⚜ حضور گروه‌ جهادی شهیده اقدس احمدی در طریق المهدی (عج) بمناسبت ایام ولادت علی بن موسی الرضا علیه السلام ١۴٠۴ ♦️ گروه جهادی شهیده اقدس احمدی در مسیر پیاده روی طریق المهدی (عج) از عمود ۶١ تا۶٨ در دهه کرامت بمناسبت ولادت امام رضا علیه السلام با ارائه هجده میز خدمت رسانی اجتماعی در عرصه های مختلف مشاوره ای، فرهنگی و هنری... بهمراه پذیرایی و عرض شاد باش در خدمت زائرین این مسیر بودند. #خبر • #گروه_جهادی • #امام_رضا 🔻 مهمان ما باشید در 👇 ☆محفل‌گروه‌هاـے‌جهـــاد‌ـے‌استان‌قــمـــ☆ @jahadgaraan_qom

❣گذر چهارم 🍃برگ بیست و هفتم ما در جوابش هیچ نگفتیم؛ یعنی نمی‌توانستیم چیزی بگوییم؛ چون در حال انجام وظیفه بودیم. بعد رفت دو تا بسته‌ی کادویی آورد و گذاشت جلوی ما و گفت:《اینها مال شماست!» گفتم:《نه؛ ما نمی‌تونیم قبول کنیم.》 بلند شدیم و خداحافظی کردیم؛ اما خیلی خوشحال بود که تحویلش گرفته‌ايم و به حرفش گوش کرده‌ایم. بعدازظهر، پیش مسئول باشگاه،حاج احمدی رفتم که بچه‌ی خزانه بود. قصه‌ی ملاقات با خانم سوارکار را برایش گفتم. حاج احمدی، مرا به یک سالن برد که درش پلمپ بود. پلمپ را باز کرد و رفتیم داخل. چشممان خیره ماند! دورتادور، انواع زین های قیمتی و وسایل سوارکاری بود. یک زین بود که پادشاه مکزیک به شاه هدیه کرده بود. زین هایی بود که با طلا و نقره و سنگ‌های قیمتی رویشان کار شده بود. آن طرف‌تر، نیم تنه‌ی یک اسب بر سینه‌ی دیوار بود. فکر کردم مجسمه است و مصنوعی .رفتم جلو و به آن دست زدم. واقعی بود. چشم‌های درشت و خیلی قشنگ و پوستی شفاف داشت. مسئول باشگاه گفت:《این اسب مورد علاقه‌ی شاه بوده. چند هزار دلار پولش رو داده. از بس دوستش داشته ،نذاشته پیر بشه؛ خشکش کرده و پیچ کرده سینه‌ی دیوار.》 بعد با هماهنگی مسئول باشگاه آمار گرفتم و صورت برداری کردم.شب، ماجرای باشگاه سوارکاری را به مسئول فرهنگی مسجد توفیق گفتم. ایشان گفت:《 اگه می‌تونی هماهنگ کن، هفته‌ای یه بار بچه‌ها رو ببریم اسب سواری.》 فردایش، یک مینی بوس کرایه کردم و بچه‌های محل را ریختم توی مینی‌بوس و بردیم باشگاه. چه صفایی کردند بچه‌ها! مربی آمد و یکی‌یکی بچه‌ها را سوار اسب کرد و در محوطه گرداند. آن‌هایی که در باشگاه بودند،شاکی شدند و غرغر کردند و گفتند:《 شما یه مشت پابرهنه رو از میدون شوش اوردین که تو عمرشون اسب ندیدن؛ میخواین یه ساعته سوارکارشون کنین؛ اون هم با اسب‌های چند هزار دلاری دربار؟!》 هفته‌ی بعد، مسئول باشگاه، بچه‌های خزانه را آورد تا اسب سواری کنند. روز دیگر به استادیوم آزادی رفتیم و اموال سلطنتی آن جا را صورت برداری و به بخش اموال دولتی منتقل کردیم. یک روز به کلوپ شاهنشاهی رفتیم. متصدی کلوپ، مرا به یک انبار برد که پایین ساختمان کلوپ بود. آنجا تا سقف گیلاس های شراب خوری و کریستال اصل چک و اسلواکی چیده شده بود که دروغ نگویم، به دو هزار تکه می‌رسید. صورت برداری آنها، سه روز طول کشید. وقتی به اتفاق آقای چه پور برای دادن گزارش پیش آقای رجایی رفتیم و من قصه‌ی گیلاسها را به ایشان گفتم، آقای رجایی بنده خدا تعجب کرد و گفت:《این همه گیلاس به چه درد ما می‌خوره؟ باید چی کارشون کنیم؟ یا باید همه رو نابود کنیم، یا به مزایده بذاریم.حتی نمی‌تونیم مرجوع کنیم؛ چون هزینه ش زیاد میشه.» من در جواب آقای رجایی گفتم:《 تو این اوضاع و احوال که پولدارها می‌ترسن ماشینشون رو بیرون بیارن و می‌ترسن مردم بریزن به جرم طاغوتی بودن تیکه پاره شون کنن، کسی حاضر میشه این همه گیلاس و کریستال رو از ما بخره؟》 احتمالا بعدها اینها را به مزایده گذاشتند و به اموال دولتی منتقل کردند. كار من در بخش مصادره ی اموال چند هفته طول کشید. هر روز صبح زود به اتفاق آقای موسوی می‌رفتیم و ظهر برای ناهار به نخست وزیری بر می‌گشتیم. ساختمان نخست وزیری، دو طبقه بود یک زیرزمین داشت که تبدیل شده بود به سالن ناهار خوری. ظهرها، توی صف می می‌ایستادیم،۲۵ ریال می‌دادیم و یک پرس غذا می‌گرفتیم. آقای رجایی هم با ما غذا می‌خورد. مثل ما توی صف می‌ایستاد،غذا می‌گرفت و هر گوشه‌ای پا می‌داد، می‌نشست و غذا می‌خورد. بند این حرفها نبود که کی دفتردار، کی مدیر و کی آبدارچی است. با همه رفیق و صمیمی بود. یک‌بار برای بازدید، همراه آقای رجایی به شهر سنندج رفتیم. آن موقع هنوز جاده‌ها و بعضی شهرها از وجود ضد انقلاب پاک سازی نشده بود. برای همین، پنجشنبه شب به دو سه تیم تقسیم شدیم و با پاترول و آمبولانس به طرف سنندج راه افتادیم تا به کمین ضد انقلاب نخوریم. ساعت حدود ۱۰ صبح جمعه به شهرسنندج رسیدیم.قرار بود آقای رجایی، همان روز در نماز جمعه برای مردم سخنرانی کند. وارد شهر که شدیم، دم یک فشاری آب توقف کردیم تا آبی به صورتمان بزنیم و نفسی بگیریم. یکی از اهالی، لیوانی آب کرد و داد دست آقای رجایی. بعد با لهجه‌ی کردی رو به آقا گفت: «شما چقدر شبیه آقای رجایی هستین؟》 آقای رجایی خندید و گفت: «من فامیل دور آقای رجایی هستم.» مرد گفت: «کیه آقای رجایی هستی؟》 گفتم: «پسر عموی باباشه!» آقای رجایی گفت:《 نه آقاجون، من خود رجایی، خادم شما هستم.》 طرف یکهو جا خورد!این پا و آن پا کرد. انگار باورش نشده بود،نیم خنده‌ای کرد و گفت: «خب، آقا !سلامت باشین...》 و رفت پی کارش.🍂 #داستان_شب #کوچه_نقاش_ها #امام_رضا https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7

♡•• اِۍ رئوفِ همیشه خوب، سَلام پیشِ تُــو مۍشود دلَـم آرام ـ ..🎊🌺🎉 میلاد باسعادت امام رضا علیه السلام برهمه شما دوستان نازنینم مبارک باد...♥️ #امام_رضا #میلاد_امام_رضا #دهه_کرامت https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7

دست تو دست خدا ،یا معین الضعفاء...♥️🎊🎊🎉🎉👏👏👏👏 #امام_رضا #میلاد_امام_رضا #دهه_کرامت https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7

♡•• خُورشيدِ بۍغروبِ خُراسانمان سَلام يا حضرتِ رئوف، شَـه مھــربان سَلام..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️🎊🎊 میلاد امام رضا جانمون مبااااااااارک...🌺🌺 #امام_رضا #میلاد_امام_رضا #ایران_امام_رضا https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7

🌺🍃علی موسی الرضا علی علی...❤️ #امام_رضا #میلاد_امام_رضا #ایران_امام_رضا https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7