eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ مواظب‌دلت‌باش🚶🏻‍♂‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود . مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! • • ⌈🔗❤️⌋↫ 🖐🏽 ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗ ╚❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╝
🥀 نام:میثم نام خانوادگی:مدواری متولد:۱۳۶۳/۲/۲۳تهران وضعیت تاهل:متاهل تعدادفرزندان:۲فرزند شهادت:۱۳۹۴/۸/۱۶سوریه محل مزار:بهشت زهرا_قطعه۲۹ 🌹خاطره: میثم هیچگاه به این دنیا دل نداشت واز همه چیز خود میگذشت. در راه انفاق به فقرا حتی از لباس تن خود میگذشت و در راه خدا ایثار میکرد و مانند مولای خود امام علی(ع)دستگیر افتادگان بود البته در خفا و پنهانی.... 🌺نحوه شهادت: در آخرین عملیاتی که آقا میثم در آن حضور داشت. او و همرزمانش تا دم صبح به مبارزه پرداختند. در بحبوحه مبارزه بود که یکی از دوستان میثم به نام محمد خانی به شهادت رسید میثم نیز برای اینکه پیکر دوست شهید خود را به عقب برگرداند به محل شهادت او رفت اما در همین لحظه تیری از سوی دشمن به او شلیک شد و به مقام والای شهادت رسیدند...
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * هفدهمین روز چله* ❤️ شهید میثم مدواری❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
😁💔 [🚍]بین تانڪر آب تا دستشویے فاصله بود. آفتابه را پر ڪرده بود و داشت مے دوید. صداے سوتے شنید و دراز کشید. آب ریخت روے زمین ولے از خمپاره خبرے نبود.  برگشت دوباره پرش ڪرد و باز صداے سوت و همان ماجرا. باز هم؛ داشت تڪرار مےڪرد ڪه یڪے فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد مے پیچید تو لوله آفتابه سوت مےڪشید😂 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸 در گردش گیتی رسد روزی به پایان هر غمی❤ 🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸🍁🍁🌸
✨مولای من ✨من کجا دلم راضی میشد پا به این دنیای پر از آشوب بگذارم؟! ✨تنها، باورِ اینکه قصه دنیا به شما ختم میشود آرامشم داد! تنها، باور اینکه شما هم روی این زمین، کنار ما قدم برمیداری، راضی ام کرد به این دنیا بیایم! ✨عزیز قلبم❤️! مردمک چشمانم خسته شده، از بس تمام شهر را دنبال نگاه مهربانت دویده است؛ زودتر برگرد، ای نور دیده دنیا! 🔅آمدم دنیا برای دیدنت یابن الحسن 🔅ورنه با این مردم دنیا چه کاری داشتم؟ ━━🌺🍃━━━
-- شما یک‌پیغام‌ازطرف‌امام زمان عجل‌الله‌دارین+[🙂🎈🌱] https://eitaa.com/joinchat/2151088184Cbc0f4b74af ــــــــــــ [ اگہ الان انلاینی شاید خواست خدا بودهـ کہ عضو اینجا بشید👇🏼🥺♥🌱] ✨@MANTAZERAN
رفیق میدونستی اگه نماز صبحات قضا میشه نمیتونی حتی تو سیاهی لشکر امام زمان باشی؟! https://eitaa.com/joinchat/2151088184Cbc0f4b74af اینجا برای خوندن نماز شبو ترک‌گناه از هم سبقت میگیرن☺️♥️ ~~~~~~~~~~~~~~~~ کانالی برای💙 همه ی عاشقا اینجا جمعن😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2151088184Cbc0f4b74af
دل آمده از غمت به جان جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسم که و رویت صاحب الزمان ادرکنی یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف علیهم ولا هم یحزنون🍃 ☝️اگه پایِ خدا وایستی خودش حالتو خوب میکنه😊 خدای محبوبم! روزم با بندگی تو آغاز میکنم الهی به امید تو ❤️ 🌸 || @yazahraa_1397
🍃ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف علیهم ولا هم یحزنون🍃 ☝️اگه پایِ خدا وایستی خودش حالتو خوب میکنه😊 خدای محبوبم! روزم با بندگی تو آغاز میکنم الهی به امید تو ❤️ •@Shbeyzaei_313
هَرجـٰامیرَۅَم‌دَرخـٰاطِرَم‌تَداعۍمیشَۅۍ راستۍاَزڪۍتَمـٰام‌مَن‌شُدۍシ •@Shbeyzaei_313
💡 💬مےگفت: ”سـرباز امام زمان(عج) اهل توجیہ نیست...“ راست مےگفت...👌 یہ عمـر خودمون رو با سـربار بودن از سـرباز بودن تبرعہ کردیم 🌿توجیہ کافیہ باید بلند شیم وقتہ گفتنہ وقت عمل کردن وقت اینکہ شعار رو بذاریم کنار...😕 بیا از همین امـروز شروع کنیم🌱😁 یہ شروع دوباره... نسل ما نسل ظهور است 💪 •@Shbeyzaei_313
گرچہ این شھـر شلوغ است 🚶‍♂، ولۍ باور ڪن ؛ آنچنان جاۍ [ تـ✿ـو ] خالیست ، صدا مۍپیچد💔(: 💙! 'عج💚!
🌱 ڪمد‌هارازیرورومیڪنم لباس‌هاۍبھارۍ،بارانۍها،خانگۍها،مجلسۍها خسته‌میشوم‌ازاین‌همه‌رنگ‌ومدل نگاهم‌بہ‌توگره‌میخورد،آرام‌میشوم ساده‌بودنت‌یڪ دنیامۍارزد چادرِمشڪیِ‌آرامِ‌من♥️!" ‌ 🍃⃟⃢💛•|•@Shbeyzaei_313
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ امام حسن عسکری(ع):رزق وروزی ضمانت شده تورااز عمل واجب باز ندارد.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کانال آوردیم براتون چه کانالی 😂 دنبال یه کانال میگردی که توش جوک کلیپ خنده دار بزاره خوب جایی اومدی کلیپ و جوک خفن خنده😂 بزن رو پیوستن👇 @KKHKKHH
سلام کانال آوردیم چه کانالی اگر دوست داری با حضرت زهرا سلام الله علیها آشنا بشید فقط کافیه بزنی رو پیوستن دوست داران حضرت زهرا سلام الله علیها @mwhkfd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"فرشته ای برای نجات" به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود. یه نگاه به اتاقم انداختم. دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..! تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم. نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود. اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم. نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم. به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم. تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم. اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم. با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم . یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود. همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد. اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم. با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله. بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل. بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم. به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم. وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود‌. با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم...... به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود. گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم. --سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟ --سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟ --خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت! منم دارم میام خونه. از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد. با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم. --عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم. روی تخت نشستم. --سلام مامان خانم. یه وقت نگی من یه پسر دارما؟ با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود. --عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟ اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟ خندیدم و دستشو بوسیدم. --شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟ با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون. به ساعت گوشیم نگاه کردم. نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد. سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم مامانم از تو آشپزخونه صدام زد. --کجا حامد؟ نکنه.......... حرفشو خورد و چیزی نگفت. از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم. ولی کاری نمیتونستم بکنم. از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....! مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم. وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن. باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم. تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن! من راه خودم رو انتخاب کرده بودم. ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم. سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم. همونطور که سرم پایین بودصدای پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم. --عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟ --ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه...... هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده. درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟ خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....! تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد. --پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع. با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم --چشم.......! "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم. حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...! نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم. در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم. در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم. همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم. انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن! همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم. پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه. --شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید. --باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟ --نه خاله این چه حرفیه مراحمید. با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم. وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم. دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد! به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان. اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم! خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم. لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد! چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟ چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟ چرا اون شب گفتم همسرشم!؟ کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم. سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد. --سلام. آقای رادمنش؟ --سلام بله بفرمایید. --از بیمارستان تماس میگیرم. راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید. اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید. تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا! گوشیو که قطع کردم. کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی......... از فکرم عصبانی شدم. باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من! الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم. از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم. روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید --مامان راستش من میرم پیش بابا. شام هم با بابا بیرون میخورم. --وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته! خالم حرف مامانم رو قطع کرد --خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم. --برو خاله جون مواظب خودت باش. مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم. توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد. ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد. ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم. آدرسو واسه بابام ارسال کرد. همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد. --الو ساس.... --سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ --ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن. کلافه و عصبی ادامه داد --آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟ --باشه، آدرسو واسم بفرس. خواستم قطع کنم --راستی امشبو که هستی؟ منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم..... --حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم. --نه ساسان. با گیجی پرسید --نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟ --نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم...... ادامه حرفمو خوردم. --باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها! اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد. فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز! غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم. از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت. --هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟ از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم. جدی و با لبخند جوابم رو داد. --خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟ با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه. --اول غذا. غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود............ "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313