eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 شهید آرمان علی وردی مربی تربیتی😭 🔰 با این کارا شهادت میاد سراغت، لازم نیست که تا سوریه بری! اخلاص؛ حدفاصل خیلی از ماها با این شهدا است! بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ، به کدامین گناه کشته شدند! شادی روح این شهید بزرگوار صلوات @sadrzadeh1
تصویری از مقتل شهید آرمان علی‌وردی @sadrzadeh1
⭕️ آغوش رایگان ! بغل رایگان برای اغتشاشگرانِ روسری خود را بردارید که داعشی برای چنگ زدن به گیسوی شما اذیت نشود😔 برای لحظه ای عکس سر خود را بجای سر این فرشته ی معصوم بگذارید و یا حداقل تصور کنید که سرِ ناموستان ، ببخشید ..شما که در راهپیمایی برلین فریاد زدید ناموس ندارید ، تصور کنید سرِ دوست دخترتان در دست این حیوانِ انسان نما باشد . اگر چنین صحنه ای را در ایران ندیدیم ، بخاطر وجود مردان باغیرتی چون شهید و همرزمانش بوده است که کشورما و همسایگان را حفظ کردند . اگر پلیس و سپاه و بسیج و مردان باغیرت حواسشان به سنگهای پرتاب شده و فحش های شما پرت شود ، اتفاقی مشابه تصویر را در نزدیکی منزلتان تماشا خواهید کرد ، و فاجعه ی تروریستی در خانه و کاشانه ما تکرار خواهدشد . 👹چطوری ایرانی؟ ؟👹 @sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش لبيک يا امام خامنه ای👌 دختران انقلاب دبیرستان دخترانه الزهرا فلارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام که حال گریه دارم سلام میبینی بی قرارم سلام میشه بیای کنارم @sadrzadeh1
خیلی جالبه حتما امتحان کنید 😍 @sadrzadeh1
⭕️ سال 1968: 🔻آمریکایی‌ها در حال برگزاری رفراندوم در ویتنام و شعار زنده باد آزادی و دموکراسی خواهی ملت‌ها😒 🔻اینو بفرستید برا غربگراهای وطنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیروز آتیش 🔥 امروز غربت 😞 فــــردا اما ... میرسه منتقم زهرا 🕊✨ ـــ| 🍁 اللهم عجل لولیک الفرج 🍁 |ـــ ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃مادر است دیگر، بر بالین فرزند هشت ساله اش اشک فراق نریزد ، چه کند؟! 🌷شهید علی اصغر لری🌷
💠خوانندگی زن از نظر مراجع: 🔷مقام معظم رهبری: ⁉️س. آیا مرد میتواند به تک خوانی زن گوش دهد؟ 👈ج. گوش دادن به خوانندگی زن که غالباً مشتمل بر مفسده است، جایز نیست. https://farsi.khamenei.ir/search-result?q=%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C+%D8%B2%D9%86&nt=98, ⁉️س: اگر در موردى صداى زن مصداق غنا نباشد گوش دادن آن چه حكمى دارد؟ 👈ج) در حرمت غنا فرقى بين اين که مغنّى زن باشد يا مرد نيست و شنيدن صداى زن اگر غنا نباشد، حرمت شرعى ندارد مگر آن که به قصد ريبه يا موجب ترتّب مفسده باشد ولى شنيدن خوانندگى زن که غالباً مشتمل بر مفسده است جايز نيست. 💠آیت الله مکارم شیرازی: ⁉️پرسش : شنیدن صدای آواز زن برای مرد نامحرم چه حکمی دارد؟ 👈پاسخ : حرام است. ⁉️پرسش : آیا گوش دادن به موسیقیهایی که زنان می خوانند ولی آرام هستند و مناسب مجالس فساد نیستند هم اشکال دارد؟ 👈پاسخ : حرام است. 💠آيت الله سيستاني ⁉️پرسش: آیا شنیدن صدای خواننده زن بدون قصد لذت اشکال دارد؟ 👈پاسخ: اگر آواز محسوب می شود گوش دادن به آن حرام است و همچنین ـ بنابر احتیاط لازم ـ اگر با آهنگ مناسب مجالس لهو و لعب بخواند هرچند آواز محسوب نشود، و نیز اگر گوش دادن به آن با تلذذ شهوی و یا با خوف وقوع در حرام باشد جایز نیست. و در غیر این موارد مانعی ندارد. https://hadana.ir/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%B2%D9%86/ ❌در مورد کلیپ برای دختر همسایه، بعضی از دوستان با دقت به فتوای رهبری توجه نکردند و فقط روی موضوع جنبه غنا وعدم غنا بحث کرده اند 🔷همان طور که ملاحظه می فرمایید در استفتائی که از رهبر معظم درمورد تک خوانی زن شده است ایشان می فرمایند: گوش دادن به خوانندگی زن که 👈 غالباً مشتمل بر مفسده است، 👉 جایز نیست. 🔷نکته بعد اینکه حتی اگر پیرامون غنا هم بخواهیم بحث کنیم رهبر معظم ملاک در غنا را اضلال عن سبیل الله می دانند ودر مورد اضلال می فرمایند : ✳️ممکن است اضلال غنا به سه نحو باشد: 🔶یک- مضمون کلمات آن موجب گمراهی ­شود؛ مانند اینکه مضمون آوازی، انسان را به شراب­خواری یا بی­‌حجابی بکشاند، یا اینکه از عمل خیری باز ‌دارد یا موجب شود اعتقادات حق جایشان را به اعتقادات باطل دهد. (مکاسب محرمه، ج۲۸۶، ص۴) 🔶دو- آهنگ به­‌گونه­ای باشد که انسان را به گناه وادارد؛ مثل آهنگی که اختصاص به رقص محرّم داشته باشد. یا آوازی که انسان را به شهوت وادار می‌کند. 🔴سه- اوضاع و احوال و شرایط گوناگون دیگر موجب اضلال است؛ مثلاً در خواننده خصوصیّتی است که إلهاء عن سبیل الله می‌کند؛ مانند اینکه خواننده، زنی باشد که با وضع و حالش موجب گمراهی ­شود؛ هرچند اشعارش گناه‌­آفرین نباشد یا لحن و آهنگش آهنگ معمولی باشد. امّا چون خصوصیّت او، به ­‌گونه‌­ای است که خواندن او موجب تحریک شهوت و افتادن به گناه است، موجب اضلال می­‌شود. ✅گرچه این کلیپ مضمونش اضلال نیست ولی حالت خوانندگی زن طبیعتا در خواننده خصوصیت الهاء عن سبیل الله را دارد یعنی این کلیپ در قسم سوم اضلال قرار می گیرد ومصداق غنا هم هست 🔸 لذا اینکه بگوییم مفاهیم و معانی این کلیپ در درون جبهه حق تعریف میشود، پس غنا نیست، استدلال باطلی است. 🔷ضمنا طبق فرموده رهبری:" معیار در حرمت، اضلال شأنی است نه فعلی؛ 🔹گاهی آوازی برای کسی مضلّ عن سبیل الله است، امّا برای دیگری نه؛ چراکه ممکن است تقوا و مراقبتش زیاد باشد و این چیزها در او اثر نگذارد یا اینکه زیاد شنیده و برایش عادی شده باشد؛ یعنی برای او مهیج و محرک نباشد. یا به دلیل دیگری باشد. بنابراین افراد مختلف‌اند. آیا حکم غناء نسبت به این­گونه افراد مختلف است؟ 🔹 در شمول حرمت نسبت به این دو شخص و بین این دو حالت تفاوتی نیست. نمی‌توان گفت که اضلال در مورد کسی که فعلاً تحقّق پیدا می‌کند، حرام و در مورد کسی که فعلاً تحقّق پیدا نمی‌کند، حلال است. (مکاسب محرمه، ج۲۹۶، ص۵) 🔸 لذا اینکه گفته شود چون این کلیپ برای من یا برخی افراد ایجاد کننده حس شهوانی نیست پس مشکلی ندارد، استدلال صحیحی نیست. 💠ضمنا بر فرض که فقیهی حکم حرمت برای تک خوانی زن نداده باشد با توجه به اینکه اکثر مراجع به صراحت حکم به حرمت تک خوانی زن داده اند لذا پخش این گونه کلیپهای در فضای مجازی که مقلدین همه مراجع مستمع هستند قطعا خلاف شرع است ومصداق فراهم کردن زمینه گناه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شهید عبدالله زاده" 😭😭😭😭 عالی عالی عالی این کلیپ رو ازدست ندین اگر اذن بدن میشه ساعتها به واسطه اش حال و هوای مناجات داشت و گريه کرد 😔😔 مستند این "شهیدبزرگوار" بسیار بسیار دیدنی هست .... 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️📹 ماجرای دیدار رهبر انقلاب و شهید طهرانی مقدم در دوران جنگ 🔹 بعدازظهر شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰، یکی از پادگان‌های پشتیبانی سپاه در اطراف تهران شاهد حادثه‌ای دردناک بود؛ حادثه‌ای که اگرچه سردار حسن طهرانی مقدم و یارانش را به آرزویشان -شهادت در راه خدا- رساند، اما دل‌های بسیاری را در غم فراغ این بزرگمردان اندوهناک کرد. 🔁 به همین مناسبت خاطراتی از دیدارهای شهید طهرانی مقدم با رهبر معظم انقلاب در قالب گفتگو با برادر شهید می‌شود.
🔴 امیر پیاهو مربی تیم ملی دوومیدانی جانبازان و معلولین با پیراهن منقش به عکس شهدا و جانبازان اغتشاشات اخیر آرمان علی وردی و آرتین سرایداران در مسابقات دوومیدانی قهرمانی آسیا و اقیانوسیه به میزبانی استرالیا،موفق به کسب چهار مدال طلا، دو نقره و دو برنز شد.
هر وقت رزقت کم شد، خواستی زیادتر بشود، از همان اندکی که داری انفاق کن. وقت نداری، پول نداری، بدهکاری، اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش. با صدق دل و خدایی. یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد. خدا بیش و کم را کاری ندارد، با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند. هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کین کیمیای هستی قارون کند گدا را  حاج میرزا اسماعیل دولابی 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من دنبال این هستم که «روشِ کار کردن» از ما برجای بماند، نه موشکی که فرستاده‌ایم به هوا شهید حسن طهرانی‌مقدم ۶ آبان ۱۳۳۸ – ۲۱ آبان ۱۳۹۰
🔹 معلمش به او توپید و او را "کودن کند ذهن و بی دست و پا" خطاب کرد و از او خواست که درس خواندن را کنار بگذارد. 🔹به رغم ترک مدرسه، او قبل از ۲۰ سالگی حق انحصاری اختراع ماشین بخار گردان را دریافت کرد . 🔹 اختراع بعدی او دستگاهی بود که قطارهای از خط خارج شده را مجددا روی خط قرار می داد و تقریبا برای تمام خطوط آهن یک دستگاه از آن را خریداری کردند . 🔹 او قبل از به پایان رسیدن عمر سرشار از خلاقیتش، بیش از ۴۰۰ اختراع به ثبت رساند و نوعی امپراطوری صنعتی ایجاد کرد که تقریباً همتایی ندارد. 🔹با وجودی که در اواخر حیات پربار ناتوان شده بود به کمک صندلی چرخ دار، طرحهای خود را دنبال می‌کرد و دست از اختراع بر نمی داشت به هنگام مرگ، طرح‌های آخرین کار او یعنی صندلی چرخدار موتوری در اطرافش بود 👈 مردی که برچسب "بی دست و پایی و کودنی" به او چسبانده بودند نام داشت. 🔹او عقاید منفی دیگران را نسبت به خود نپذیرفت و در عوض یکی از ثروتمندترین و خلاق ترین مردان تاریخ شد. 🌺 امیدوارم که شما نیز خود را باور بدارید و برای نیل به هدفهای خود تلاش کنید، حتی اگر نظر دیگران در مورد شما منفی باشد. 📚 زیگلار
🔻عمامه‌ی نجات
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید: «همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید: «پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد: «خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید: «یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد: « نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت: «دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم: «می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد: «اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد: «ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد: «نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم: «دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد: «انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد: « با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد: «تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد: «بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت: «نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت: «هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد: «ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد: «دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»...
تنها_میان_داعش 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم: «پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد: «یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد: «برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم: «یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد: «فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر، کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد: «خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد: « و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند: «بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد: «شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید: «حاجی خونه‌اس؟»...