eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.9هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ زهرا هستم ادمین کانال اینجا با رمان دختری به نام چشمه در خدمتم. در ضمن این رمان ثبت شده هر گونه کپی حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد❌️ این داستان به قلم‌خانوم احسانیان است تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با پوزخندی‌که روی لبم نقش بسته بود بی اونکه چیزی بهش بگم از پله ها بالا رفتم.حتی جواب دادن بهش وقت تلف کردن بود. صدای تق تق کفشش و پشت سرم شنیدم،با تمام حرصی که از بی توجهیم توی وجودش تلنبار شده بود پاش رو محکم روی زمین میکوبید و دنبالم از پله ها بالا اومد. وقتی بهم رسید بازوم رو گرفت و گفت: - چند لحظه صبر کن باید حرف بزنیم از اون لمس عصبی بودم و جای انگشتاش مثل ذغال داغ میسوخت. بلافاصله به عقب برگشتم و غریدم: -بذار یه چیزی رو از همین اول برات روشن کنم یه بار دیگه بهم دست بزنی یا سعی کنی باهام حرف بزنی تضمین نمیکنم استخون سالم توی بدنت بمونه بهتره حرفم و جدی بگیری دختر خاله من اصلا آدم با حوصله ای نیستم مفهومه؟ فقط سرش رو به علامت فهمیدن تکون داد،میتونستم رنگِ پریدش رو ببینم. دستاش رو دور مچم حلقه کرد و با ترس به پایین پله ها نگاه انداخت،اگه از اونجا پایین مینداختمش حتما میمرد. بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم اما با یادآوری چیزی راه رفته رو برگشتم و دوباره روبروش وایسادم: -در ضمن وکیل اخر همین هفته برای خوندن وصیت نامه میاد بعد از خوندنش اگه این خونه به من رسیده باشه فقط یه ماه وقت داری گورت و از اینجا گم کنی و بری ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── وارد اتاق که شدم روی مبل نشستم تا یکم به آرامش برسم. با وکیلم در مورد کارای قانونی وصیت نامه صحبت میکردم که محافظ وسایلم رو به اتاقم آورد.اون بهم اطمینان داد که همه چیز خوب پیش رفته و عمارت توی امنیت کامله. بعد از رفتن محافظ در رو قفل کردم.لباسام رو در اوردم و خودم رو به حموم رسوندم. با وجود اینکه توی اتاق دوربین کار گذاشته بودم اما به ترلان اصلا اعتماد نداشتم،اون قبلا بهم ثابت کرده بود میتونه چقدر مکار و حیله گر باشه.باید حواسم رو جمع میکردم تا از پشت بهم چاقو نزنه. مثل همیشه حوصله ی زیادی برای شستن خودم نداشتم،اونکار برام سخت و حوصله سر بر بود،فقط یه دوش کوتاه باعث میشد احساس سبکی کنم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── از حموم که بیرون زدم از شدت تشنگی احساس میکردم گلوم مثل کویر خشک شده. خدمتکارا توی اتاقم چیزی برای پذیرایی نذاشته بودن. این اشتباهات عصبیم میکرد و از نظر من قابل بخشش نبود، روز بعد حتما بهش رسیدگی میکردم؛ خدمه باید به وظایف شون درست عمل میکردن حتی در نبود پدرم. از اتاق بیرون زدم و به طرف آشپزخونه رفتم. طبقه ی پایین کاملا توی تاریکی فرو رفته بود و چیزی دیده نمیشد.بعد از اینکه چشمم به تاریکی عادت کرد به طرف آشپزخونه رفتم. برق رو که روشن کردم خدمتکاری که همون بدو ورودم باهاش برخورد کرده بودم با هل از جاش بلند شد و با لحنی که ترسش رو فریاد میزد سلام کرد: -س...سلام حس کردم از شدت ترس جثه ی ریزه میزه ش لرزش خفیفی داشت چون حتی سرش رو هم بلند نکرد. از اونجایی که احوالات یه خدمتکار برام مهم نبود توجهی بهش نکردم و به طرف یخچال رفتم. البته دخترک حق داشت که ازم بترسه،احتمالا عادت نداشت مردی رو نصفه شب این جا ببینه. شیشه ی آب رو از یخچال بیرون آوردم و برای اینکه سکوت شکسته بشه گفتم : -چرا تو تاریکی نشستی؟ دخترک دوباره پشت میز نشست و همون طور که گردو لای خرماها میذاشت با صدایی که به زحمت میشنیدم گفت: - احتیاجی به روشنایی ندارم...آقا ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── حرفش برام عجیب بود چون حتی سرش رو بلند نمیکرد تا بهم نگاه کنه. اینو پای خجالت دخترونه ش گذاشته بودم،به احتمال زیاد از اون دخترایی بود که توی نوجوانی فاز غم و افسردگی بر میدارن ولی قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای ترلان از جلوی در آشپزخونه به گوشم رسید: - دختره کوره چیزی نمی بینه به خاطر همین احتیاج به نور نداره برای یه لحظه،فقط یه لحظه قلبم یه ضربان و جا انداخت.این بار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم اون دختر خیلی زیبا بود و اصلا بهش نمیومد نابینا باشه. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم،واقعا هیچ عکس العملی نشون نمیداد. ترلان لیوانش رو از آب پر کرد و گفت: -اخلاقت هنوز عوض نشده چه عضله هایی واسه خودت ساختی راستی دوستت و با خودت نیاوردی؟ نگو که تنها اومدی! در حالیکه از فضولی هاش کلافه شده بودم روی صندلی نشستم و به دخترک خیره شدم تا شاید ترلان راهش رو بکشه و بره. دختر‌ بلافاصله بلند شد و در حالیکه با دست دنبال قوری و کتری می گشت لیوانی از کنار گاز برداشت، چایی رو تا نصفه توی لیوان پر کرد و بقیه ش رو آب جوش ریخت. جوری رفتار میکرد که انگار میبینه و بارها اینکارو برام انجام داده،دقیقا میدونست چقدر باید چایی بریزه.حتی میدونست من توی لیوان میخورم. دسته ی لیوان رو توی دستش گرفت و همون طور که با دست دیگه میز رو پیدا میکرد دوباره به طرفم برگشت. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── به چشمای خاموش دختر خیره شدم،روح زندگی توش دیده نمیشد. مثل یه برگ پاییزی؛ زرد و پژمرده روی صندلی کز کرده بود. دستای ظریف و کوچکیش دومین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد تیپ و ظاهرش بر خلاف دخترای امروزی ساده بود.عطرش هم یه بوی خاصی داشت، انگار مخلوطی از بوی شامپو و صابون بچه به نظر میرسید. همه چیز دخترک حس خوبی بهم میداد. آرامشی که توی حرکاتش دیده میشد وادارم میکرد بشینم و بهش نگاه کنم. دستش رو روی میز کشید تا منو پیدا کرد و لیوان و جلوم گذاشت. برای یه لحظه دستش با دستم برخورد کرد،پوستش هم درست مثل پوست بچه نرم و لطیف بود. ترلان که تمام حرکات منو زیر نظر داشت لیوان شو روی میز کوبید و رو به دختر گفت: -جمع کن برو بگیر بخواب بقیه ی مواقع مفت میخوره و میخوابه اون وقت الان کار کردنش گرفته دختر بدون اینکه خم به ابرو بیاره ظرف خرمایی رو که با مغز گردو تزیین کرده بود جلوم گذاشت و همون طور که عصاش رو از کنار میز بر میداشت زمزمه کرد: -چشم خانوم بر خلاف ظاهر آرومش لرزش صداش چیزی نبود که از دیدم مخفی بمونه. توی اون لحظه شاید یکم فکرم رو درگیر خودش کرد ولی بعدش اصلا مهم نبود که ترسیده. باید بهش میفهموندم توی اون خونه باید از کی دستور بگیره. ترلان از بودن اون دختر توی آشپزخونه شاکی بود و من بهش اجازه نمیدادم به هدفش برسه برای همین رو به دختر گفتم: -بشین سر جات تا وقتی دستور ندادم جایی نمیری ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── دختر بلافاصله سر جاش نشست،کاملا مشخص بود از اون جو سنگین بین ما ترسیده. چونکه چشماش دو دو میزد، عضلاتش منقبض و شونه های ظریفش توی خودش جمع شده بود. بازم بهش خیره موندم و حرکاتش و رصد کردم،حین دید زدن دخترک یدونه خرما توی دهنم گذاشتم و گفتم: -از این به بعد قراره همه چیز عوض بشه فقط از من دستور می گیرید تا وصیت نامه رو بخونن نمیدونستم چرا برای یه دختر بچه داشتم قدرت نمایی میکردم،انگار خیلی مهم بود اونم ازم حساب ببره.شاید اون چشمای خوشرنگ و مظلوم این حس رو بهم میداد. ترلان عصبی بود و این رو میشد از ضربه زدن پاش روی زمین فهمید،دست به سینه به یخچال تکیه داد و گفت: -توکا، بلند شو گمشو از جلوی چشمام میخوام با گرشا حرف بزنم قبل از اینکه حرفی بزنم دختر که از کش مکش بین ما خسته شده بود از جاش بلند شد و گفت: -ببخشید...ولی بهتره که... من برم اتاقم تا شما راحت حرف بزنید اون از دستور صریح من سر پیچی کرده‌ بود،هیچ دختری جرات همچین کاری رو نداشت. شاید چون نمیتونست منو ببینه ترسی ازم نداشت. در هر صورت بابت این کارش حتما تنبیه میشد. عصاش رو از کنار میز برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت. ترلان که از وضعیت خیلی راضی بود لبخند کجی زد و روبروم نشست.احساس پیروزی میکرد و این از تمام حرکاتش معلوم بود. خرمایی توی دهنم انداختم و بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم از جام بلند شدم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── ترلان مشتی روی میز کوبید و با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت: -وایسا میخوام باهات حرف بزنم تو چرا اینقدر بی شعور شدی؟ لیوانی که به طرفش پرتاب کردم اگه جا خالی نداده بود حتما توی صورت عملیش میخورد. هنوز باورش نمیشد اون کارو باهاش کردم،سر جاش خشکش زده بود و خیره بهم نگاه میکرد. با چند تا قدم بلند به طرفش رفتم و گفتم: -بهتره حد و حدودت و بدونی ترلان والا بلدم چجوری ساکتت کنم،شیر فهم شد؟ ترلان دستش رو روی مچم گذاشت تا فشار رو کمتر کنه،با وجود اینکه به سختی نفس میکشید گفت: -منم همین و میخوام ساکتم کن...تنبیهم کن ولی باهام سرد نباش حتی لیاقت نگاه کردنم نداری چندشم میشه وقتی باهات حرف میزنم از آشپزخونه بیرون زدم و به اتاقم برگشتم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── جر و بحث با ترلان خسته کننده بود. به خاطر همین بیشتر اوقات توی اتاقم میموندم تا کمتر با هم برخورد داشته باشیم. حس میکردم به زودی با مشت جوری توی صورتش میکوبم که هیچ دکتری نتونه درستش کنه. از اونجایی که تا اومدن وکیل و خوندن وصیت نامه هیچ کاری برای انجام نداشتم کلافه میشدم. حتی بازی با دخترایی که دستیارم برام آماده کرده بود هم سر حالم نمیاورد. هر باری که به هتل میرفتم انگار بیشتر خسته میشدم و به خونه بر میگشتم. دلم هیجان میخواست. یه چیز جدید که خون توی رگ هام و به جوش و خروش بندازه. پشت پنجره وایسادم و به بیرون نگاه میکردم که توکا رو دیدم. یه بلوز سفید و دامن مشکی بلند که تا وسط ساق پاهاش میرسید پوشیده بود ، با جوراب شلواری مشکی و کفش ساده. موهاشم مثل روزای قبل روی شونه هاش باز گذاشته بود،موهای خرماییش زیر نور خورشید برق میزد و مثل یه آبشار طلایی به نظر میرسید. با فکری که به سرم زد لبخند روی لبم نشست. شایدم عقلم رو از دست داده بودم که هوس بازی با یه دختر بچه به سرم زده بود. تمام راه هایی که میتونستم اون رو به طرف خودم بکشم سنجیدم، و در آخر از اتاق بیرون زدم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── از پله ها پایین رفتم و با دیدن خدمتکار مکثی کردم و گفتم: -دارم میرم استخر اون دختره،توکا رو بفرست وسایل پذیرایی رو بیاره خدمتکار دستمال توی دستش و روی میز گذاشت و بهم نزدیک تر شد: -اما آقا...اون دختره نمیتونه ببینه من خودم... -حرفم و دوباره تکرار نکنم تا پنج دقیقه ی دیگه دختره با وسایل پذیرایی توی سالن استخر باشه -چشم آقا جان...عصبانی نشید خدمتکار به لکنت افتاده بود،چون میدونست توی عصبانیت تا چه حد میتونم خطرناک باشم. از وقتی که یادم میومد خشن و عصبی بودم،هیچ وقت نمیتونم کتمان کنم که گاهی از خودم میترسیدم. اون آدمی که توی پستوی ذهنم زندگی میکرد با شیطان هم خونه بود.بر عکس پدر و مادرم که ادمای آروم و درستکاری بودن. با وجود ثروتی که داشتم همیشه مشغول حساب و کتاب بودم و قانون رو دور میزدم. پول و طلا برای من شیرین و مقاومت‌ ناپذیر بود. درست مثل حسی که برای تصاحب اون دختر داشتم. سادیسمم مجبورم می‌کرد که اون دختر رو با چشمای معصومش به بازی بگیرم. شیطان و فرشته در تقابل همدیگه ترکیب جالبی میشد. توی آب شیرجه زدم و منتظر توکا شدم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───