eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ پیامبر اکرم(ص):هرکه دوست دارد که خداوند درسختی ها وگرفتاری هادعایش رابپذیرد،درهنگام آسایش وخوشی بسیاردعاکند.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
❣ دوست داشتنَت حسِ دنیاست🍃 که صبــــ🌤ــح‌ها پیش از باز شدنِ در بیدار می‌شود😍 💛 🌻
"فرشته ای برای نجات" --میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟ --فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش. راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم. از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه. الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه! یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد! با خوشحالی از بابام تشکر کردم. --مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی! لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم. از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟ --نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم. تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود. دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم..... از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟ کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم. --یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد! بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم! وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن. انگار همشون به آدم لبخند میزدن :) به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم. تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم. فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم! *شهید گمنام* یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم! با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود! یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم! "دوست شهید" توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت! به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد! چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد! صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت! آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید! هرکی توحال و هوای خودش بود. به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر. به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که...... طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم! افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد! از خودم پرسیدم چرااااا؟ چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود! تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...! گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم! اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت! حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت.... --سلام! اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم. --اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش! چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم! دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............! "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم! --هر کاری که فکرش رو بکنی! از اون زهرماری مشروب گرفته تا..........!! اما دیگه دلم نمیخواد اون جوری باشم! سرمو پایین انداختم و ادامه دادم: --میخوام آدم بشم !با حالت شرمندگی به قبر خیره شدم. --کمکم میکنی؟ جمله ی آخر من همراه شد با صدای اذانی که تو گوشم میپیچید‌. یه حسی اجازه موندن بهم نمیداد،انگار منو راهی یه راهی میکرد! همونطور که اشکام رو با دستم پاک میکردم،به آسمون خیره شدم. ابرا آروم حرکت میکردن و آسمون آبی تر شده بود. سرمو پایین انداختم و به قبر خیره شدم،زیر لب فاتحه خوندم و لحظه آخر که میخواستم بلند بشم،سرمو خم کردم و قبرو بوسیدم. همونطور که ایستاده بودم با چشمام دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که اون رو ته گلستان پیدا کردم. واسه وضو گرفتن عجله داشتم. میخواستم لااقل بعد تموم شدن اذان به نماز بایستم،بخاطر همین تا اونجا دوییدم،بعد اینکه وضو گرفتم،چشمم به نماز خونه ای که چند متر باسرویس بهداشتی فاصله داشت افتاد. توی دلم خداروشکر کردم. و راه افتادم. نماز ظهر و عصر رو اونجا خوندم،با این حال که اونجا فقط یه اتاق کوچیک و ساده بود،ولی نماز خوندن اونجا بهم خیلی انرژی میداد! نمازم که تموم شد،دعا کردم!از خدا خواستم اون دختر رو نجات بده.ازش خواستم یه راهی جلوی پام بزاره و... کمکم کنه! به ساعت مچیم نگا کردم،۱ونیم بعد از ظهر رو نشون میداد. از نماز خونه خارج شدم و به طرف قبر شهید گمنام رفتم. نزدیک قبر بودم که دیدم یه پسر بچه بالاسر قبر نشسته.؟ جلوتر رفتم و کنارش نشستم.وقتی سرشو به طرفم چرخوند،تازه فهمیدم آرمانه. با دیدن من برق شادی تو چشماش موج زد و تو یه ثانیه خودشو تو آغوشم رها کرد،اولش تعجب کردم ولی بعدش به آرومی دستامو دور کمرش گره زدم. از آغوشم جدا شد. --سلام عمو حامد!راستش امروز که اینجا دیدمتون کلی خوشحال شدم ولی چند دقیقه بعدش دیدم که نیستی،اولش ناراحت شدم و به دوستت، به قبر اشاره کرد،گفتم که کاش میتونستم تورو ببینم. راستش دلم واستون تنگ شده بود. دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با لبخند جواب سلامشو دادم. --سلام آرمان خان،دل منم واست تنگ شده بود.چه خبر؟ با تاسف سرشو پایین انداخت! --هیچی عمو!چه خبری؟مثل هر روز باید تا ظهر وسایلی که بهم دادن رو بفروشم وگرنه.... به اینجا که رسید مکث کرد و با بغض ادامه داد --وگرنه اون تیمور نامرد مامانم و از خونه بیرون میکنه! انگار دیگه تحمل گفتن نداشت،آخه مگه اون بچه چند سالش بود؟ خواستم از اون حال و هوا در بیاد! --آرمان تو مدرسه هم میری؟ با این سوالم سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد،غمی که تو چشماش بود خیلی عمیق بود. --نه... یعنی آره،ببین عمو من فقط دوسال رفتم مدرسه،اونم کلاس اول و دوم،اون موقع ها مادرم میتونست خیاطی کنه و لا اقل هزینه مدرسمو بده،ولی... یه قطره اشک از چشماش پایین اومد..ولی از وقتی که ام اس گرفت دیگه نتونست ادامه بده و منم تصمیم گرفتم اوقات مدرسه رو هم کار کنم. تو چشمام نگا کرد --عمو میبینی چقدر من بد بختم! دلم واسه مامانم میسوزه! چون اونقدری پول نداریم که بشه یه دکتر درس درمون بره! عمو یه چیزی بگم به کسی نگیا! راستش من تاحالا شهر بازی نرفتم! اینکه همسن و سالی های من هفته ای چند بار شهر بازی میرن و اونوقت من.... پشت سر هم اشک میریخت. طاقت نیاوردم و بغلش کردم. انگار منتظر همین بود،دستای کوچیکشو دور کمرم حلقه زده بود و همونجور که سرش تو سینم بود بلند بلند گریه میکرد. یادم به بچگیای خودم افتاد،زمانی که همسن آرمان بودم. اصلا شهربازی برام حکم غذاخوردن داشت! و حالا،آرزوی یه پسر بچه،رفتن به شهر بازی بود! همون موقع تو دلم از خدا خواستم تا هر طوری که شده به آرمان کمک کنم! آرمان که دیگه گریش کمتر شده بود سرشو از سینم جدا کرد و بدون اینکه به چشمام نگا کنه،سرشو انداخت پایین. با دستم چونشو آروم بالا آوردم --میدونستی که اصلا حرف گوش کن نیستی؟ با یه اخم ساختگی ادامه دادم --مگه من نگفتم پیش من سرتو اینجوری خم نکن؟ ببین آرمان من نه برادر دارم نه خواهر.مثل تو از بچگی تنها بودم. همیشه دلم میخواست یه داداش داشته باشم که از خودم کوچیک تر باشه و من بتونم کلی باهاش خوش بگذرونم‌. ولی خب خدا نخواست،ولی الان خدا تورو سر راهم قرار داده! با دستام یه تکون آروم بهش دادم. --یعنی اینکه تو میتونی همون برادر کوچیک من باشی که همیشه از خدا میخواستم.میشه بشی داداش کوچیکه حامد؟ --با خوشحالی سرشو بالا آورد و تو چشمام نگا کرد --بله که میشه داداش حامد! پشت سر این حرف یه چشمک هم بهم زد که باعث خندم شد‌. به دست خودش و خودم و انگشتر هایی که تو دستامون بود نگاه کرد --خودمونیما داداشی چقدر انگشترامون خوشگله! --بله دیگه سلیقه آرمان بهتر از این نمیشه‌............! "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد میشدیم،فکری به سرم زد ،رو کردم طرف آرمان --آرمان ساعت چند باید بری خونه؟ یه لحظه چشماش ترسید و با همون ترس تو چشمام زل زد. --میشه بگی ساعت چنده؟ به ساعت روی مچم نگاه کردم. ۲بعد از ظهر بود. همین که اینو از من شنید نفس راحتی کشید و زیر لب خدارو شکر کرد. --چی شده آرمان؟ --هیچی یه لحظه فکر کردم ساعت ۵ شده. به تسبیحای توی دستش اشاره کرد. --آخه من باید تا ساعت ۵ اینارو فروخته باشم و پولشو بدم به تیمور خان. --آرمان یه چیزی بگم قبول میکنی؟ سوالی بهم خیره شد؟ --میخوای من تسبیحاتو ازت بخرم و باهم اونارو نذر کنیم؟ --آخه.....آخه داداش تو که نمیتونی هر روز همه ی جنسامو بخری راستش من نمیخوام پولات تموم بشه. --نترس آرمان، پولم تموم نمیشه! حالا موافقی باهم تسبیحارو نذر کنیم یا نه؟ با اینکه هنوزم راضی نبود ولی قبول کرد. اون روز پول همه ی تسبیحارو حساب کردم و اول یکی از اونا رو واسه خودم برداشتم،ولی انگار یه حسی بهم میگفت یدونه هم واسه اون دختر بردارم....! دوتا تسبیح برداشتم و بقیه تسبیحارو با آرمان به کسایی که اونجا بودن نذر دادیم......... با آرمان روی نیمکت نشسته بودیم. --آرمان تو گرسنت نیست؟ سرشو پایین انداخت، از خجالت کشیدنش یاد بچگی خودم افتادم. --نه تا ساعت ۵ صبر میکنم و بعد میرم خونه! با خودش آروم زمزمه میکرد،کاش امروز غذا داشته باشیم. با شنیدن این جمله از آرمان، ذهنم حسابی به هم ریخت،اصلا باور نمیکرم که کسی آرزوی غذا داشته باشه! --خب حالا چطوره امروز با داداش حامد غذا بخوری؟ با لحن غمگینی گفت --نه آخه داداش میترسم مامانت دوس نداشته باشه بیام خونتون،بعدشم دیرم میشه تیمور مثل دفعه قبل منو کتک میزنه‌. --خب خونمون نمیریم،منم قول میدم قبل از ساعت ۵ بری خونتون تا تیمور هم اذیتت نکنه؟ سرشو با خوشحالی بالا آورد --باشه قبول! دست آرمان رو گرفتم و از گلستان شهدا خارج شدیم. وقتی ماشینم رو دید،با خوشحالی به طرفم برگشت. --واااای داداش چقدر ماشینت خوشگله. چشمک زدم --قابل شمارو نداره آرمان خان! خندید و سوار ماشین شد. دلم میخواست به بهترین رستورانی که میشناختم برم. از طرفی هم رستورانی که میخواستم برم دور بود. به آرمان نگاه کردم -- آرمان دوس داری غذا چی بخوریم؟ یکمی فکر کرد و با ذوق گفت --میشه پیتزا بخوریم؟ بعد اون مهمونی چند شب پیش دیگه پیتزا نخورده بودم. راستش خودمم هوس کرده بودم. با خنده گفتم --اتفاقا منم هوس پیتزا کردم...... جلوی یه فست فودی نگه داشتم. --بزن بریم داداش کوچیکه. خندید و از ماشین پیاده شد. با هم رفتیم داخل و دوتا پیتزا سفارش دادم. روی میز دونفره ای نشستیم تا غذامون رو بیاره. همونطور که آرمان اطراف رو دید میزد بهش خیره شدم. صورتش کشیده و تو پر بود. موها و ابروهاش خرمایی بود. چشماشم درشت و یشمی که اول از هر چیزی تو صورتش خودنمایی میکرد. حس میکردم شباهت زیادی به عکس بچگیای من داشت..... غذامون رو آوردن و با آرمان شروع کردیم به خوردن. آرمان که دوتا اسلایس اول رو با ولع خورد اسلایس سوم رو داخل جعبه گذاشت و چشماش التماس میکرد که دیگه نخوره. از این حالتش خندم گرفت --آرمان داداش بخور. --واااای دیگه نمیتونم!میشه بقیشو نخورم؟ با خنده سرمو تکون دادم. پیتزامو که خوردم یه پیتزای دیگه سفارش دادم. آرمان که از کارم تعجب کرده بود فکر کرد واسه خودم میخوام. با تعجب روبه من گفت --داداش میترکیا! خندیدم و حرفی نزدم. پول پیتزاهارو حساب کردم و پیتزایی که سفارش دادم رو برداشتم و با آرمان از پیتزا فروشی خارج شدیم. وقتی نشستیم تو ماشین پیتزارو به طرف آرمان گرفتم --اینم پیتزای مامانت. از این کارم خجالت کشیده بود. --داداش مامانم اگه بفهمه دعوام میکنه.میگه چرا قبول کردی. --نه ناراحت نمیشه. بهش بگو خودت براش خریدی. --آخه من که پولشو ندادم! --مگه قرار نشد تو بشی داداش کوچیک من؟ پس یعنی اینکه پول تو و پول من نداره ! با این حرفم اولش یه کم گیج شد و بعدش با اینکه منظورمو هنوز نفهمیده بود قبول کرد. به ساعت نگا کردم ،۳ونیم بود. --آرمان میخوای بریم بستنی بخوریم؟ --آخه الان که هوا سرده مامانم میگه نباید بستنی بخورم چون سرما میخورم. یادش بخیر!بچه که بودم وقتی مامانم میگفت تو پاییز نباید بستنی بخوری من یواشکی میرفتم از بستنی فروش سرکوچه بستنی میخریدم. بعدش هم یه سرما خوردگی حسابی! که با سرزنش های مامانم حالم بد تر هم میشد...... --خب بستنی که نمیشه بخوری،به جای بستنی چی میخوای بخوری؟ یکم فکر کرد ولی بعدش از حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد‌. --اصلا من داداش بزرگ ترم و تو هم باید به حرفم گوش بدی. --باشه حالا که تو بزرگ تری و حرف حرف توعه، بریم پاستیل بخوریم........ "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم. توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد. جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد. اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد. --به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟ --سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم...... --خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا..... با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم. با خنده مصنوعی --نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم‌. رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان --به به چه شازده ای! حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد. آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد. --خب داداشی انتخاب کن دیگه! آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد. منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت. --رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟ با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم‌. اینو گفت و پشت بندش خندید! از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم! خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم! حیف اون پولایی که الکی هدر دادم. --حامد ! حامد کجایی داداش؟ --ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. --بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره. --نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود. --خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟ با ذوق نگاهم کرد --اره داداشی تو خیلی خوبی! کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم --خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه. --نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت. از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم‌. وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره. --راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته! --اره چرا که نشه؟ جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم. --راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن! از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود. --خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت. آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه. به یه کوچه رسیدم --مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس. یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم. داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم --حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت. اونارو گرفت. --خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت. --منم همینطور داداش کوچیکه! به ساعت اشاره کردم --خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده. جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد. دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد‌. خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم! اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست‌. به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده! از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن. به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم. رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود. به اتاقم رفتم. رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم! همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم. دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد. اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم. قیافم شبیه پسرای مذهبی سر به زیر و با حیا شده بود....... "حلما" 🚫کپی ممنوع
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله‏... 🌱سلام بر تو ای راه روشن خدا. ای که هر چه غیر توست بیراهه است. سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید.
........: ✨﷽✨ 🌺☘️🌺 💎امام رضا علیه السلام می فرمایند: مردی نزد سرور ما رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد بمن اخلاقی بیاموز که خیر دنیا و آخرت در آن جمع باشد حضرت فرمودند: دروغ نگو 🌹یاضامن آهو🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ* ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯     ✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨ ☘کپی باذکرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 من زنده‌ام به عشق تو ❤ یا صاحب الزمان❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙∞! امام‌حَسـن‌؏‌میفࢪمایـند: مَن عَبَدَ اللّه َ عَبَّدَ اللّه ُ لَهُ کُلَّ شَى ء. هࢪکس‌خداࢪابندگۍ‌کند‌خداونـدهمہ‌چیزࢪابنده اوگࢪداند !. تنبیه الخواطر، ج ۲، ص ۱۰۸ -
❤بانوی محجبه♥: 🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸علت تفاوت رفتار خداوند با جوامع ایمانی و غیرایمانی🔸 ، روزی را کم می‌کند لذا خداوند به ما یاد داده است که استغفار کنید تا باران برای شما بفرستیم: (اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُم مِّدْرَارًا) . ممکن است این سؤال برای شما پیش آید که چطور آنها که نه اهل نماز و نه اهل عبادت هستند، باران مفصل و مرتب دارند، اما ما که اهل نمازیم و به خدا اعتقاد داریم، با یک گناه یا چند گناه گرفتار کم‌بارانی می‌شویم؟ علتش آن است که بین شما و خداوند متعال برقرار است. شما در حوزۀ تربیتی خدایید، و کسانی که در حوزۀ تربیتی خداوند قرار دارند، و دارند. رفتار خدا با کسانی که از حوزۀ تربیتی خارج شده و به خود واگذار شده‌اند، به‌گونه‌ای دیگر است. بچه‌ای که مدرسه می‌رود با بچه‌ای که کوچه‌نشین است و سرپرستی ندارد، فرق می‌کند. کسی از نمی‌پرسد که مشق و تکلیف تو چطور شد؛ اما بچۀ پدردار، وقتی تکالیفش را انجام ندهد، پدر پول‌توجیبی‌اش را کم یا قطع می‌کند. شما ولگردهای عالَم و به‌خودرهاشدگان نیستید! شما در نعمتِ تربیت دین و قرآن هستید و هر کار شما زیر نظر خدا و اهل‌بیت است. امام زمان (ع) اعمال و رفتار ما را هفته‌ای دو بار مرور می‌کنند. شما چنین وضعی دارید. وقتی‌که می‌دهید، خداوند بر باران شما می‌افزاید، و سیل و آفت را برمی‌گردان
♨️معنای صاحب الزمان 🔸روایاتی نقل شده است که اعمال انسان دوشنبه‌ ها و پنجشنبه ‌ها بر امام علیه‌ السلام عرضه ‌می ‌شود. غیر از احاطه شهودی که علیه‌ السلام بر همه عالم دارند، از طرف عالم غیب، عصر دوشنبه و پنجشنبه هر هفته، پرونده اعمال همه، خدمت آن حضرت عرضه ‌می ‌شود. 🔸 صاحب الزمان اینجا معنی ‌می ‌شود که ریز اعمال یعنی حدود شش میلیارد پرونده را در یک لحظه باید نگاه کند؛ همه را هم بداند و همه را نظر بدهد. 🔸این یک تفاوت است بین قدرت امام و علم امام با بقیه افراد. این کار دو بار در هفته تکرار ‌می ‌شود و آن حضرت برای خیلی از افراد هم دعا می ‌کنند. ببینید چه اتفاقی می‌ افتد و آن حضرت چه ارتباطی با دارند که تمام این پرونده ‌ها را در یک مدت کوتاهی نگاه کنند و نظر بدهند. 🔸روز پنجشنبه‌ ای بود که خدمت آیت الله کشمیری ‌قدس‌ سره بودیم و یک حالت غم و غصه ‌ای همه را گرفته بود. یک نفر پرسید: چرا ‌این‌ قدر امروز دل همه ما گرفته‌ است؟ ایشان فرمودند:« به خاطر عرض اعمال است. اعمال افراد، خوب نیست؛ لذا حضرت متأثر ‌می‌ شوند. این تأثر دوباره به روحیه شیعه، نزدیکان و اطرافیان منعکس ‌می ‌شود.» 🖋حجت‌الاسلام شیخ جعفر ناصری ━━🌺┗━━🌺🍃
❗️ مواظب‌دلت‌باش🚶🏻‍♂‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود . مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! • • ⌈🔗❤️⌋↫ 🖐🏽 ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗ ╚❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╝
🥀 نام:میثم نام خانوادگی:مدواری متولد:۱۳۶۳/۲/۲۳تهران وضعیت تاهل:متاهل تعدادفرزندان:۲فرزند شهادت:۱۳۹۴/۸/۱۶سوریه محل مزار:بهشت زهرا_قطعه۲۹ 🌹خاطره: میثم هیچگاه به این دنیا دل نداشت واز همه چیز خود میگذشت. در راه انفاق به فقرا حتی از لباس تن خود میگذشت و در راه خدا ایثار میکرد و مانند مولای خود امام علی(ع)دستگیر افتادگان بود البته در خفا و پنهانی.... 🌺نحوه شهادت: در آخرین عملیاتی که آقا میثم در آن حضور داشت. او و همرزمانش تا دم صبح به مبارزه پرداختند. در بحبوحه مبارزه بود که یکی از دوستان میثم به نام محمد خانی به شهادت رسید میثم نیز برای اینکه پیکر دوست شهید خود را به عقب برگرداند به محل شهادت او رفت اما در همین لحظه تیری از سوی دشمن به او شلیک شد و به مقام والای شهادت رسیدند...
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * هفدهمین روز چله* ❤️ شهید میثم مدواری❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
😁💔 [🚍]بین تانڪر آب تا دستشویے فاصله بود. آفتابه را پر ڪرده بود و داشت مے دوید. صداے سوتے شنید و دراز کشید. آب ریخت روے زمین ولے از خمپاره خبرے نبود.  برگشت دوباره پرش ڪرد و باز صداے سوت و همان ماجرا. باز هم؛ داشت تڪرار مےڪرد ڪه یڪے فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد مے پیچید تو لوله آفتابه سوت مےڪشید😂 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸 در گردش گیتی رسد روزی به پایان هر غمی❤ 🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸
✨مولای من ✨من کجا دلم راضی میشد پا به این دنیای پر از آشوب بگذارم؟! ✨تنها، باورِ اینکه قصه دنیا به شما ختم میشود آرامشم داد! تنها، باور اینکه شما هم روی این زمین، کنار ما قدم برمیداری، راضی ام کرد به این دنیا بیایم! ✨عزیز قلبم❤️! مردمک چشمانم خسته شده، از بس تمام شهر را دنبال نگاه مهربانت دویده است؛ زودتر برگرد، ای نور دیده دنیا! 🔅آمدم دنیا برای دیدنت یابن الحسن 🔅ورنه با این مردم دنیا چه کاری داشتم؟ ━━🌺🍃━━━
-- شما یک‌پیغام‌ازطرف‌امام زمان عجل‌الله‌دارین+[🙂🎈🌱] https://eitaa.com/joinchat/2151088184Cbc0f4b74af ــــــــــــ [ اگہ الان انلاینی شاید خواست خدا بودهـ کہ عضو اینجا بشید👇🏼🥺♥🌱] ✨@MANTAZERAN
رفیق میدونستی اگه نماز صبحات قضا میشه نمیتونی حتی تو سیاهی لشکر امام زمان باشی؟! https://eitaa.com/joinchat/2151088184Cbc0f4b74af اینجا برای خوندن نماز شبو ترک‌گناه از هم سبقت میگیرن☺️♥️ ~~~~~~~~~~~~~~~~ کانالی برای💙 همه ی عاشقا اینجا جمعن😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2151088184Cbc0f4b74af
دل آمده از غمت به جان جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسم که و رویت صاحب الزمان ادرکنی یا علی