eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رنگینک جنوبی😋👌🏻 غذاهای اقوام‌مختلف ایران که براتون میذارمو حتما امتحان کنید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 فرا رسیدن ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به شهر قم گرامی باد 🌸اشک شادی روز مژگان آمده 🌸خواهر شاه خراسان آمده
صاحب مسافرخانه هم می آمد و شروع می کرد به داد و بیداد. کَب ننه از شیطنت هایی که از بچه ها یاد گرفته بودم، تعجب می کرد و می گفت: تو بچه ی خوبی بودی، به خاطر این که اذیت نمی کردی، تو را همراه خودم آوردم. آن روز، حرف کَب ننه مرا خیلی ناراحت کرد. تا آن زمان از او سرزنش نشنیده بودم. انگار یک اتفاق جدیدی برایم افتاده بود. از کب ننه ناراحت بودم. رفتم و روی پله ها های درازی که می رسید به سالنِ مسافرخانه نشستم. دستم را لای میله های کنار پله ها قفل کرده بودم و خودم را سرزنش می کردم که یک دفعه پایم لیز خورد و حدود هفت، هشت را پله را غلت خوردم و همین طور که می آمدم پایین، یکی مرا گرفت. درد پیچیده بود توی استخوان هایم . رو که برگرداندم، دیدم یک آقایی مرا گرفته. آن دعوا و این غلت خوردن از روی پله ها، دست به دست هم داد و گریه ام بند نمی آمد. کب ننه خودش را به من رساند.حسابی ترسیده بود؛ صورتش عین گچ دیوار مسافرخانه، سفید شده بود. مرد گفت: هیچی نشده، خداراشکر هیچی نشد، دخترم نترس. مرا گذاشت روی زمین. روی پاهایم ایستادم. راست می گفت: آسیبی ندیدم، فقط کمی سائیدگی روی دست و پاهایم بود. چند روز بعد در مسجد گوهرشاد گم شدم. هرچه گشتم کب ننه و بقیه را پیدا نمی کردم. از یک مسجد به مسجد دیگری می رفتم، ولی آن ها را پیدا نمی کردم. بعد از مدتی دلهره و ترس آن ها را پیدا کردم.
بعد از مدتی دلهره و ترس آن ها را پیدا کردم. از سفر مشهد که برگشتیم، این دو خاطره هم جزو خاطرات کب ننه بود. البته کب ننه می دانست من حساس هستم و سعی می کرد خیلی مقابل بقیه از اتفاقات و شیطتنت کودکی ام نگوید. حواسش به روحیات من بود. یک روانشناسی مذهبی خاصی داشت. عید های قربان هرسال گوسفند می کشتند. هرسال، دو روز یا سه روز قبل از عید، گوسفند را می آوردند. به هر شکلی بود، مقید بودند که گوسفند بخرند؛ گاهی پدرم، کب ننه و عموعلی با هم پول می گذاشتند و گوسفند می خریدند. گوسفند را می آوردند خانه ی ما. صبح زود عید قربان، همه خانه ی ما جمع می شدند. کب ننه حنا آماده می کرد و شب عید قربان حنا می بستند. مادر مخالفت می کرد، دوست نداشت عین پیرزن ها دست ما رنگ حنا بگیرد، اما کب ننه می گفت: نه، عید است، باید حنا ببندیم. پیشانی گوسفند قربانی را هم حنا می زد. خنکی حنا را خیلی دوست داشتیم؛ وقتی روی ناخن ها و کف دستمان می نشست و کم کم خشک می شد، بعد از مدت کمی دستمان را آرام جمع می کردیم و حنای خشک شده، ترک می خورد و می ریخت. بیچاره گوسفند قربانی را هم اذیت می کردیم. آرام می رفتیم و دمش را می کشیدیم. به همان اندازه به او مهربانی می کردیم. جو می خریدیم و به او می دادیم یا علف می چیدیم و او هم بی هیچ اضطرابی از قربانی شدن، علف را می خورد
تا کویرِ قم سراغ از ساحتِ دریا گرفت آمدی و بر لبِ ایران تبسم پا گرفت آمدی و شهد شد تقدیرِ شوره‌زارها تا زمین شیرینیِ نام تو را بالا گرفت خاک پایت شد! شبیه تک‌تکِ گل‌هایِ سرخ آمد و زیر قدم‌های تو قلبم جا گرفت حضرت معصومه ای(س) و چشم‌هایم فرش توست با تو ایران رنگ و بویِ حضرت زهرا(س) گرفت 🌹 يا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لنا فی‌الْجَنَّة ِ ✨ ۲۳ ربیع الاول؛ سالروز ورود بابرکت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها مبارک ┄┅═══••✾••═══┅┄
😋 یه قاشق ماستی که شل نباشه با یک قاشق و نصفی آرد مخلوط کنید تا یکدست بشه و به غلظت سس مایونز برسه دقت کنید آرد گوله نشه تا راحت ازقیف بیرون بیاد (نه شل باشه نه سفت) کف تابه یا قابلمه رو با برس چرب کنید (روغن زیاد نریزید در حد چرب کردن)خمیر رو داخل قیف یکبارمصرف( یا کیسه فریزر ضخیم ) بریزید و سرشو خیلی کوچیک قیچی بزنیدو طرحتون رو بکشید. تابه رو روی حرارت کم بزارید چند دقیقه تا طرحم خودشو بگیره و فیکس بشه. و کمی تغییر رنگ بده و کف قابلمه بچسبه .حالا کمی روغن بریزید و برنج آبکش شده رو آروم آروم روش بریزید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔴 خسران دنیا و آخرت در اثر ترک دعا برای ظهور 🔵 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: 🌕 اگر ما برای تعجیل فرج دعا نکنیم یا در دعا کردن جدی نباشیم یا آثار جدیت در ما نباشد به ضرر دنیای ما هم خواهد بود چه رسد به آخرت. و از شروط استجابت دعا ، توبه از معاصی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌⁉️چرا امام زمان (عجل الله فرجه) نمی آید؟ ‌‌  💠مقدمه: ⬅️۱- خداوند امام و راهنما را برای مردم آفریده است نه برای غیبت. ⬅️۲- خداوند ۱۱ امام زمان را به مردم عنایت فرمود و اکثر مردم بدترین برخورد را با امامان زمان خود کردند.( یا شهید، یا زندانی، یا مسموم و …) چرا؟ ⬅️۳- فرج و ظهور امام زمان قابل تأخیر و تعجیل می باشد.( ان الله لا یغیر ما بقوم…) ✅عوامل تعجیل فرج: ◀️۱- احساس نیازمندی مردم: جمعی و فردی به امام( به عنوان مایه حیات، اکسیژن روح و…)( همانند نیاز به آب و اکسیژن)                                              اذا دعاکم لما یحییکم  ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا... ◀️۲- تمرین همراهی با امام که نتیجه نیامندی است. ☘معنای همراهی : حضور در هر موقعیت عملی و مکانی که حضرت در آن جا حاضر است. غیبت در هر موقعیتی که رضای حضرت در آن جا نیست. ◀️۳- تربیت خود و دیگران برای خدمت گذاری در رکاب امام زمان( عج)( هر مدیری، مسئولی، رأس، رهبری کارگزار لازم دارد به وسعت کارها و قلمرو آن) ( فوتبالیست شده، هزینه شده دکتر و مهندس شده،… و مدرسه می خواهد، اما یار امام شدن چگونه است؟) ◀️۴- دفاع از امام زمان:دفاع نظری- دفاع علمی ◀️۵- فرهنگ سازی انتظار: شور و شعور← شناسایی عناصر فرهنگ انتظار- عمل به محتوای انتظار- تبلیغ به محتوای انتظار
دَردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست..! دارو فروشِ خَسته دلان را دُکان کجاست..؟! سلام طبیبـ❤️ـ دلهای خسته ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀ ﴾﷽﴿ ❀ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🎥: شعرخوانی سیدحمید برقعی در وصف حضرت معصومه .س. 🔺 تکرار فاطمه است حضور تو توصیف زینب است عبور تو 🔻 📜: ٢٣ ربیع الاول سالروز ورود حضرت معصومه به قم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘سخنرانی استاد مؤمنی 🦋ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به قم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز رسیدن به *شهادت* از بیان مقام معظم رهبری 🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
ارتباط موفق_46.mp3
11.84M
🎙 ۴۶ ☜ استمرار پیوندهای شما، اصلاً برپایه‌ی خصوصیات شخصی شما، استوار نیست! ☜ بلکه ↓ محور اصلی استمرار هر رابطه‌ای، خصوصیاتِ شخصیتیِ طرفین است. 💠 چنانچه بعضی خصوصیات شخصیتی شما، در دایره‌ی عوامل کاهنده قدرت جذب محسوب می‌شوند؛ ❌ شما باید جراحی شوید ❌ 🔸 🎤 🔸 🆔 @khanevadeh_313
جو می خریدیم و به او می دادیم یا علف می چیدیم و او هم بی هیچ اضطرابی از قربانی شدن، علف را می خورد. کشتن گوسفند برای ما ناراحت کننده بود. گوسفند قربانی شده را قطعه قطعه می کردند و برای خیرات داخل بشقاب می گذاشتند و می گفتند که گوشت قربانی را کجا ببریم و به کدام همسایه برسانیم. خانه دایی و عمه را اغلب خودم می بردم. آن ها هم یک سکه پنج ریالی به ما می دادند به عنوان عیدی. بزرگ تر که شدیم، می دانستیم گوشت قربانی را خانه چه کسی ببریم، چون می دانستیم چه کسی عیدی بیشتری می دهد. به همه ی فامیل ها و همسایه ها یک تکه کوچک از آن گوشت قربانی می رسید؛ علاوه بر این که صبح زود، فقیرها هم می آمدند و آن ها هم از آن گوشت می گرفتند. چقدر برکت زیاد بود، مردم دست به خیر بودند و هوای هم را داشتند و درد هم را خوب می فهمیدند. ما بچه ها، همه با هم، با همین صفا و صمیمیت بزرگ می شدیم. انگار این دوستی و مهربانی فامیل ها و همسایه ها در بازی کودکانه ما هم اثر می گذاشت؛ دعوا می کردیم، اما باز همدیگر را دوست داشتیم. می رفتیم توی کوچه، پسرها بازی پسرانه خودشان را داشتند و ما دخترها هم بازی دخترانه خودمان را. آن روزها هر چند وقت درویشی با کشکول می آمد در محل دور می زد؛ عصا در دستش بود و عبا بر دوشش، یک عینک دودی تمیز و قشنگی هم به چشم داشت؛ ریشش سفید بود و با صدای قشنگ، مدح حضرت علی (ع) را می خواند و جلوی در خانه ها و مغازه ها می ایستاد. هر که صدایش را می شنید، چیزی به عنوان هدیه، نه صدقه، برای برآورده شدن حاجاتش به او می داد. ما بچه ها هم دنبال او راه می افتادیم؛ هر جا که می ایستاد و هر جا که قدم برمی داشت، پشتش قطار می شدیم. روزگار می گذشت، اما نمی دانستم چقدر زود دارم بزرگ می شوم
(فصل دوم) لباس مدرسه را پوشیدم، با آن مانتوهایی که یقه سفید داشت. موهایم بلند بود؛ یا دو گیس می کردیم یا یک گیش. من و معصومه بدون استثنا هر صبح موهایمان را شانه می کردیم. مادر خیلی اهمیت می داد و بدون شانه کردن، ما را مدرسه نمی فرستاد. بابا دوچرخه داشت. من که کوچک تر بودم را جلوی دوچرخه و معصومه را روی تک بند دوچرخه می نشاند و می برد مدرسه. معلم کلاس اولمان، خانم کاظمیان، با همان کت و شلوار و دامن آمد سر کلاس. ما هم روسری سرمان بود. کسی آنجا کار به کارمان نداشت. گرچه از دوستان هم سن و سالم شنیدم که در بابل و شهرها اگر دخترها روسری به سر مدرسه می رفتند، سیلی می خوردند. در مدرسه از همان روز اول مرا خوب می شناختند؛ به خاطر معصومه که با این که خیلی شیطنت داشت، شاگرد ممتاز بود. وقتی مدیر مدرسه اسمم را خواند، گفت: مثل خواهرت زرنگ هستی؟ درس خوان هستی یا نه؟ شاگرد اول می شی یا نه؟! من خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: نمی دونم. معصومه کلاس چهارم ابتدایی بود و من کلاس اول. تا آن روز کسی از او نمره نوزده ندیده بود و همه اش بیست می شد. مدیر گفت: مثل خواهرت همیشه بیست می گیری دیگه؟ این دفعه دیگر حرفی نزدم. شانه هایم را بالا انداختم، چون نمی دانستم بیست یعنی چه.
مدیر گفت: مثل خواهرت همیشه بیست می گیری دیگه؟ این دفعه دیگر حرفی نزدم. شانه هایم را بالا انداختم، چون نمی دانستم بیست یعنی چه. آن روز به ما کتاب و دفتر دادند. من مدرسه را دوست داشتم. فقط بیست را نمی دانستم چیست. رفتارهای من و معصومه در مدرسه کاملا متفاوت بود. او شجاعت بیشتری نسبت به من داشت. نه اینکه روزهای اول مدرسه اینطور باشد، بعد ها هم همینطور بود. من خجالتی بودم؛ حتی وقتی می رفتم دم در کلاسشان با او کار داشتم، به او اشاره می کردم تا بیاید بیرون. از بچه های هم سن و سال او خجالت می کشیدم و داخل کلاسشان نمی شدم. یک ماه و نیم بعد، مدرسه مان عوض شد. مدرسه گنجایش دانش آموزان زیاد را نداشت. ما را فرستادند مدرسه جدیدی که ساخته بودند. چهار پنج تا خانه جلوتر از خانه ما. روز اول همه ی بچه ها به صف، وارد مدرسه و کلاس جدید شدیم. کلاسی که میز و نیمکت نداشت. هنوز از اداره فرهنگ آن زمان برای ما نیمکت نیاورده بودند. ما را وارد کلاس ها کردند. چاره ای نبود. مثل وقتی که داخل مسجد دورتادور، به دیوار تکیه می دادیم، نشستیم؛ کیف و کتاب ها هم بغلمان. خانم کاظمیان وقتی وارد کلاس شد و در این حالت ما را دید، رفت و به مدیر گفت: این چه وضعیه؟ من نمی توانم اینطوری درس بدهم.
مدیر که سخت گیری خانم کاظمیان را دید، فردای آن روز همان نیمکت های قدیمی را آورد. نیمکت های شش نفره که گاهی هشت نفر روی آن می نشستیم. وقتی که معلم اسم یکی را می خواند تا برود جلو تخته سیاه و درس جواب بدهد یا انشا بخواند، همه باید بلند می شدیم و می آمدیم بیرون تا آن یک نفر بتواند خودش را برساند به تخته سیاه و بعد همه همچون قطار بروند داخل. کم کم نمره دادن ها شروع شد؛ اما من همیشه بیست نمی شدم. گاهی نمراتم تا هفده هم می رسید و بیست های معصومه نصیب من نمی شد.خیلی برایم فرقی نداشت. کب ننه، هرسال خرج و مخارجش را طوری تنظیم می کرد که بتواند برود مشهد. دوباره رفت مشهد، اما این بار مادر را همراه با دوتا پسرها؛ احمد و علی اصغر با خودش برد. ایام محرم وصفر بود. بابا گفته بود: اشکال ندارد، دخترها پیش من می مانند تا شما بروید و چند روز بیش تر مشهد باشید. کمی کار دارم، من خودم آن ها را می آورم .
ارتباط موفق_47.mp3
11.24M
🎙 ۴۷ 💠 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه ‎شما با اوست! حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطه‌ی شما نیاز هم داشته باشد؛ به جایی می‌رسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع می‌کند. ✘ 💠 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتاً دفع کننده‌ی دیگران از اطراف اوست! و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️ 🔸 (ره) 🔸 🔸 🆔 @khanevadeh_313