eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
یارو ﺯﺑﻮﻧﺶ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﻚ ﮔﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻪ ... . . . ﻣﻴﺒﺮﻧﺶﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯﺵ ﻣﻴﭙﺮﺳﻦ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻋﺎﺑﺮﺑﺎنک ﭼﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ!؟ ﻣﻴﮕﻪ : ﻛﺎﺭﺗﻢ ﺭﻭ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ 😑😂
علت طولانی بودن صحبت خانم ها😂 حنانه رو میشناسی خواهر فاطمه دختر خاله نوری که میشه زن پدر شوهر مریم دختر نسرین خواهر محمد پسر اشرف همسایه سپیده دختر منیره !! نه نمیشناسمس😐 ای بابا حنانه که دیدیمش تو عروسی ندا دختر محمد که باباش میشه دایی منیره و خواهرش پسر عمشونو گرفته مادربزرگش و مادربزرگ سارا دختر کلثوم میشن دختر خاله اهاااا چش شده ؟؟🤔 لاغر شده😐😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهيد مدافع حرم در کنار عکس پدر ✨🍃......🕊🕊......✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
📚 «راز پلاک سوخته» 📚 ، ، معروف به مربی ادب توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. این کتاب بر اساس شهید، در قالب داستان و در 12 فصل نوشته شده است. راوی داستان کتاب، خود شهید می باشد و ماجرای سفری که شهید به سوریه داشت و تمام اتفاقات این سفر را در دفترچه ای ثبت می کرد که به‌ صورت روایت داستانی ‌به رشته تحریر درآمده است. با شهادت😭 مهدی طهماسبی از شهدای مدافع حرم که دوست و همرزم و هم دانشگاهی علی ابراهیمی بوده است، ابراهیمی را برآن داشت تا بصورت جدی مشغول بازنویسی و تدوین 📝 این شهید شود. وی سعی کرد ماموریت شهید طهماسبی را که خود شهید، اتفاقات هر روز سفرش را یادداشت می کرد، بصورت یک داستان در ۲۵۳ صفحه روایت کند. در قسمتی از کتاب می‌خوانیم📖 که: «مشغول باز‌کردن گره‌های بند پوتین شدم. بالاخره گره‌ها باز شد. شروع کردیم بند پوتین را بستن. من بند یک لنگه را موازی بستم.ابو‌یاسین لنگه دیگر را ضربدری بست. با دیدن بند پوتینی که ابو‌یاسین بست، هنگ کردم. این چه جور بستن بند است؟ سوزنم گیر کرد. من با این وضع هیچ‌جا نمی‌آیم. ابو‌یاسین وقتی وضعم را دید، با التماس گفت: «وسط جنگ هستیم.جان من! بپوش، برویم. حالا هر جور بند را ببندی وسط درگیری کسی به بستن بند پوتین نگاه نمی‌کند».... ✨🍃......🕊🕊......✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikht
با تأمل بخوانید👇 ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بگوییم یا ؟ بگوییم یا ؟ بگوییم یا ؟ 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 👈 شهریور 58 که در مجلس خبرگان قانون اساسی ، کلمه‌ی را در قانون اساسی گذاشت، ریاست آن مجلس با آقای منتظری بود.... گفتند: شما نمی‌توانی را اداره کنی، برو کنار، آقای اداره کند.... 👈 وقتی آمد اصل پنجم را مطرح کند که ولی فقیه نائب امام زمان و امام امت اسلامی است، عده ای ناراحت شدند .... اعلام استعفای دسته‌جمعی دولت را کرد.... اعلام کرد که قانون اساسی باید منحل شود... 👈آنها غافل از این نکته بودند که : ، #،عدالت‌_گستری، و دوقطبی -مستضعفین اساس تئوری بود.... از دنیا رفتند.... ❌ آقای آمد، پنج روز بعد از رحلت در دومین خطبه‌ی اولین نمازجمعه‌ی بعد از ، راجع به دو جمله گفتند یک : « مانمی خواهیم بعد از به ایشان "" بگوییم» !!!! 👈 این همه دعوا داشتیم با و ؛ قربانی شد برای احیای این کلمه؛ پنج بار روی تأکید کرده، این را از سال 48 مطرح کرده، شما می‌گویی نمی‌خواهیم ؟؟؟ به امام، امام خمینی گفتند به جانشین‌اش نمی‌گوییم !!! انگار یکی به شما بگوید من چون خیلی شما را دوست دارم، افکار شما را می‌خواهم با شما دفن کنم!!!.. ادامه دارد👇👇
با تأمل بخوانید و نشر دهید👇👇👇 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 چه فرقی می کند بگوییم «» یا بگوییم «»؟ چه تفاوتی دارد که بگوییم «» یا بگوییم «»؟ 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ ........ ❌ آقای هاشمی رفسنجانی آمد، پنج روز بعد از رحلت امام خمینی در دومین خطبه‌ی اولین نمازجمعه‌ی بعد از رحلت امام، راجع به ولایت فقیه دو جمله گفتند یک: « مانمی خواهیم بعد از رحلت امام خمینی به جانشین ایشان "امام" بگوییم» !!!! 👈 جمله‌ی دوم‌شان این بود: « ، تعیین نکرده است» یعنی نه است و نه .... وقتی ایشان جای «» گذاشت «»، «» شد «».... یعنی عملاً سیستم -رهبر را پذیرفتیم و سیستم -امامت را کنار گذاشتیم ... وقتی «» شد «»، یعنی «خواهران و برادران قرآنی» -که وظایفی مثل امر به معروف و نهی از منکر نسبت به هم دارند، تبدیل شدند به یعنی «» و «».... ✨🍃.......❤️........🍃✨ ادامه دارد👇 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بگوییم، یا ؟ بگوییم، یا ؟ بگوییم، یا ؟ 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 👈اما کلمه‌ی سوم، یعنی «»؛ مقدس‌ترین کلمه‌ای که آقای در دوران ریاست‌جمهوری‌شان و کردند به نظام اسلامی، کلمه‌ی «» بود.... 👈 و این بود که «» را خدا و پیغمبر (ص) و علی مرتضی (ع) تعریف می‌کنند، اما «» را و و عالَم.... 👈 در عرصه‌ی هم دو کلیدواژه‌ی قرآنی «» و «» را ایشان اصلاح کردند و گفتند «» و آمیز است! به جایش بگوییم « جهانی»!!!! 👈 خب وقتی گفتی «» باید با آن‌ها «» کنی،اما وقتی گفتی « » باید با آن‌ها «» کنی.... 👈 «» را هم کردند « »؛ یعنی که خودشان پذیرای آسیب‌اند!!!! 👈 پنج که اساس ﷼گفتمان_نهضت_اسلامی بود، توسط ایشان شد به همان کلیدواژه‌هایی که می‌خواستند.... 👈 تا موقعی که کلیدواژه‌های قرآنی امام خمینی –که رأس آن‌ها امام بودن «فقیه است- نشود، هر کاری که بکنیم، وصله‌پینه کردن است... 👈 شما هر لعنی که به هر ملعونی بکنید، این قدر جگر دشمنان نمی‌سوزد که بگویید "...." ✨🍃.......❤️........🍃✨✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
🍃🌺مقام کسی که عفت می ورزد امام علی - علیه السلام - فرمودند: «پاداش مجاهدی که در راه خدا به شهادت می رسد، بیشتر از کسی نیست که قدرت بر گناه دارد ولی عفت به خرج می دهد(و مرتکب گناه نمی شود)، چنین انسان عفیفی نزدیک است فرشته ای از فرشتگان شود.»😳☺️❤️ 📗 نهج البلاغه، ص559 ، حکمت474 📃 متن روایت 👇👇 💐 🍀 روِیَ أن قال علی(علیه الصلاة و السلام): « مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَة»
. 🙇‍♂🙇‍♀ ✨از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ ✨گفت: آری. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد،از طعم جگرش تعریف کردم،صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.😳 ✨گفتند: تو چه کردی؟ ✨گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. ✨گفتند: پس تو بخشنده تری! ✨گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد، ✨اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 نمونه ای از زندگی اسلامی طاهره لبّاف و متخصص زنان ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
📚 من، زندگی، موسیقی🎺🎻🎹🎼 📝 پشت پرده های جادوی موسیقی  📚ناشر : حدیث راه عشق ✍نویسنده : محمد داستان پور 📚سال نشر : 1397 📖تعداد صفحات : 252 🎵🎶موسیقی هنریست شنیداری، اگر شما برای خودتان، احساساتتان، شخصیت تان، روح و روان تان و زمانی که برای گوش دادن به موسیقی🎶🎵🎶 می گذارید ارزش قائل باشید. برای شنیدن👂 نیازمند اصولی خواهید بود و قطعاً به نتیجه می رسید هر چیزی که آهنگین باشد ارزش شنیدن را ندارد. در این کتاب📙 سعی شده تا بدانیم موسیقی های نامطلوب چه ویژگی ها، آثار و خصوصیاتی دارند تا با شناخت آن ها بتوانیم در استفاده از موسیقی دقت کنیم.🙇‍♂ 🌺🍃....📚📚....🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔😭 🌺🍃....🎀....🍃🌺 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
# نون🍞 🍃 گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون مشکلش رو حل می‌کنه. 🍃حالا با توجه به چهار تا نون میشه جلوی کلی مشکل رو حل کرد و به آرامش رسید.😳 😊اینهم چهار نون راهگشا؛ 😌 نبین 🤫 نگو 🤕 نشنو 🤭 نپرس 🎋اول: نَبین ۱- عیب مردم را، نبین😌 ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، نبین😌 ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام میدهی، نبین😌 ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)😌 🎋دوم: نَگو🤭 ۱- هرچه شنیدی، نگو 🤭 ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، نگو 🤭 ۳- سخنی که دلی بیازارد، نگو🤭 ۴-هر سخنِ راستی را هرجا، نگو🤭 ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نگو🤭 ۶- راز را نگو، حتی به نزدیکترین افراد🤭 🎋سوم: نَشنو🤕 ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نشنو🤕 ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی🤕 ۳- غیبت را نشنو🤕 ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)🤕 🎋چهارم: نَپرس🤭 ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد ، نپرس🤭 ۳- آنچه باعث آزار شخص می شود، نپرس🤭 ۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس🤭 ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود، نپرس🤭 🍃🍂...✨❤️✨...🍂🍃 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بعضی چیز ها خیلی ساده اند اما در عین سادگی کاربرد های فراوانی دارند👌👌 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شهدا 🌹کدام شهید شما را متحول می کند؟ ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
صبح در # اول وقت 🌴🌴🌴 امام صادق - علیه السلام - فرمودند: « فَإِذَا صَلَّى اَلْعَبْدُ صَلاَةَ اَلصُّبْحِ مَعَ طُلُوعِ اَلْفَجْرِ أُثْبِتَتْ لَهُ مَرَّتَيْنِ تُثْبِتُهَا مَلاَئِكَةُ اَللَّيْلِ وَ مَلاَئِكَةُ اَلنَّهَارِ» پس هرگاه نمازگزار نماز صبح❤️ را با طلوع فجر به جای آورد، دو مرتبه برای  او نوشته می شود. هم فرشته صبح و هم فرشته شب می نویسند . (نماز صبح را فرشته روز و فرشته شب هر دو مشاهده می کنند). (ثواب الاعمال ، ص ۶۲) ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
میوه ای که به تنهایی یک غذای کامل است.🍈 👈 میوه عناب چیست؟ 1⃣ کاهش دهنده حرارت بدن. 2⃣ شستشودهنده سلولهای مغزی 3⃣کاهش دهنده چربی خون 4⃣مقوی برای مغز 5⃣مانع پیری پوست 💖 هر صبح ۵ دانه عناب ➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿ 👈 👈👈 نیز این مطلب رو برای ارسال کنید تا در ثواب آن شریک باشید. ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄ ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
احکام کاشت ناخن ومژه.m4a
3.13M
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم: «برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید: «حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم: «بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد: «نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم: «اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد: «امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم: «خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم: «اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم: «اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید: «تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد: «نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید: «با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید: « هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد: «من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد: «حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد: «اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد: «من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد: «هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم: «این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد: «چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم: «تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت: «ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت: «همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد: «فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم: «بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم: «چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم: «خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید: «امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید: «من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی، آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم: «نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم: «اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد: «مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد: «نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد: «اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد: «تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم: «تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد: «هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم: «این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم: «کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت: «میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید: «برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا