم. آن ها هم به احترام بلند شدند و بعد همه با هم نشستیم. به علی آقا گفتم: علی آقا تبریک می گم بهت. با تعجب نگاهم کرد. گفتم: داداش اومدی جبهه، حواست پرت شده ها. بچه ات به دنیا اومد. تا این را گفتم، قرمز شد. بقیه دوستانش از جا بلند شدند و زدند به پشتش و گفتند؛ پاشو، پاشو، ما شیرینی می خواهیم. بعد گفتم: بچه ات دختره! چند روز بعد، علی آقا زنگ زد خانه پدرم. دیگر راه می رفتم و به کارهایم می رسیدم. -سلام. -سلام، خوبی علی جان؟ -خوبم، ممنون. تو خوبی؟ تبریک. احمد اومد بهم خبر داد. دخترم چطوره؟ -خوبه، خداراشکر سالمه. -خداروشکر. شبیه کیه ساره؟! -شبیه خودته. -ای کلک! -باور کن. -کلک نزنی ها؟ راست می گی؟! -باور کن، چشم هاش عین خودته. -قشنگه؟ -آره قشنگه. -دیگه چه خبر؟ خودت خوبی؟ -آره خوبم. حالا کی میای؟ بیا بچه رو ببینین. -میام. همین روزها میام.
(فصل دهم) دخترم بیست و هفتم دی شصت و یک به دنیا آمد و علی آقا درست یک ماه بعد در خانه پدرم را زد. دخترم یک ماهه بود که پدر و دختر اولین بار همدیگر را دیدند. علی آقا که آمد، دستم بند بچه بود و نرفتم به استقبالش. گفتم؛ به خاطر بچه زود میاد بالا و همین طور هم شد. سلام و علیک و روبوسی با پدر و مادرم کرد و نشست زیر کرسی. نیم نگاهی به دخترمان انداخت. کار بچه که تمام شد، دادم بغلش. انگار چشم های دخترم گمشده اش را پیدا کرد؛ تا دادم بغلش، دخترم خندید. تمام وجود علی آقا عشق به دخترش شده بود. نیم نگاهی به فاطمه انداختم و گفتم: این هم دخترت، تبریک بهت می گم. بقیه هم به او تبریک گفتند؛ مامان گفت: علی آقا اسم بچه رو چی می ذاری؟ -فاطمه! -دیدی گفتم مامان! مامان زیرچشمی نگاهم کرد؛ یعنی باباش باید می گفت تا اسمش رسمیت پیدا کند. مشخص بود که می خواهد صورت دخترش را ببوسد، ولی جلوی پدر و مادرم خجالت می کشید. یک ساعت نشست. طبق معمول بابا درباره جبهه پرسید و او جواب داد. بعد علی آقا گفت: اگه اجازه بدید ما بریم خونه. من هم راضی بودم که بریم. این یک ماه هر شب فاطمه گریه می کرد و مامان مدام به بچه رسیدگی می کرد. بابا و بقیه هم اذیت شدند. با کلی تشکر خداحافظی کردیم و آمدیم خانه.
وقتی رسیدیم خانه، مگر علی آقا خوابید. بالا سر بچه بیدار نشست و به صورتش نگاه می کرد. گفتم: چرا این قدر نگاه می کنی؟ خسته ای؟ بچه خوابیده، تو هم بگیر بخواب. -نه، می خوام ببینم بچه کوچیک چطور می خوابه. تا صبح چه کار می کنند و شب ها چطوری اند. تا اذان صبح بیدار بود و بالای سر فاطمه نشست و نگاه کرد. بینش با هم حرف می زدیم، ولی باز نگاهش به بچه بود. صبح که شد، کنار بچه مان خوابید. کاملا در اختیار نوزادمان بود؛ فاطمه بیدار می شد، بیدار بود. فاطمه می خوابید، او هم می خوابید. یک هفته ای که بود، یک لحظه از فاطمه جدا نشد. با او بازی می کرد. آن قدر با او بازی کرده بود که بچه یک ماهه ق ق اش درآمده بود. تعجب کرده بودم، گفتم: با این بچه یک ماهه چه کار کردی؛ ببین انگار می خواد حرف بزنه؟! -خب دیگه، من آن قدر باهاش بازی کردم که ق ق می گه، می بینی صداش دراومد. یک هفته مرخصی اش تمام شد. برخلاف همیشه که سرش را می انداخت پایین و می رفت، امروز را به فردا انداخت و فردای آن روز هم نرفت. سه چهار روز این طور معطل کرد. دیگر تصمیم جدی گرفت و گفت: بهتره برم. بد می شه. یک هفته مرخصیم شده ده روز.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سلیمانی قوی تر از سردار سلیمانی 👌👌👌👌👏👏👏 ماجرای اخیر کشمیر هند در مورد شهید سلیمانی
⭕️ نصرالله لبنان، چگونه «سید عزیز» در ایران شد؟ ✔️ به بهانه سی‌امین سالگرد دبیرکلی سید حسن در حزب الله ✍️ در حالی سی‌امین سالگرد دبیرکلی سید حسن نصرالله در حزب الله لبنان فرا رسیده که این چهره درخشان مقاومت از یک محبوبیت ویژه در ایران برخوردار است. احساس نزدیک بودن نصرالله به ایرانیان آنقدر خاص است که شاید سالهاست بسیاری در ایران، تابعیت لبنانی سید حسن نصرالله را نیز فراموش کرده اند و او را یک ایرانی مقیم در لبنان می‌دانند. به راستی دلیل این همه عزیز بودن این سید لبنانی در ایران چیست؟! 1️⃣ در وهله اول باید یاددآوری کرد که محبوبیت نصرالله در لبنان و جهان عرب نیز ویژه است و به خصوص نظرسنجی‌های که در شرایط کاهش حساسیت‌های کاذب مذهبی در جهان عرب گرفته شده، به خوبی گویای محبوبیت این روحانی شیعه لبنانی در میان اعراب است. محبوب بودن نصرالله در جهان عرب البته غیر طبیعی نیست، زیرا او سالهاست موفق‌ترین و راسخ‌ترین چهره عرب در مبارزه با اسرائیل است. در روزگاری که بسیاری از حکام و حتی برخی چهره های مذهبی عرب، یکی یکی ذلت ارتباط و مشروعیت‌بخشیدن به اسرائیل را می‌پذیرند، وجود فردی همانند نصرالله که سه دهه در خط مقابله با رژیم صهیونیستی بوده و قدمی عقب‌نشینی نکرده، برای مردم جهان عرب بسیار مغتنم است. همچنانکه معادلات سیاسی و حتی ژئوپولتیک فعلی لبنان و جهان عرب بدون حضور نصرالله حتما به گونه‌ای دیگر بود. 2️⃣ اما وضعیت سیدحسن نصرالله در ایران بسیار متفاوتر از نقاط دیگر جهان اسلام است؛ جنس عزیز بودن نصرالله در ایران از جنس عزیز بودن حاج قاسم سلیمانی است. آن خصائص خاصی که حاج قاسم را در میان مردم ایران به اوج محبوبیت رسانید، همه در سید حسن نصرالله نیز جمع شده است. با این تفاوت که نصرالله یک شهروند لبنانی هست ولی همه مزایای حاج قاسم از جمله ایثار صادقانه و بی‌محنت برای دفاع از ایران و ایرانیان را بارها تکرار کرده و با همه وجود نشان داده که حرم بودن جمهوری اسلامی را باور دارد. 3️⃣ در افکار عمومی ایران در بزنگاه‌های مهمی کاملا لمس شده که نصرالله بسیار جلوتر از حتی سربازان ایرانی، در دفاع از ایران قرار داشته و کم حوادث نبوده که سیدحسن و یارانش برای ایران هزینه جانی و مالی و آبرویی شده‌اند. برای درک بیشتر کافی است بدانیم از برخی روسای جمهور آمریکا همانند اوباما تا خط ثابت تحلیل همه اندیشکده‌های دموکرات و جمهوریخواه در آمریکا یکی از جدی ترین دلایل عدم حمله نظامی به ایران را وجود نصرالله و حزب الله عنوان می‌کنند. چنین نقشی از طرف هر شخصیت خارجی در معادلات هر ملتی وجود داشته باشد، آن شخصیت به صورت کاملا طبیعی در اوج محبوبیت و عزیز بودن در آن کشور قرار خواهد گرفت. 4️⃣ از سوی دیگر، در افکار عمومی ایران سید حسن نصرالله از مصادیقی است که در سی سال گذشته هیچگاه موضع سیاسی او درباره ایران و به خصوص در برابر رهبر انقلاب کوچکترین تغییری نداشته است. این در حالیست که مردم ایران در این سالها چهره‌های سیاسی در داخل جمهوری اسلامی تجربه کرده اند، که تغییرات 180 درجه ای نسبت به انقلاب و رهبری داشته‌اند. این موضع ثابت و پایدار از سیدحسن یک چهره مورد اعتماد در جامعه ایران ساخته است. 5️⃣ بخش مهمی از محبوبیت نصرالله به برداشت قهرمانانه‌ای است که از او در افکار عمومی ایران شکل گرفته است. البته قهرمان واقعی که تاکنون بارها آمریکایی‌ها و صهیونیست‌ها را در جنگ‌های سیاسی، رسانه‌ای، اقتصادی و نظامی شکست داده است. ذائقه ملت ایران نیز در طول چهل و سه سال پس از انقلاب نشان‌داده که از جنس چنین قهرمانانی استقبال ویژه می‌کند. اما فراتر از کاراکتر قهرمان، نکته اساسی این است که نصرالله در حوزه مذهبی، جهادی و سیاسی چنان به یکرنگی و یگانگی با ملت ایران رسیده که مرزهای سرزمینی و حتی نژادی را درنوردیده و عملا تفکیک او از ایران و ایرانیان دیگر غیرممکن شده و در جهان هم را او با شناسنامه‌ای مهر شده با آرم انقلاب 57 ایران می‌شناسند و بیراه نیست اگر بگوییم سید حسن نصرالله به بخشی از هویت فرهنگی، سیاسی، منطقه ای و بین‌المللی ایران کنونی تبدیل شده است. *مهدی جهان تیغی 🇮🇷بدون مرز @bedonemarz @bedonemarz
4_5794442311492438657.mp3
6.38M
🖤✨ -این‌دل‌دوباره‌دارد‌.. -حال‌وهوای‌زینب..💔 تسلیت
🔴15رجب روز بسیار شریفی است! فردا روز دعای ام داوود هست. ام داوود مادر رضاعی امام صادق بود. از قضا فرزندش توسط منصور دوانیقی دستگیر میشود. نقل است که ام داوود چنین میگفته: منصور دوانیقی فرزندم را دستگیر کرده بود. اما من از زندانی بودن فرزندم خبر نداشتم و گاهی هم خبر مرگ او را به من می‌دادند. باورم نمیشد و روزگارم با اشک و آه و گریه و ناله می‌گذشت. برای گرفتن حاجت دست به دامن هر دعایی شدم. از هر کسی که صالح و مومن میدانستم تمنا می‌کردم برای رفع ناراحتیم دعا کنند اما نتیجه‌ای نگرفتم. یک روز با خبر شدم امام صادق(ع ) که با فرزندم داوود از من شیر خورده بود بیمار شده. از او عیادت کردم. موقع برگشت فرمود: از داوود خبر تازه‌ای نداری؟ با شنیدن نام داوود بغضم ترکید و با آه د و گریه گفتم: نه بی خبرم. از دوری و سرنوشت نامعلومش سرگشته و چون مرغ سرکنده ام. تو برادرش هستی. برایش دعا کن. امام صادق(ع )، فرمود: 15 رجب (روز وفات حضرت زینب) دعای استفتاح را بخوان؛ با این دعا درهای آسمان گشوده و فرشتگان الهی دعاکننده را مژده اجابت می‌دهند و هیچ حاجتمند و دردمند و دعاکننده‌ای در دنیا با این دعا مایوس نمی‌شود.ا ی مادر داوود ماه رجب نزدیک است و در این ماه مبارک دعا مستجاب می‌گردد، همین‌که ماه رجب رسید سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم روزهای ویژه ایست اگر توانستی روزه بگیر. نزدیک ظهر روز پانزدهم غسل کن و هشت رکعت نماز با رکوع و سجود دقیق و حساب شده انجام بده. من آن دعا را انجام دادم و پسرم داوود آزاد شد. داوود را نزد امام صادق(ع ) بردم و آن حضرت به فرزندم گفت: علت آزادی تو از زندان این بود که منصور دوانیقی، علی(ع ) را در خواب دیده بود و حضرت علی(ع) به منصور فرموده بود اگر فرزند مرا آزاد نکنی تو را در آتش خواهم انداخت. منصور در آتش افتادن خود را دیده بود و از ترس ناچار به آزادی داوود شده بود. این دعا در این روز خاص بی نهایت تاثیرگذار هست. پس این روز را دریابید و به دیگران هم خبر بدین. 👈امروز بخوانید👉 صد مرتبه سوره حمد صد مرتبه سوره اخلاص ده مرتبه آیة الکرسی و یک غسل حاجت. این دعا(دعای استفتاح یا ام داوود) که در مفاتیح هم درج شده و مملو از اسامی خداست و بی برو برگرد حاجت دهنده اس خداوندا به حق این روز و این ماه ✨ ✨به حق خط خط قرآن ✨ ✨هیچ خانه ایی غم دار✨ ✨هیچ مادری غمگین و داغ دیده✨ ✨هیچ پدری شرمنده✨ ✨هیچ محتاجی ستم دیده ✨ ✨هیچ بیماری درد دیده✨ ✨هیچ چشمی اشکبار ✨ ✨هیچ دستی محتاج✨ ✨هیچ دلی شکسته✨ ✨و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه ❤️الهی آمین یا رب العالمین...❤️ 🌹🍃با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این روز بهره مند کنید. با آرزوی برآورده شدن حاجاتتون🍃🌹 دوستان هم گروهی التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوبان روزگار مسلمان زینبند دیوانۀ حسین و پریشان زینبند آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند حتما کنیز و پیر غلامان زینبند در جنت الحسین تمام حسینیان هستند غرق ناز که مهمان زینبند مرغان خوش صدای بهشتی تمامشان بیچارۀ طنین حسین جان زینبند هفتاد و چند کشتۀ آقای کربلا مردان آسمانی گردان زینبند عباس با تمام جلال و ابهتش بوده غلام حلقه به گوش و رعیتش مدیون او کرامت صاحب کمال ها شد نام او اجازۀ پرواز بال ها سالروز رحلت حضرت خانم زینب کبری سلام الله علیه را به یکایک شما عزیزان پیرو اهل البیت علیه السلام را تسلیت عرض میکنم. عباسعلی ملکی
1_1347366058.mp3
2.54M
🔖منبر کوتاه🔖 💠بصیرت سلام الله علیها سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگر تصمیم جدی گرفت و گفت: بهتره برم. بد می شه. یک هفته مرخصیم شده ده روز. وسایلش را جمع کرد. فاطمه یک ماهه ام را بغل کرد و بوسید. حسابی بوسید؛ دستش، صورتش، پاهای کوچکش را بوسید و انگار نمی توانست دل بکند؛ اما دل کند. باز هم از من، با اینکه یک بچه هم داشتیم، دل کند و رفت. همین که رسید زنگ زد و حال فاطمه را پرسید. دو روز بعد زنگ زد و دوباره حال فاطمه را پرسید. هر سه روز، چهار روز تماس می گرفت. گفتم: اِ! حالا برای بچه زنگ می زنی؟ -نه، الان دیگه اینجا بهونه دارم. دیگه نمی گم برای خانمم می خوام زنگ بزنم، می گم برای بچه ام تماس می گیرم. علی آقا خوزستان بود. دوباره عید رسید؛ عید سال شصت و دو. با اینکه حالا فاطمه هم بود، نیامد و شب عید باز تنها بودیم. این بار که آمد، چند ماه در مرخصی ماند، به خاطر اینکه مسئولیت بسیج بابل و چند شهر دیگر را می خواستند به او بدهند. بالاخره پای علی آقا از جبهه بریده شد و مسئولیت بسیج و اعزام نیرو را قبول کرد. سال شصت و دو جنگ شدت بیشتری گرفته بود. هنوز آن خبرهای تلخ و شیرین در کشور ادامه داشت. یک هفته از قبول مسئولیتش می گذشت که آمد خانه و گفت: من اینجا نمی تونم بمونم. چیه بابا! این میاد اون رو می گیره می بره، یکی دیگه میاد جاش. اون میاد مشکل داره. منم باید برم پشت میز بشینم و از پشت میز دستور بدم.
یک هفته از قبول مسئولیتش می گذشت که آمد خانه و گفت: من اینجا نمی تونم بمونم. چیه بابا! این میاد اون رو می گیره می بره، یکی دیگه میاد جاش. اون میاد مشکل داره. منم باید برم پشت میز بشینم و از پشت میز دستور بدم. مشخص بود یک جا نشستن را نمی تواند تحمل کند. یکسره چشمش به تلویزیون بود. حواسش به اخبار جنگ بود. اعتراضش را به مسئولین گفت و استعفایش را نوشت. مسئولیت سپاه چند تا از شهرهای مازندران را به او پیشنهاد دادند، اما قبول نمی کرد. آمده بود خانه و می گفت: هرچی سبک سنگین می کنم، می بینیم طاقت نمی یارم، تو سپاه هم نمی تونم برم. اونجا که بدتر از اینجاست. کاری کرد کارستان؛ به هر مسئولیتی که به او شد، پشت پا زد تا بالاخره قبول کردند برگردد جبهه. فاطمه بزرگ شده بود؛ پنج ماهه بود. شیرین و تپل، قیافه بامزه ای پیدا کرده بود. بازی هایی که علی آقا با او می کرد را می فهمید. دیگر من و پدرم را می شناخت. علی آقا خیلی بچه دوست و عاشق بچه بود. در خانواده شان پسر زیاد داشتند و خواهر و دختر در خانواده شان کم بود؛ دوتا خواهر بیشتر نداشتند؛ برای همین فاطمه را خیلی دوست داشتند.
افتاده بودیم به روال زندگی عادی. به زندگی معمولی و اداری علی آقا عادت کرده بودیم. حتی دکتر رفتن ها و مهمانی ها با هم بودیم. او نسبت به فاطمه حساس بود. برای واکسیناسیون، آمپولی به دست کوچک فاطمه زدند، انگار دنیا روی سرش خراب شد. واقعا بیش تر از بچه درد کشید. وقتی بچه کوچک را واکسن می زنند، تب می کند و بی قرار می شود. واکسن زدیم و بچه را آوردیم. علی آقا داشت دیوانه می شد. فاطمه بی قرار، بی حال و تب کرده روی دست هایش بود و نمی دانست باید چه کار کند. گریه فاطمه قطع نمی شد. سر فاطمه را گذاشت روی دوشش و در حیاط خانه شروع کرد به قدم زدن. آن قدر پشت بچه زد که بالاخره آرام شد و خوابید. صاحب خانه ما چند تا مرغ و خروس داشت؛ همین که بچه را گذاشت روی زمین، مرغ و خروس ها بی هوا شروع کردند به سروصدا. علی آقا از جا پرید و عصبانی لنگه کفشش را برداشت و دنبال مرغ و خروس ها کرد. صاحب خانه علی آقا را دید و کمی هم ناراحت شد و بعد ها به روی من آورد و گفت: حالا حیوون خدا که عقل و شعور نداره، یک سروصدایی کرد، علی آقا چرا این طوری کرد، چرا کفش پرت کرد براشون؟ آمد توی اتاق، فاطمه بیدار شد و گریه می کرد. هنوز عصبانی بود: ای بابا! این چه وضعشه. من از این خونه می رم. ما آسایش نداریم. حالا هی من می گفتم: بده، زشته، آروم تر. این حرف ها رو نزن. فاطمه را گذاشت روی پایش و دوباره خواباندش. ابوعمار، فرمانده ی علی آقا رفته بود کردستان و با او تماس گرفت و گفت: من تازه آمدم، کلی کار داریم، باید به اینجا سروسامان بدیم. خودت را زودتر برسان.
خوشحال بود از اینکه می رود جبهه، اما هنوز دل تنها گذاشتن بچه را نداشت. بالاخره روز خداحافظی رسید. جانانه خداحافظی کرد و رفت سپاه. پس از مدتی دوباره برگشت. دوباره فاطمه را بغل کرد و با او بازی کرد. -الان می ری، دوباره میای؟ -نه، این دفعه دیگه واقعا می رم. وقتی می دیدم دلتنگ بچه است، بیش تر ناراحت می شدم. دیگر نه دلم برای خودم می سوخت، نه برای فاطمه. به خاطر جنگ آن حس عمیق را چگونه می توانست نادیده بگیرد و دل بکند. ایستاده بود توی اتاق و با فاطمه بازی می کرد. یک ساعت گذشت. گفت: من دیگه برم. چیزی و قضیه ای که اصلا مهم نبود را وسط می کشید و حرف می زد و بعد فاطمه را بغل می کرد. -نه دیگه برم. باز می دیدم خودش را سرگرم بچه کرده. می دیدم این یک ساعت برایش غنیمت است. از این صحنه ها اگر چه دَم برنمی آوردم و حرفی نمی زدم، ولی خیلی برایم زجرآور بود. متوجه شده بود که من کاملا زیرنظرش دارم. می گفت: ناراحت می شی؟ -نه، برای چی ناراحت بشم؟! خیلی برایش غصه می خوردم که یک ماه بعد از به دنیا آمدن بچه اش آمد و حالا ته دلش می خواهد بماند، ولی نمی تواند.
شعر طنز 😇😇😇😇😇😇😇😇😇 ای زن به تو از شوهرت اینگونه خطاب است: ارزنده ترین زینت زن طبخ کباب است هر چند که تعظیم به مخلوق روا نیست تعظیم به شوهر بکنی، عین ثواب است بد نیست که از غُر زدنت نیز بکاهی مخصوصاً اگر شوهرت اعصاب خراب است هر زن که نوازش نکند شوهر خود را بدجور پس از مرگ گرفتار عذاب است از شوهرش آن زن که اطاعت ننماید از دوزخیانی است که در قیرِ مُذاب است احسنت بر آن زن که همان اوّل صبحی رَختش همگی شسته و بر روی طناب است باید قفس از جنس طلا ساخت برایش زن مثل قناری است ولی مرد عُقاب است مرد است که اصل است چنان موج خروشان زن وصل به اصل است، قشنگ است، حباب است آرایش زن نیز خودش چیز عجیبی است معلوم نشد چیست، لعاب است؟ نقاب است؟ حتّی نتوانست بفهمد قلم صُنع زن چیست در این بین، سؤال است، جواب است! البتّه مشخّص شده از مهریه‌اش که از ثانیه‌ی عقد سرش توی حساب است مردان همه باید دو سه تا زن بستانند مقصود از این کار هوس نیست، ثواب است دلواپس شعرم همه ی عمر زنم گفت: دلواپس نان باش که این خربزه آب است. 🤗🤗🤗🤗🤗 متاسفانه تا به این وقت از شاعر نگون بخت خبری در دست نیست و احتمالا" همان شبِ سرودن این شعر بطور نامشخصی ناپدید شده و از دار دنیا رفته است.🤣🤣🤣🤣 😀😀😀😀😀😀😀😀