فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه تعقیب دستجمعی شهید علیوردی توسط اوباش
🔹جزئیاتی از نحوه شهادت آرمان علیوردی به روایت تعدادی از اغتشاشگرانی که اخیرا توسط اطلاعات سپاه تهران دستگیر شدند.
@Farsna
حرف دل همه مون هست این روزها یا نه؟...
شهــــــدا
عنایتی به این دل خسته کنید...
دلگیــــرم !!
هر چه می دَوَم ،
به گــَرد ِ پایتان هم نمیرسم..
مسئلـــه یک سربند و یک لباسِ خاکی نیست ..
هوای دلم از حدِ هشدار گـــذشته
#شهدا-شر-منده-ایم ❤️
#الّلهُـمَّ-عَجِّــلْ-لِوَلِیِّکَـــ-الْفَـــرَج🤲
@arman134
سوگند به لبخندت که شهادت زیباست
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌷🍃
#شهدا-شر-منده-ایم ❤️
#الّلهُـمَّ-عَجِّــلْ-لِوَلِیِّکَـــ-الْفَـــرَج🤲
@arman134
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند.
دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد:
«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد.
نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد:
«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است.
هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود.
حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم.
حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد:
«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!»
و عمو با تعجب پرسید:
«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد:
«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد:
«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن!
فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.»
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد:
«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید:
«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید:
«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم:
«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم:
«تقصیر من نبود!»
و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد:
«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!»
و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم.
شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید:
«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت:
«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید:
«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد:
«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم:
«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم:
«آب هم میارن؟»
از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد:
«نمیدونم.»
و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید:
«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد:
«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد:
«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟»
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد:
«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند.
عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت:
«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید:
«همین؟»
عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد:
«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف، جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت:
«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد:
«انشاءالله بازم میان.»
و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد:
«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید:
«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟»
و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد:
«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد:
«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!»
تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم:
«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد:
«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند:
«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد:
«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید،
ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش، گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام، دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
🍁خانه داری، شغل آینده ساز🍁
🧡خانه داری، در خانه ماندن نیست؛
🧡نگهبانی از خانواده است.
🧡اگر قدر انسان را بدانی
🧡و بپذیری که خانه محل تربیت انسان است
🧡و بدانی که زن خانه دار، نقطه ثقل خانه است
🧡و خانه را در قبال زلزله ها ایمن می کند
🧡می فهمی که خانه دار، قدری دارد درک ناشدنی.
#جایگاه_زن
با تمام وجود تسلیم خدا باش...
و نیکوکاری کن که...
مزدت نزد خداست و بیم غمی نخواهی داشت
📖 سوره بقره، آیه ۱۱۲
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
➥ @Qaraati313_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپی کمتر دیده شده از شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی درحال گشتزنی در مرز عراق و سوریه
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پدر شهید نخبه شاهچراغ: پرچم ما پرچم شهادت است
🔹جوانان حواسشان باشد سراغ کسانی که با ضربه زدن به کشور دنبال پر کردن جبیشان هستند نروند. مزدوران در مقابل ملت عظیم ایران هیچ چیزی نیستند.
🔹دشمنان اگر دلسوز این مملکت بودند نخبه شهید سید فریدالدین معصومی را از ما نمیگرفتند.
📌 نشر آثار استاد رائفی پور بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1707147264Cb54b6c0cea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برخی از مخارج جشن ۲۵۰۰ ساله پهلوی😐
🔰 محتوای این کلیپ را حتماً به نسل جوان امروز بازگو کنید تا بدانند در این کشور چه کسانی بر سر کار بودند!
به کانال#مکتب_جهانی_اسلام بپیوندید
Join🔜 @Qorany🙏
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
https://eitaa.com/joinchat/1213988872C808500f015
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید این رزمنده با اینکه تانکهای دشمن پُشتِ سَرش هست با چه آرامشی صحبت میکنه..
و بشنوید صدای دلنشین شهید آوینی که این صحنه رو چطور روایت میکنه✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
✍امام علیه السلام فرمود :
خصلتهاى نيك زنان، خصلتهاى بد مردان است (اين خصلتها عبارتند از:) تكبر و ترس و بخل
1⃣ هنگامى كه زن متكبر باشد بيگانه را به خود راه نمىدهد
2⃣ و اگر بخيل باشد مال خود و همسرش را حفظ مىكند
3⃣ و اگر ترسو باشد از هر چيزى كه ممكن است به آبرو و عفت او صدمه بزند مىترسد (و از آن فاصله مىگيرد).
📚 نهج البلاغه حکمت ۲۳۴
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
➥ @Qaraati313_ir
#حجاب_یعنی
حجاب یعنی دختر سیبی ست ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز.
حجاب یعنی هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است.
حجاب یعنی دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
حجاب یعنی زاده ی عصر جاهلیت نیستم. (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...۳۳/احزاب).
حجاب یعنی لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بَعضیا.
حجاب یعنی حاضر نیستم برای پرنگ شدن هزار رنگ شوم.
حجاب یعنی هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
حجاب یعنی آزاد بودن از زندانی به نام: "نظر دیگران"
حجاب یعنی پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن! نه فقط سر.
حجاب یعنی بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
حجاب یعنی من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
حجاب یعنی زرهی در برابر چشمهای مریض.
حجاب یعنی یک پیله تا پروانه شدن.
حجاب یعنی احترام به حرمت های الهی.
حجاب یعنی طعمه هوسرانی کسی نیستم.
حجاب یعنی به جای شخص، شخصیت را دیدن.
حجاب یعنی من یک انسانم نه یک وسیله.
حجاب یعنی خون بهای شهیدان.
حجاب یعنی حفاظت از زیبایی.
حجاب یعنی حفاظت از امانت خدا.
حجاب یعنی نماد هویت انسانی.
حجاب یعنی صدفی بر گوهر وجود.
حجاب یعنی محتاج جلب توجه نیستم.
حجاب یعنی زن والاست نه کالا.
حجاب یعنی اثبات تقدس زن.
حجاب یعنی مراقبت از تقوا.
حجاب یعنی اعتماد به نفس.
حجاب یعنی مبارزه با دشمن.
حجاب یعنی زن فقط تَن نیست.
حجاب یعنی احترام به زن.
حجاب یعنی معامله با خدا.
حجاب یعنی تــــاج بندگی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#امام_زمان 🇮🇷
@kampeynraisi
014-namahang-hazrat-darya-www.Ziaossalehin.ir-MH.mp3
7.11M
آهنگ سلام امام رضا به سبک سلام فرمانده 👌👌👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥︎♥︎ بسم الله
الرحمن الرحیم ♥︎♥︎
■■ به یاد دلاور مردان بی ادعایی که امنیت امروزمان را مدیون اخلاص و رزمشان هستیم.
■■ نثار ارواح پاک و مطهر
♥︎ شهدای عزیزمان ♥︎
■■ {{{ صلواتی }}}
.هدیه بفرمایید. ■■
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ■■
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همسر شهید مهدی باکری خطاب به مادرشهید آرمان علی وردی: به شما تبریک میگیم با مدال افتخاری که به درب خانه شما زده شده است
🔹تصاویری از دیدار مادران و خواهران برخی از شهدا با خانواده شهید مدافع امنیت آرمان علی وردی
✅کانال اخبار 20:30👇
http://eitaa.com/joinchat/1684144128C592f3e217d