202030_1685134189.mp3
18.82M
🌷🌿🌷
🌿🌷
🌷
#کارگاه_خویشتن_داری ۲۲
♨️ انسان، زندانیِ منِ بزرگ خود (عصبانیتها، خشونتها، تجاوزها) است!
که اگر این من بزرگ، در این دنیا شکسته و خرد نشود، میلیونها سال آخرتی ذره ذره تراشیده خواهد شد و این چیزی جز جهنم نیست.
▫️ خویشتن داری یعنی؛ مراقب باشیم، مَن درونمان، به غولی بی شاخ و دُم، تبدیل نشود!
#خودسازی
#زود_رنجی
#پرخاشگری
🌿🌷🌿
📚آیا جهاد تبیین واجب شرعی است؟
🔹نظر دفتر مقام معظم رهبری در این باره
#جهاد_تبیین
کانال عملیات های سایبری لشگر زینبیون
مادران انقلابی🇮🇷
@zeinabeeon
کریمی بالابلندبابا_۲۰۲۲_۱۱_۰۹_۰۸_۲۸_۴۹_۸۱۱.mp3
9.89M
" نماهنگ؛ بالا بلند بابا.... !
حاج محمود کریمی
برای پدر و مادر شهیدان آرمان علی وردی و روح الله عجمیان
و همه شهدای امنیت
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه تعقیب دستجمعی شهید علیوردی توسط اوباش
🔹جزئیاتی از نحوه شهادت آرمان علیوردی به روایت تعدادی از اغتشاشگرانی که اخیرا توسط اطلاعات سپاه تهران دستگیر شدند.
@Farsna
حرف دل همه مون هست این روزها یا نه؟...
شهــــــدا
عنایتی به این دل خسته کنید...
دلگیــــرم !!
هر چه می دَوَم ،
به گــَرد ِ پایتان هم نمیرسم..
مسئلـــه یک سربند و یک لباسِ خاکی نیست ..
هوای دلم از حدِ هشدار گـــذشته
#شهدا-شر-منده-ایم ❤️
#الّلهُـمَّ-عَجِّــلْ-لِوَلِیِّکَـــ-الْفَـــرَج🤲
@arman134
سوگند به لبخندت که شهادت زیباست
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌷🍃
#شهدا-شر-منده-ایم ❤️
#الّلهُـمَّ-عَجِّــلْ-لِوَلِیِّکَـــ-الْفَـــرَج🤲
@arman134
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند.
دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد:
«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد.
نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد:
«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است.
هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود.
حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم.
حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد:
«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!»
و عمو با تعجب پرسید:
«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد:
«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد:
«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن!
فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.»
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد:
«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید:
«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید:
«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد