آوای مهدوی - نیمه شعبان.mp3
2.19M
🔊 #نوای_مهدوی
🎤 سرود زیبا 👌
"یابن زهرا امان زین جدایی"
🔖 ویژهٔ ایام #نیمه_شعبان
4_5796248190621583014.mp3
6.85M
به انتظارت شهر چراغونی کردیم
عاشقونه تو جمکران پی تو میگردیم
#حاج_میثم_مطیعی
#نوای_میلاد
#نیمه_شعبان
اهمیت_احیا_نیمه_شعبان_1_استاد_پناهیان.mp3
3.91M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «این شب رو از دست نده»
👤 استاد #پناهیان
💢 مؤمنین این شب خاص رو از دست نمیدن.
🌌 ویژهٔ #نیمه_شعبان
•••
تصویر رو ببین!
چندبارباخودت زمزمه کن.
ببین چقدرقشنگه!❤️😍
ان شاء الله آقامون بیان
و ماهم این لحظات رو ببینیم.
•••
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان 🌖
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#رنگ_آمیزی
#نیمه_شعبان
برگه رنگ آمیزی نیمه شعبان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد:
«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟
گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد:
«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد.
وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد.
خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید:
«چرا ترسیدی؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد.
دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست:
«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده.
سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید:
«چی شده» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد:
«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.
عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد:
«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید:
«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد.
تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید:
«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد:
«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!»
حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد:
«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد:
«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
#تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد.
احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید:
«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت،
ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم:
«منتظرت میمونم تا بیای!»
و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف، راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت.
از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من!
شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت:
«کجایی نرجس؟»
با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم:
«خونه.»
و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد:
«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد،
پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد:
«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!»
و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد:
«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد:
«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام.
منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم.
بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند:
«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!»
کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد:
«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!»
و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره استاد قرائتی از عنایت امام زمان علیه السلام به ایشان در شب نیمه شعبان!
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک حاجت مستجاب از امام زمان
▫️السلام علیک یا مهدی (عج)
▫️دعای اویس قرنی
🔸 حجت السلام رفیعی
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💚توسل به امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف
🔹🔹شیخ جعفر ناصری
#ماه_شعبان
#نیمه_شعبان
🍂🍃🍂🍃🍂
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱
✅ سلام بر آفتاب نکنید❗️
_میخواهی مرا کجا ببری؟
_ حق با توست، باید بدانی مقصد ما در این سفر کجاست؟
آماده باش، میخواهم میخواهم تو را به شهر« سامرّا » در شمال کشور عراق ببرم
ما به قرن سوم هجری میرویم!!!
سفری به عمق تاریخ !
_ چرا « سامرّا»؟ چرا قرن سوم ؟؟
میدانی که در طول سفر جواب سوالهای خود را میگیری
برای همین تصمیم خود را بگیر و همراه من بیا🤗
همسفر خوبم !
ما وقت زیادی نداریم،
باید سریع حرکت کنیم .
سوار بر اسب خود میشویم و به سوی عراق پیش میتازیم🐎🐎🐎
مدتی میگذرد، دشتها و بیابانها را پشت سر میگذاریم.
فکر میکنم ما دیگر به نزدیکی سامرا رسیده باشیم.
آن برج متوکل است که به چ بشه میآید .این علامت آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم،
اکنون به دروازه شهر رسیده ایم
بهتر است وارد شهر شویم.
سامرّا چه شهر آبادی است!
خیابانها ،بازارها و ساختمانهای زیبا!
هرجا را نگاه میکنی قصرهای باشکوه میبینی😍
آیا میخواهی نام بعضی از قصرها را برایت بگویم:« قصر عروس، قصر صبح ،قصر بستان »
خدا میداند که حکومت عباسی چقدر پول برای ساختن این قصرها مصرف کرده است؟
فقط در ساختن قصر عروس ۳۰ میلیون درهم خرج شد یعنی چیزی معادل ۱۵۰ میلیارد تومان😧
داخل شهر قدم میزنیم .
تو از زیبایی این شهر تعجب کردهای
اینجا عروس شهرهای دنیاست و میدانم دوست داری از تاریخ این شهر باخبر شوی .
الان عباسیان بر جهان اسلام حکومت میکنند.😏
آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسین قیام کردند و حکومت اُمَویان را سرنگون ساختند،
اما وقتی شیرینی حکومت را چشیدند بزرگترین ستمها را به امامان نمودند😔
حتماً شنیده ای که « هارون »خلیفه عباسی امام کاظم علیه السلام را سالها در بغداد زندانی کرد و سرانجام آن حضرت را شهید کرد .
وقتی مامون به خلافت رسید پایتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا علیه السلام را مجبور کرد تا ولایتعهدی را قبول کند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رساند .
امام جواد علیه السلام هم به دست یکی دیگر از خلفای عباسی به شهادت رسید.
وقتی حکومت به دست مُتِوَکّل رسید،پایتخت خود را به سامرا منتقل کرد و امام هادی را از مدینه به این شهر آورد
الان امام هادی علیه السلام با تنها فرزندش ،حسن عسکری در این شهر زندگی میکنند.
البته فکر نکنی که امام هادی علیه السلام این شهر را برای زندگی انتخاب کرده است، بلکه حکومت عباسیان او را مجبور به این کار ساخته است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۲
وقتی به مردم نگاه میکنی،می بینی که بیشتر آنها تُرک هستند.
تعجب میکنی ،
اینجا کشوری عربی است،پس این همه ترک اینجا چه میکنند؟🤔
خوب است از آن پیرمرد که آنجا ایستاده است این سوال را بپرسیم.
_ پدر جان !چرا در این شهر این همه تُرک زندگی میکنند؟
_ مگر نمیدانی اصلاً این شهر برای آنها ساخته شده است؟
_ نه ما خبر نداریم!!
_مأمون در حکومت خود به ایرانیها خیلی بها میداد ،اما آنها به اهل بیت علاقه زیادی نشان میدادند و همین باعث مشکلات زیادی در نهادهای حکومتی میشد.
برای همین بعد از مأمون ،عباسیان تصمیم گرفتند از تُرکهای کشور ترکیه _که بیشتر آنها سنی مذهب بودند _استفاده کنند. آنها سربازان تُرک را استخدام کردند و به بغداد آوردند،
_ اگر این تُرکها به بغداد آورده شدند، پس چرا حالا در سامرّا هستند؟
_ شهر بغداد گنجایش این همه جمعیت را نداشت .در ضمن ترکها در این شهر به مال و ناموس مردم رحم نمیکردند. عباسیان دیدند که اگر این وضع ادامه پیدا کند مردم شورش خواهند کرد. برای همین آنها شهر سامرا را ساختند و نیروی نظامی خود را_ که همان تُرک ها بودند_ به سامرّا منتقل کردند و سپس خود عباسیان هم به اینجا آمدند .
_یعنی الان سامرّا پایتخت جهان اسلام شده است ؟
_مگر نمیدانی در حال حاضر خلیفه مسلمانان «مُعتزّ عباسی» در این شهر است؟
_پس این کاخهای باشکوه برای خلیفه است ؟
_آری او در این شهر کاخ های زیادی ساخته است. اصلاً میدانی چرا این شهر را سامرّا نامیدهاند ؟
_نه
_ اصل اسم این شهر« سُرَّ مَنْ رَأیٰ » بوده است. یعنی «شاد شد هر کس اینجا را دید».
مردم برای راحتی تلفّظ، آن را خلاصه کردند و به آن «سامرّا» گفتند.عباسیان پول زیادی صرف ساختن این شهر کردند.
ما دیگر به جوابهای خود رسیدهایم. از پیرمرد تشکر میکنیم و به راه خود ادامه میدهیم.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۳
_آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه میبری ؟
_حوصله کن، عزیزم!
_ من میخواهم به خانه امام هادی بروم،ساعتی است که مرا در این شهر میچرخانی.
_ اینجا یک شهر نظامی است. ما به راحتی نمیتوانیم به خانه امام برویم .خطر دارد، میفهمی ؟خطر کشته شدن!
تو از شنیدن این سخنِ من تعجب میکنی.😧
عباسیان هرگونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسی میکنند. آنها امام هادی و امام حسن عسکری را در شرایط بسیار سختی قرار دادهاند.
اکنون ما به محله « عسگر »میرسیم.
اینجا یکی از محلههای بالا شهر سامرّا است .
حتماً میدانی « عسگر »در زبان عربی به معنای« لشکر »است.
در این محله فقط فرماندهان لشکر عباسیان زندگی میکنند .
تعجب کرده ای که چرا تو را به اینجا آوردهام!
مگر نمیدانی که امام در همین محل زندگی میکند؟
آیا تا به حال فکر کردهای چرا امام یازدهم به « عسکری »مشهور شده است ؟
علت این نامگذاری این است که در همین محل زندگی میکند .
عباسیان امام و خانواده اش را مجبور کرده انددر این جا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند😒
نمیدانم آیا شنیدهای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟
آری
در این شهر سلام کردن به امام جرم است😔
حتماً شنیدهای وقتی کسی را به جایی تبعید میکنند، او باید در وقتهای معینی به نزد ماموران دولتی رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام کند.
امام در روزهای دوشنبه و پنجشنبه باید به نزد خلیفه برود .
وقتی که امام از خانه خارج میشود تا خود را به قصر برساند عدهای از شیعیان از فرصت استفاده میکنند و در راه میایستند تا امام را ببینند.
امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند ؛زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است و سزایی جز کشته شدن ندارد😱
میدانم که باور کردن آن سخت است😔
چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد ؟؟
این همان مظلومیتی است که تا به حال کسی به آن توجه نکرده است .
هرچند امام حسین علیه السلام در روز عاشورا غریب و مظلوم بود، اما یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گِرد وجودش همچون پروانه میچرخیدند.
اما جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست !😩
هیچ یار یاور و آشنایی ندارد!
دوستان او هم غریب و مظلومند.
آیا دوست داری قصه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیت امام خود بیشتر آشنا شوی؟
با من همراه باش...
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۴
در این روزگار هر خانه نیاز به هیزمهای زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند.
شخصی به نام «داوود بن أسوَد »برای خانه امام عسکری رحمت الله هیزم تهیه میکرد.
یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد و گفت:« این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده. »
داوود خیلی تعجب کرد🤔
آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزمهای زیادی در آن شهر وجود دارد.
چه حکمتی است که امام از او میخواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد؟
به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوی بغداد حرکت کرد.
در میانه راه به کاروانی برخورد کرد.
او خیلی عجله داشت.
شتری جلوی راه او را بسته بود.🐪
با آن چوب محکم به شتر زد.🐪 تا شتر کنار برود و راه باز شود،
ولی چوب شکست، شکسته شدن چوب همان و ریختن نامهها همان !
گویا امام در داخل این چوب، نامههایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت.
وای
اگر مامور اطلاعاتی عباسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟
خون همه کسانی که اسمشان در این نامهها آمده است ریخته خواهد شد.
داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامهها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد .
در این نامهها جواب سوالهای شیعیان نوشته شده بود، ولی امام عسکری علیه السلام برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بود.
فکر میکنم با شنیدن این داستان با گوشهای از شرایط سختی که بر امام میگذرد آشنا شدهای.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۵
اکنون ما آرام آرام در محله عسگر قدم برمیداریم.
من میخواهم درِخانه امام را به تو نشان بدهم.
از تو میخواهم وقتی به آنجا رسیدیم بیتابی نکنی.🤐
نگویی که میخواهم امام را ببینم 🤫
گفته باشم این کار خطرناک است
قدری راه میرویم .!
نسیم میوزد.!
بوی بهشت به مشام میرسد!
آنجا خانه آفتاب است !
با بیقراری و وَجدی که داری سلام میکنی:
_ سلام بر آقا و مولای من!
_سلام بر نور خدا در زمین!
تو میخواهی به سوی بهشت بروی .
من دست تو را میگیرم .
_کجا میروی؟
تو به خود میآیی و سپس میگویی :«دست خودم نبود بعد از یک عمر آرزو به اینجا رسیدهام. امام من در چند قدمی من است و من نمیتوانم او را ببینم .»
آنجا چند مامور ایستادهاند😬
آنها به ما نگاه میکنند.
زود اشک چشمانت را پاک کن.
باید فکری بکنیم .
_شما کجا میروید ؟
_ما به درِخانه قاضی شهر میرویم.
_ چرا رفیقت گریه کرده است؟؟
_ بعضی از نامردها همه سرمایه ما را گرفتند 😔
وقتی این را میگویم آنها اجازه میدهند که برویم.
بیا تا به در خانه قاضی برویم که حرف من دروغ نباشد.
خانه قاضی آنجاست.
تو به من نگاه میکنی و میگویی:« چقدر قشنگ جواب دادی! این نامردها همه سرمایه ما را گرفتهاند.»
_ ناراحت نباش! ما باید برای روزگاری که امام زمان علیه السلام از دیدهها پنهان میشود آمادگی پیدا کنیم.
من شنیدهام امام دوازدهم ما غیبتی طولانی خواهد داشت.
اگر همه شیعیان میتوانستند به راحتی امام خود را ببینند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غیبت فرزندش نمیدانستند چه کنند.
اما الان شیعیان کم کم برای روزگار غیبت آماده میشوند.
تو اکنون تا درِ خانه امام آمدی ولی نتوانستی او را ببینی.
تو میتوانی در روزگار غیبت هم دوام بیاوری.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۶
بیا به مسجد شهر برویم تا در آنجا نماز بخوانیم .
_مسجد کجاست؟
_ اینکه دیگر سوال نمیخواهد.
مسجد در کنار برج مُتوکّل واقع شده است.
برج آنقدر بلند است که به راحتی نمیتوانی آن را ببینی!
چه مسجد بزرگی!
چقدر با صفا !
چند نهر آب از میان آن عبور میکند !
این مسجد چقدر شلوغ است.
مردم در صفهای مرتب نشستهاندو منتظر آمدن خلیفه میباشند.
با آمدن خلیفه همه از جا بلند میشوند.
آنها اعتقاد دارند که این خلیفه نماینده ی خدا بر روی زمین است .
آنها خیال میکنند که همه اسلام در این خلیفه جلوه کرده است.🤭
هر کس با خلیفه مخالف باشد با اسلام مخالف است.❌
امروز این حکومت ،ادامه ی حکومت پیامبر است و همه باید آن را تایید کنند.
آنها فراموش کردهاند که این حکومت بسیاری از فرزندان پیامبر را شهید کرده است.
امروز خلیفه ،فرزند پیامبر را در خانهاش زندانی کرده و آزادی را از او گرفته است.
کسی حق ندارد به این چیزها فکر کند❌
فکر کردن در این روزگار جرم است 😢
تعجب میکنی که چگونه هزاران نفر پشت سر یک ستمگر نماز میخوانند؟
مگر نمیدانی سالهاست که این مردم پشت هر کس و ناکسی نماز میخوانند.
فقط ما شیعیان هستیم که میگوییم باید امام جماعت عادل باشد.
بیا جلو برویم تا خلیفه را ببینیم .
نگاه کن !
این خلیفه که خیلی جوان است.
نماز جماعت برپا میشود.
من و تو پشت سر خلیفه نماز میخوانیم. این نماز برای این است که جانمان در امان باشد و کسی به ما شک نکند.
به سجده میروم
از خدا میخواهم یک آشنا در این شهر پیدا کنیم تا بتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم .
به طرف در مسجد حرکت میکنیم.
همین که از مسجد بیرون میرویم پیرمردی به سوی ما میآید.
به دلم افتاده است که او از شیعیان است.
او فهمیده است که ما در این شهر غریب هستیم.
از ما دعوت میکند و ما را به خانه خود میبرد.
خیلی زود همه چیز روشن میشود.
حدس من درست بود😊
او از شیعیان امام عسکری علیه السلام است.
نام او« بِشرِ اَنصاری» است.
به هر حال ما میتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم. تو رو به او میکنی و میگویی:
_ چگونه میشود به خانه امام برویم ؟من میخواهم آن حضرت را ببینم !
_این کار بسیار خطرناکی است پسرم !
_ من همه خطرات آن را به جان میخرم.
_ عزیزم ! با رفتن ما به خانه امام عسکری علیه السلام برای آن حضرت دردسر درست میشود.
چند مدت پیش عدهای از شیعیان به خانه امام رفتند .وقتی خبر به خلیفه رسید، امام را برای مدتی زندانی کرد .
آیا حاضر هستی برای امام مشکلی پیش بیاید ؟
و تو به فکر فرو میروی.
تو هرگز حاضر نیستی که به خاطر رسیدن به آرزویت مشکلی برای امام پیش بیاد.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈